فیلم میسازیم!
خبر خوب اینکه خط تولید هم راه افتاده بود. شرکت سپهر توانسته بود در هفته اول 3 عدد باغچه شیشه ای تولید کند. مریم و دوستانش هم ۵ عدد گل مصنوعی ساخته بودند. حالا باید همه آنچه در مورد بازاریابی یاد گرفته بودند را به کار میگرفتند تا بتوانند محصولاتشان را به فروش برساند.
شرکت سپهر که تصمیم گرفته بود از بازاریابی معاملاتی و مجازی بهصورت همزمان استفاده کند حالا باید راهبرد مدنظرش را اجرا میکرد. همین مسئله بچهها را حسابی به فکر فروبرده بود که چه کنند اما بالاخره تصمیم گرفته شد: «فیلم میسازیم!»
اشتباه نکنید! قصد کارگردان شدن نداشتند بلکه این مسئله یک راهبرد برای فروش آنها بود: «فیلمسازی تبلیغاتی.»
تبلیغ برای باغ شیشهای
بچهها به پوریا که خوشبیانتر بود گفتند جلوی دوربین برود. البته دوربین تلفن همراه! پوریا اوایل خجالت میکشید و تمایل نشان نمیداد اما با اصرار بچهها بالاخره راضی شد! حالا یک معضل جدید پیداشده بود، معضلی که باید از زبان رضا بشنویم: «کجا فیلم بگیریم که هم منظره خوب باشه؟ هم نور تنظیم باشه؟ هم سروصدا نباشه؟هم...»
اما پاسخ سعید که حرف رضا را قطع میکرد نشان داد خوب یاد گرفته چطور یک کسبوکار نوپا را مدیریت کند: «ببین اولش نباید خیلی سخت بگیریم، من پیشنهادم اینه که یه پارک خلوت و پر از گل و گیاه و خوشگل پیدا کنیم، بعد بگیم شما میتونید یه فضای خوب و زیبا شبیه این باغ توی خونه داشته باشید! حتی اگر کوچک و آپارتمانی باشه، فقط کافیه یه باغچه شیشهای بخرید و از این حرفها...»
پیشنهاد خوبی بود! نمیشد رد کرد. هادی مأمور شد متن صحبتهای پوریا را بنویسد و تا فردا ظهر آماده کند. غروب فردا نشده، فیلم آماده بود و یک گروه مجازی ساخته شده بود. بچهها هرکسی دم دستشان بود به گروه اضافه کردند! از خانواده و دوستان تا همکلاسی و معلم و...
فروش غیرمنتظره
قیمت هر باغچه را ۴۰ هزار تومان اعلام کردند که حالا با تخفیف برای نزدیکان شده بود ۳۰ هزار تومان! اما نتیجه شگفتآور بود، فیلم تبلیغاتی کار خودش را کرد و نهتنها هر سه باغچه به فروش رفت، بلکه بچهها ۵ سفارش جدید هم گرفتند که تعهد کردند تا دو هفته بعد تحویل دهند.
از طرف دیگر مریم و گروهش سراغ بازاریابی سازمانی رفته بودند. مریم راه هوشمندانهای انتخاب کرده بود، او برای مدیر آموزشگاه زبان خودش یک گل هدیه برد! کیفیت و زیبایی گل، کار خودش را کرد و مدیر آموزشگاه آنقدر از آن خوشش آمده بود که میخواست سر میز هرکدام از کلاسهای آموزشگاه یک عدد از این گلها داشته باشد! حالا مریم و گروهش هم هر چهار عدد گل را فروخته بودند...
بچهها حس جدیدی را تجربه کرده بودند: «چشیدن مزه نان بازو»
تلاش برای کسبوکار نوپا
موفقیتی که سخت به دست آمده بود اما آنچنان لذتبخش بود که همه سختیها را شیرینتر از عسل میکرد. همین باعث شده بود تا آنها برنامهریزی کنند تا با آغاز سال تحصیلی کنار درس و مدرسه، به پیشبرد کسبوکار نوپایشان هم برسند. بچهها میدانستند تازه در ابتدای راه هستند و مسیر تا قله منتظر آنهاست، خودشان را حسابی آماده کرده بودند...راستی شما هم مزه دلچسب نان بازو را چشیده اید؟
پایان فصل اول کارستون!
nojavan7CommentHead Portlet