فوتبال
ما در محلهمان کوچه به آن معنا نداشتیم. در پارکینگ، بازی میکردیم. فوتبال، شوت یکضرب و دریبل توی گل و ....انواع بازیهایی که با توپ انجام میشد، جزو فراگیرترین بازیهای ما بود. اصولاً بزرگترها کاپیتان و تیم اصلی بودند و ما کوچکترها همیشه در دروازه و نخودی. توپ پلاستیکی را دولایه میکردیم که هم سنگین شود و هم سوراخ نشود. اوج تراژدی ماجرا زمانی بود که توپ پنچر میشد. باید زمان زیادی همه معطل میشدند تا یک نفر کلی راه تا مغازه برود، توپ بخرد و برگردد و تازه بعدش توپ را دولایه کنیم. دولایه کردن توپ هم کار سادهای نبود و برای خودش حرفه تخصصی محسوب میشد. توپ را باید بهاندازه مشخص میبریدیم، بعد از آن، سرِ بریدگیها را بهاندازه یک دایره میبریدیم و اگر دقت نمیکردیم، لایه، مثل لباس گشاد به تن توپ اصلی زار میزد و بازی خراب میشد.
پاهایمان همیشه زخم بود. گاهی هم دستوبالمان خراش برمیداشت. یادم است پسری بود که در عالم بچگی، از بازیاش خیلی خوشم میآمد. همیشه از خانه با دمپایی میآمد و بازی میکرد. موقع پنالتی هم پشت به توپ، در دروازه میایستاد و با حالت خاص خودش میگفت: بزن. هیچکسی هم نمیتوانست به او گل بزند، البته دروازههایمان هم کوچک بود. خلاصه فوتبال و مشتقاتش، از بازیهایی بود که از گهواره تا دانشگاه همراهم بود حتی با پای شکسته هم بازی میکردم.
دوچرخهسواری
وقتی کمی بزرگتر شدیم، دوچرخهسواری رونق پیدا کرد. زمان بچگی ما توی فیلمها، رؤیای بچهها داشتنِ دوچرخه بود و برای خود ما هم در حد یک آرزوی بزرگ بود. کمکم بعضی از همسایههای پولدار برای بچههایشان دوچرخه خریدند و ما بیشتر تماشاچی بودیم. بالاخره بعد از مدتی پدربزرگم، برای ما که پنج خواهر و برادر بودیم دو تا دوچرخه خرید؛ یک دوچرخه بزرگ و یک کوچک. دوچرخههای ما کمکی داشت. آن موقع خودمان باید یاد میگرفتیم که چطور بدون کمکی دوچرخهسواری کنیم. من به شیوه جالبی در دوچرخهسواری مستقل شدم. پسر یکی از همسایهها همیشه مرا اذیت میکرد. یک روز، زیر چرخهای کمکی دوچرخه پوست خربزه انداخت. چرخهای کمکی بالا رفتند و دیگر در ادامه مسیر هیچ کمکی نداشتم. مجبور شدم هر طوری بود تعادلم را حفظ کنم و بالاخره یاد گرفتم بدون چرخ کمکی دوچرخهسواری کنم. تازه ما در محلهای بودیم که خیابانهایش شیب خیلی تندی داشت و اصلاً نمیشد در خیابان دوچرخهسواری کرد فقط میتوانستیم در پارکینگ تمرین و بازی کنیم. حالا حساب کنید اینهمه بچه با این تعداد دوچرخه، مرتب سر نوبت باهم دعوا داشتند.
دوچرخه دندهایها وقتی وارد شد دنیا رنگ دیگری پیدا کرد. البته برای ما دنیا همان سیاهوسفید بود. همسایههای پولدارمان، دوچرخههای دندهای گرفتند. آنها میتوانستند با دندهسنگین شیبهای خیابان را بالا بروند و با دندهسبک پایین بیایند. ولی ما در پارکینگ خانه رکاب میزدیم و جرئت بیرون رفتن نداشتیم که مبادا خودمان و دوچرخهمان آسیب ببینیم. در کل دوچرخهسواری بازی بود که وابستگی زیادی به جیب آدمها داشت و در آن ایام خیلی با جیب ما نمیخواند. برای همین به نسبت بازیهای دیگر کمتر سراغش میرفتیم.
بازیهای مبارزهای
بازیهای مبارزهای جزو محبوبترین بازیهایمان بود. محله ما پر از تپه و پستی بلندی بود. یادم است یکبار دو گروه شدیم و رفتیم پشت تپه قایم شدیم. همه دستهایمان را پر از سنگ کرده و با شمارش معکوس شروع کردیم به هم، سنگ زدن. نمیدانم واقعاً چه فکری کرده بودیم. البته ما اینقدر کوچک بودیم که به عواقب این کارها فکر نمیکردیم. یه سری بچههای دوازده سیزده ساله بودند که آنها این پیشنهاد را داده بودند. چشمتان روز بد نبیند. چنددقیقهای از نبرد سنگی ما نگذشته بود که سر یکی از بچهها شکست. همه بهتزده به هم نگاه میکردیم. همه باهم یکصدا میگفتیم: ما که گفتیم این بازی خیلی خطرناکِ. این شد که از آن به بعد وقتی میخواستیم طرف بازیهای خشن برویم کمی بیشتر احتیاط میکردیم، بهخصوص اگر سنگ و چوبی در کار بود. راستی گفتم سنگ، یاد هفتسنگ افتادم. بازی خوبی بود. من کمی در هفتسنگ اضطراب بُرد و باخت داشتم ولی بازی بود که هیجان بالایی داشت. ما با توپ ماهوتی بازی میکردیم. اینجا هم بچههای بزرگتر محکم توپ را میزدند و معمولاً برنده میشدند. برای ما کوچکترها، بهترین موقع زمانی بود که توپ خیلی دور پرتاب میشد. ما هم از فرصت استفاده کرده و تا توپ را بیاورند همه سنگهایمان را میچیدیم.
بازیهای حرکتی
باقالی به چند مَن: یک بازی حرکتی جذاب و پرهیجان برای ما«باقالی به چند مَن» بود. این بازی را در اردوی دماوند که مسجد محلهمان برد، یاد گرفتم. دو گروه دو طرف میایستادند. یک گروه بین خودشان برای باقالی وزن تعیین میکرد و گروه مقابل باید آن وزن را حدس میزد. زمانی که گروه مقابل وزن درست را حدس میزد و برنده میشد همه اعضای گروه با هم شعار داده و و از گروه مقابل سواری میگرفتند. اصولاً همه از بچههای سنگینوزن فرار میکردند. خیلی خوش میگذشت. رقابتش اصلاً استرس نداشت و همه بازی به شوخی و خنده میگذشت.
زوو: بازی دیگر «زوو» بود. زوو، برخلاف ظاهر آراماش از همه خشنتر بود. یادم هست در این بازیها، لباسهایمان پاره میشد، چند نفر سروصورتشان زخمی شد و حتی یادم میآید سالها بعد که دوباره بازی کردیم یکی از اساتیدمان پایش وسط بازی شکست. بچهها در بازی اصلاً شوخی نداشتند.
والیبال نشسته: آخرین بازی حرکتی هم که البته کنترل شده بود و تلفاتش کمتر بود «والیبال نشسته» بود. بچهها در سفرهای دانشآموزی، دانشجویی و حتی طلبگی اصولاً خیلی این بازی را انجام میدادند. ما اینقدر همهچیز را بد و خشن بازی میکردیم که حتی در والیبال نشسته هم یک نفر انگشت شستش شکست.
بازیهای بچه مثبتها
اما روی دیگر بازیها، بازیهای نشستنکی، آرام و فکری بود. بیشتر، دخترها از این بازیها انجام میدادند. «یه قل و دوقل» با سنگهای حساب شده و شسته شده. «اسم و فامیل»، «چشمک»، «هپ»، «یه مرغ دارم» و «گل یا پوچ». البته بعضی از اینها را وقتی پسرها هم دور هم جمع بودند در قطار، ماشین یا مهمانی انجام میدادند. «تیلهبازی» و «کارت بازی»(موتور و ماشین و تیم فوتبال و ...) هم از آن بازیهایی بود که معمولاً پسرها به آنها علاقه داشتند. بعضی از کسانی که یکذره وضعشان خوب بود، در خانهشان فوتبال دستی داشتند که برای ما چیزی در حد معجزه بود.
بازیهای فکری: زمان ما بازیهای فکری مثل الآن اینقدر زیاد و در دسترس نبود. یادم است اولین بازی فکری جدی که استراتژیک بود و سناریوی نسبتاً پیچیدهای داشت را چهارم ابتدایی بازی کردم. اسمش «کارخانهداران» بود. داستان بازی این بود که هرکسی کارخانههای مختلفی را میتوانست بخرد و بیمه کند. گاهی باید مالیات میدادیم. کارخانهها گاهی دچار حادثه میشد. در آخر بازی همه نگاه میکردند که ببینند چه کسی توانسته سرمایه بیشتری را فراهم کند و او برنده میشد.
شهر و کشور: برخی بازیها هم خاص مسافرتهای با ماشین بود مثلاً شهر و کشور. مدلش اینطوری بود که مثلاً من میگفتم تهران، فرد مقابل باید با انتهای کلمه که حرف نون بود نام یک شهر یا کشور را میگفت. بعضی از حروف خیلی سخت بودند و همیشه سعی میکردیم از قبل چند تا گزینه برای این حروف در ذهن داشته باشیم.
مرثیهای برای بازیهای حرکتی
نگران نباشید، منظورم از مرثیه مرگومیر و کرونا و این حرفها نیست. هرچند که به اینها هم کمی ربط پیدا میکند. منظورم این است که از زمانی که بازیهای دیجیتال وارد خانهها شد، آرامآرام در مهمانیها بهجای بازیهایی که گفتم، میرفتیم اتاق میزبان و با کامپیوترش بازی میکردیم. قبل از کامپیوتر همبازیهایی مثل آتاری، میکرو و سگا تلاش خودشان را کردند تا ما را جذب خودشان کنند. یکی از بازیهای مجازی زمان ما «آتاری» بود که یک بازی ساده بیشتر نداشت. یک هواپیما مسیری را پیش میرفت و نباید به موانع میخورد. بعد «میکرو» آمد که معروفترین بازیاش یک آقای سبیلویی بود و قارچ زیاد میخورد، آنقدر که بهش میگفتند «قارچ خور». فکر میکنم بخشی از علاقه نسل ما به قارچ، مرهون این آقاست! نسل فیفاها از زمان «سگا» شروع شد. فکر میکنم اولین بازی که انجام دادیم، فیفا 94 بود. کیفیتش خیلی پایین بود. قلقهایی هم داشت که بهراحتی با پیدا کردن آنها همیشه برنده میشدیم.
یک طیف بازی هم بود که بزنبزن بود. حالا برخی مبارزه تنبهتن بود. برخی هم یک سرباز بود که باید با یک لشگر مبارزه میکرد.
اما همه این بازیها اینقدر ساده و محدود بودند که بعد از مدتی حوصلهمان سر میرفت، بلند میشدیم و باز به دنبال همان بازیهای قدیمی میرفتیم. ولی با آمدن بازیهای پیچیدهتر و گوشی تلفن همراه و تبلت، این فضا کل زمان بچهها را پوشش داد و بازیهای قدیمی کنار رفتند.
اوایل دبیرستان بودم که بازیهای استراتژیک سروکلهشان پیدا شد. بازیهایی که باید در آن یک تدبیر ویژهای میکردیم. طولانی بود، هیجان و خشونتش کم بود ولی تفکر و برنامهریزیاش زیاد بود. گاهی چندین ساعت مینشستیم و متوجه گذر زمان نمیشدیم.
چند توصیه
حالا که از بازی صحبت کردیم میخواهم چند توصیه برای شما داشته باشم. این توصیهها از طرف کسی است که در کودکی همیشه بازی کرده و شاید الآن وقت کمتری برای بازی داشته باشد اما حال و هوایش را هنوز دارد.
اول اینکه بازی بخش مهمی از آموزش و رشد است. پس خوب است که برای بازی کردن برنامه مفصلی داشته باشید. کودک و نوجوانی که بازی نمیکند و همه وقتش با کتاب و درس پر شده، درسهای مهم زندگی را از دست میدهد. واقعاً خیلی از بازیها به ما درس زندگی میدهند. مقاومت و سختکوشی، کار گروهی، وفاداری، پیشبینی و خیلی چیزهای دیگری که من از بازی یاد گرفتم.
دوم؛ بازی، وقت تلف کردن نیست. اگر دیدید دارید وقتتان را تلف میکنید بدانید بازی که انتخاب کردید خوب و رشد دهنده نیست. مثلاً گاهی وسیلههایی مد میشود مثل «اسپینر». بچهها ساعتها آن را روی دستشان میچرخانند. وقتی از آنها میپرسی چه فایدهای دارد، میگویند: تمرکز را بالا میبرد. ولی در آخر میبینیم فقط یک مهارت ساده است که با خیلی کارهای مفیدتر هم میشود آن را کسب کرد.
سوم؛ یکی از چیزهایی که در آینده خیلی به درد شما میخورد، دوست است. بازیها رفیق ساز و رفیق سوزند. حواستان باشد چه بازی را انتخاب میکنید و چه دوستی را. از بازیهایی که آدمها انتخاب میکنند و از مدل تفریحاتشان، میتوان فهمید چه قدر آدمهای مفیدی هستند. چقدر زمان برای بازی میگذارند و چقدر اهل کار جدی هستند. هرچقدر بزرگتر میشوند باید حجم کار جدیدشان بیشتر شود. اگر دوستی دارید که 16 یا 17 ساله است و هنوز کل تابستانش به گیمنت و بازیهای اینترنتی میگذرد، بدانید این آدم دورنمایی ندارد، بزرگ نشده و کل زندگی را مثل یک بچه 5ساله، بازی میبیند. من اگر جای شما بودم، سعی میکردم تعداد این رفقایم را کمتر کنم.
چهارم؛ دورهمیهایتان را غنیمت بشمارید و با بازیهای مجازی آن را هدر ندهید. وقت برای بازیهای مجازی زیاد است.
پنجم؛ بازیهای فکری قرار است به تفکر شما کمک کند. بهتر است بعد از تمام شدن بازی فکری، به روشهایش فکر کنید و از آنها فرمول دربیاورید. من برای بعضی از بازیها این کار را انجام دادهام. هم کمک میکند همیشه بازنده نباشم و هم مهارتهای ذهنیام را تقویت میکند.
دعا میکنم همیشه فرصت خوب بازی کردن نصیبتان شود.
nojavan7CommentHead Portlet