فرصتهای جدید شغلی
این گفتوگو برای سعید و گروهش جالب شده بود، آنها رفته بودند سراغ بهزاد چون میدانستند کار طراحی پوسترهای مسجد را انجام میدهد. سعید و دوستانش به دنبال شغلی بودند که بتوانند در کنار درس و مدرسه به آن بپردازند و حالا بهزاد به پرسشهای آنان در مورد شغل طراحی مولتیمدیا پاسخ میداد.
پوریا پرسید: «برای این کار چقدر سرمایه و ابزار و... نیاز است؟!» بهزاد پاسخ داد: «ببین یک لپتاپ یا کامپیوتر لازم داره که خب معمولاً تو خونه همه هست! البته باید سیستمش مناسب باشه، اگر بخواهید یه سیستم با این مشخصات را خریداری کنید بین 13 تا 20 میلیون تومان خرج دارد اما اگر تو خونه داشته باشید و بخواهید ارتقاء بدهید خیلی کمتر. شاید هم سیستم خودتون کارتون رو راه بیندازه.»
هادی که منتظر بود تا سؤالش را بپرسد بهمحض پایان یافتن جمله بهزاد پرسید: «آقا بهزاد بازار کارش چطوره؟ چطور کارمون رو بفروشیم؟ مغازه میخواد؟» بهزاد خندید و گفت: «نه بابا خیلی ساده است، فضای مجازی! میتونی تو صفحه شخصی خودت نمونه کارهاتو منتشر کنی یا اصلاً یک صفحه ایجاد کنی و از این راه برای خودت تبلیغ کنی، خوبی این کسبوکار اینه که هم بازار فروشش و هم ابزار کارش در دسترس است، البته از راه معرفی خودت تو فضای حقیقی هم میتونی، معرفی از طریق دوستان، آشنایان، نهادها یا شرکتهایی که مشتری این کار هستند.»
مهارتآموزی درستوحسابی
بهزاد یک نکته مهم را هم یادآوری کرد: «حواستون باشه اگر بخواهید وارد این کسبوکار شوید، باید حسابی مهارتآموزی کنید و برای آموزش دیدن وقت بگذارید. همکلاسهای مختلفی برای آموزش این مهارتها برگزار میشه و هم توی اینترنت ویدیوهای آموزشیاش هست. نرمافزارهای مختلفی مثل فتوشاپ که میتونید کمکم کار کنید و یاد بگیرید. پیشنهاد میکنم اوایل کار پیش یک آدم باتجربه شروع به کار کنید و بعد کمکم مستقل شوید.»
سعید، پوریا، هادی و رضا حسابی به فکر فرورفته بودند و در دنیای تفکرات خودشان به این شغل کم دردسر و خلاقانه و پردرآمد فکر میکردند.
اما مریم و دوستانش هم حسابی پایکار آمده بودند، پس از شکست کسبوکار سپهر، حالا مریم، حدیثه و نرگس هم به فکر افتاده بودند تا شاید خودشان بتوانند کسبوکاری پیدا کنند.
کار که عار نیست
مریم و نرگس باهم، راهی خانه حدیثه بودند تا بدانند مادرش چه کسبوکاری را در خانه پیش میبرد .نرگس که از گرمی هوا حسابی کلافه بود رو به مریم کرد و گفت: « راستی مریم، به نظرت زشت نیست ما یک کسبوکار راه بیندازیم؟ آخه اون وقت بقیه چی میگن؟ میگن ما نیاز مالی داشتیم یا چه میدونم هزارتا حرف دیگه...» مریم حرفش را قطع کرد و گفت: « ببین، کار که عار نیست، اصلاً بگذار هرچی میخوان بگن، اینکه مهارتی نداشته باشیم زشته، ما هم میخوایم بهجای اینکه وقتهای آزادمون رو تلف کنیم یه کار مفید انجام بدیم که هم برای خودمون خوبه هم کشورمون» گفتوگوی بچهها گلانداخته بود و باقی مسیر تا خانه حدیثه نه متوجه گرمای هوا بودند و نه سختی مسیر...
به خانه حدیثه که رسیدند پس از یک پذیرایی دلچسب با شربت و شیرینی مریم سر صحبت را باز کرد و از مادر حدیثه پرسید: «راستش مزاحم شدیم بدونیم شما تو خونه چه کسبوکاری راه انداختید؟ آخه ما هم میخواهیم شغل خودمون رو پیدا کنیم.» مادر حدیثه لبخند زد و گفت: «شما همین الآن با کسبوکار خونگی مون آشنا شدید!» نرگس گفت: «کو؟ آخه ما از وقتیکه اومدیم همینجا نشستیم، پس دفترتون کجاست؟» مادر حدیثه پاسخ داد: «این شیرینیها که نوش جان کردید کسبوکار خونگی منه! دفتر و اینها هم نمیخواد، یه آشپزخونه میخواد و فر و سینی و اینها که تو خونه همهمون هست، اما اگر کسی نداشته باشه و بخواد بخره حدود پنج میلیون تومان براش خرج برمیداره.»
یک حرفه لذیذ
مادر حدیثه مکثی کرد و به فکر فرورفت و بعد دوباره ادامه داد: «اوایل خیلی فکر میکردم که چطور میتونم هم یه کسبوکار داشته باشم و هم به درسومشق بچهها و بقیه کارهام برسم، یک شب که کلی مهمون داشتیم وقتی برای پذیرایی شیرینی پخته بودم، بعد صرف شیرینی همه ازم میپرسیدند این شیرینی رو از کدوم قنادی خریدید؟ چقدر لذیذ و خوشمزه است... منم وقتی دیدم اینقدر طرفدار دارم شروع کردم آزمایشی پخت کردن و حالا هم که به اینجا رسیدم...»
نرگس که دیگر نمیتوانست جلوی یک دنیا سؤالش را بگیرد شروع کرد: «چطوری میفروشید؟ چقدر درآمد دارد؟ چقدر خرج میکنید؟ چقدر...» مادر حدیثه صحبتش را قطع کرد و گفت: «آرووم! چقدر عجله داری دختر!» و همه زدند زیر خنده و بعد ادامه داد: «ببین بستگی داره به میزان حجم سفارشت، روزانه بین 30 تا 60 هزار تومان خرج برمیداره برام اما بین 50 تا 100 هزار تومان هم درآمد داره. برای فروش هم اوایل کار فامیل و آشنا و همسایه برای مهمونی و مراسمشون بهم سفارش میدادند، یعنی خودم گفته بودم میتونم و بعد کمکم کارم رو گسترش دادم و تبلیغات کردم، رفتم سراغ مغازههای مختلف و رایگان شیرینی میدادم بهشون تا بچشند. بعد از امتحان شیرینیها خیلی از مغازهها مشتری شدند، الآن هم که به کمک فضای مجازی و صفحه خودم سفارش میگیریم و خدا رو شکر وضع خوبِ، هرچی بیشتر هم خلاقیت به خرج بدی مشتری بیشتری میاد سراغت...»
حرفه لذیذی به نظر میآمد؛ مریم و دوستانش هم حالا مثل سعید و گروهش در فکر و خیال شغلی به سر میبردند، اما جستوجوی آنها در دنیای مشاغل تازه آغاز شده بود...
nojavan7CommentHead Portlet