13 آبان1357 است. خسته و کلافهام. فریاد اللهاکبر بچهها هنوز در گوشم است. صدای رضا که به خاطر گازهای اشکآور مأموران به سختی نفس میکشید و هربار سعی میکرد الله اکبرش رساتر باشد، در گوشم است. جراحتهای شدید نوید، در خون غلتیدن محسن، همه جلوی چشمانم است. چشمهایم را میبندم، شیطنتها و بازیگوشیهای سرکلاسشان را یکییکی در ذهنم مرور میکنم. با خودم میگویم کاش میشد به جای همه این بچهها خودم در صحن دانشگاه حاضر میشدم.
صدمین دفعه است که پیام امام خمینی رحمت الله علیه را برای کار امروزشان میخوانم....« عزیزان من صبور باشید، که پیروزی نهایی نزدیک است و خدا با صابران است ... ایران امروز جایگاه آزادگان است... من از این راه دور، چشم امید به شما دوختهام ... صدای آزادیخواهی و استقلالطلبی شما را به گوش جهانیان میرسانم.»
13 آبان 1358 است. داغ دانشآموزان سال گذشته هنوز در دلم تازه است. اتفاق امروز کمی دلم را آرام کرد. وقتی سفارت به دستمان افتاد هنوز اسناد زیادی از غارتها و تجاوزاتشان سالم بود که برای روشنگری بیشتر، باید به مردم میرساندیم.
نوشتههای باباجون را مرتب میکنم و سرجایش میگذارم. احساس غرور میکنم که بابا و باباجون از چنین روزهای سختی این طور عزتمندانه گذشتهاند.
حالا 13 آبان1399است. دلم میخواهد فریاد بزنم من از نسل استکبارستیزانم و سالها بعد در دفتر خاطراتم عزت و سربلندی را مرور کنم.
حالا در فراخوان # راست_قامتان با ما همراه شو و برایمان بنویس که چطور در سال 99 یک نوجوان استکبارستیز هستی؟
● راهنمایی یواشکی: از بیانات آقا درباره استکبارستیزی میتوانی کمک بگیری!
● دوستانت را به فراخوان#راست_قامتان دعوت کن.
● در متن فراخوان از #استکبارستیزی استفاده کن.
nojavan7CommentHead Portlet