خاطرات سفیر
این عبارتها نخستین جملات کتاب «خاطرات سفیر» است، خاطرات دانشجوی ممتاز ایرانی که برای ادامه تحصیل به فرانسه میرود، نیلوفر شادمهری در این کتاب ماجراهای مختلفی را درباره دفاع از عقایدش و حضور باحجابش در دانشگاه روایت کرده است، با هم یکی از این ماجراها را میخوانیم:
نیلوفر شادمهری در این کتاب ماجراهای مختلفی را درباره دفاع از عقایدش و حضور باحجابش در دانشگاه روایت کرده است
شأن من نیست!
« این بار توجهم به لباس خانوم طراح جلب شد. عجب...بسیار شیک و شکیل و سنگین! یک کت و شلوار سرمهای با یه بلیز یقه شکاری صدفی و یه گردنبند مروارید...و اتفاقاً بسیار بسیار معقول و متناسب لباس پوشیده بود...
- عذر میخوام؛ یک سؤال خصوصی!
- بله، بپرس.
- این لباسایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟
- چرا که نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن؛ چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که میشه پوشید.
- لباسای فعلی شما به من میگه که اتفاقاً زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. در واقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اونچه پشت طراحی این لباساست تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟
ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت: «نه...نه....من یه مدیرم. شأن من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه.»
توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شأن ایشون نیست! چون اون مُدلا برای مردم طراحی میشه، نه ایشون. جلالخالق!»
مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شأن ایشون نیست!
nojavan7CommentHead Portlet