دلنوشتههای دخترونه
خانم اسکندری بلندگو را گرفته بود دستش و حرفهای سر صبحش را برای بچههایی که مشغول حرفهای خودشان بودند، تکرار میکرد: «بچهها! هفته دیگه جشن روز دختره. کنار برنامههای اون روز توی این فاصله چند تا مسابقه براتون ترتیب دادیم که برندههایش رو روز جشن معرفی میکنیم: عکاسی، نقاشی و دل نوشته. موضوع هر سهشون هم قشنگیهای دختر بودنه. عکسها و نقاشیهاتون رو بیارید اتاق پرورشی و دل نوشتهها رو توی صندوقی که اینجا نصب کردیم بندازید.»
کتابش را بست و از جا بلند شد. همانطور که با دست گرد و خاک مانتواش را میتکاند، زیر لب غر زد: «چه دلخوشی دارن اینا. جشن روز دختر. دل نوشته قشنگیهای دختر بودن! تو یه دنیای خیالی زندگی میکنن.» بعد راه افتاد سمت کلاس و سر راه به صندوقی که به سبک عهد بوق دورش را کادوپیچ کرده بودند، دهنکجی کرد.
***
مامان از توی پذیرایی صدا کرد: «سارا! کجا موندی؟» کتابش را گذاشت کنار و از اتاق بیرون رفت: «بله؟»
- زیر گازو روشن کن دخترم، بیزحمت تا من نمازمو تموم میکنم سالادم درست کن. الآن پسرا میرسن.
بیحرف راه افتاد سمت آشپزخانه و پیچ شعله را چرخاند. یکلحظه بدش نیامد شعله را زیاد کند تا غذا بسوزد و پسرها امشب گرسنه بمانند. اصلاً چرا باید میز میچید و سالاد درست میکرد؟ همان کوه و گردش و تفریحی که با رفقایشان هستند، یکچیزی هم بخورند دیگر. از دردسرهای بعدش ترسید که شعله را تا انتها پایین برد و بیحوصله نشست پشت میز: «بعد اون خانم اسکندری خوشحال میگه از قشنگیهای دختر بودن بنویسین. همینکه صبح تا شب باید توی خونه باشی و پسرا بیرون خونه مشغول گشتوگذار. کسی هم کاری نداره کی میرن؟ کی میان؟ چهکار میکنن؟ تنها نگرانی براشون اینه که یه وقت گرسنه نمونن. حالا کافیه من بگم میخوام برم سر کوچه دوتا خودکار بخرم. همه به هول و ولا میافتن.»
از پارچ روی میز یک لیوان آب برای خودش ریخت تا آتش درونش کمی آرام شود. سرش را که بالا گرفت، مامان را دید که با چادرنماز در چارچوب در آشپزخانه ایستاده و با خنده نگاهش میکند. گیجوگنگ سر تکان داد. مامان چادر را از دور سرش باز کرد: «اصلاً یادته برای چی اومده بودی آشپزخونه؟»
صدای چرخاندن کلید که در قفل آمد و سلام بلند و بالای وحید را شنید، از جا بلند شد: «مامان من درسهام مونده، سالاد با خودتون.» حوصله دیدن پذیرایی مامان از پسرها را نداشت که تکیه بدهند به صندلی آشپزخانه و مامان چای و شربت جلوشان بگذارد. بیرون آشپزخانه سلام سرخوش برادرش را زیر لب جواب داد و رفت توی اتاق.
خیلی نگذشته بود که صدای بابا و سعید هم توی خانه پیچید. بعد هم سعید تقهای به در زد و گفت: «سرکار ملکه بفرمایید شام!» بیمیل از جا بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. صدای خنده و شوخی برادرهایش خانه را برداشته بود. سلام کرد و دمقتر از همیشه پشت میز نشست. لحن بابا مهربان بود: «سارا خانم کمک مامانت نکردیها...!» یک دفعه انگار غم عالم روی سر سارا هوار شد و چشمش به اشک نشست: «چشم، ببخشید.» مامان دیس غذا را روی میز گذاشت: «چهکار به بچه داری؟ کاری ندارم من. بذار به درسهاش برسه.»
صدای اعتراض وحید بلند شد: «صبح تا شب که نشد درس. یککم کمک شما هم بکنه بد نیست.» سرش را پایینتر انداخت و چشمغره مامان به وحید را ندید. بغضش را با قاشق ماست قورت داد. حوصله کلکل و جواب دادن نداشت. احترام بابا هم اجازه نمیداد پیش او حرفی بزند. غذایش را بهزحمت تمام کرد و تا آخرین تکه ظرف را آبکشی نکرد، از آشپزخانه بیرون نرفت. اصرارهای مامان هم فایدهای نداشت. با تمامشان لج کرده بود. حرف نمیزد و فقط کار میکرد.
در اتاق را که پشت سرش بست سریع دفترش را باز کرد و تمام کلمههایی که یک ساعت گذشته دست از سرش برنداشته بودند را پشتهم روی کاغذ آورد: «گفتین از قشنگیهای دختر بودن بنویسیم. من قشنگیای دور و برم نمیبینم. توی جامعه ما دخترا نه آزادی دارن نه استقلال. هیچ برنامه مستقلی نمیتونن برای خودشون داشته باشن. همهجا زیر نظر خانواده هستن. بین خونه و مدرسه حبس شدن. یه سری چیزا هم که وظیفه ثابتشونه. باید کار خونه رو دوست داشته باشن، متین و باوقار باشن. جایی نرن، حرفی نزنن، کاری نکنن که آبروی خانواده بره. نه تفریحی هست نه استقلالی. همهجا برای ما خطرناکه. برای کوچکترین کارمون باید اجازه بگیریم. هر حرکت و حرفمون زیر ذرهبین صد نفره. حالا کافیه دنیای پسرا رو نگاه کنین. انگار وارد یک سیاره دیگه میشین. نه کسی به رفت و آمدشون کار داره، نه درس خوندنشون، نه به رفتارشون گیر میدن. پسر هر کار بکنه عیب نداره ولی کافیه دختر کوچکترین اشتباهی بکنه. بعضی وقتها فکر میکنم کاش پسر بودم. اون وقت چقدر دنیام متفاوت بود. چه آرامشی، چه آزادیای! درنهایت هم تاج سر خانواده بودم، چون پسرم. بعضی وقتها دلم میخواد تنهایی برم کوه، فوتبال بازی کنم، قدم بزنم. دوست ندارم آمار همه رفت و آمدها و دوستهام رو به خانواده گزارش بدم. دوست دارم هر جور دوست دارم لباس بپوشم. گفتین از قشنگیهای دختر بودن بنویسیم درحالیکه من بعضی وقتها آرزو میکنم کاش پسر بودم.» بعد خودکارش را گذاشت و به پرده خاکستری اتاق چشم دوخت. چقدر سر انتخاب رنگش با همه بحث کرده بود. نمیدانست چطور باید بقیه را راضی کند که صورتی و بنفش و نارنجی دوست ندارد. حتی رنگ موردعلاقهاش هم به انتخاب خودش نبود. چون دخترها باید همهچیزشان صورتی باشد.
***
دست از شوت کردن میوه کاجی که جلوی پایش افتاده بود برداشت و راه افتاد سمت مدرسه. دیشب که در اوج ناراحتی و عصبانیت آن جملهها را روی کاغذ نوشته بود، فکرش را هم نمیکرد تصمیم بگیرد واقعاً آن را توی صندوق بیندازد. خانم اسکندری فقط مخاطب فرضی صحبتهایش بود که از بخت بد، بد روزی درباره قشنگیهای دختر بودن حرف زده بود. اما صبح که داشت کولهاش را آماده میکرد یکدفعه به سرش زده بود که چرا نباید این حرفها را بدانند؟ بگذار یکی هم از اینطرف ماجرا حرف بزند تا دست از اینجور جشن و مسابقهها بردارند. همین شد که برگه را همانطور خطخورده و نامرتب برداشت تا بینام در صندوق بیندازد. اینطوری شاید کمی از ناراحتیاش را کم میکرد. وارد راهرو که شد مثل مجرمها دور و بر را نگاه کرد. اثری از خانم اسکندری و بقیه معاونها نبود. خودش را دلداری داد: «اصلاً باشه و ببینه. تو که اسمتو ننوشتی از چی میترسی؟» ولی نمیدانست چرا تپش قلب گرفته. با قدمهای آرام به سمت صندوق بدقیافه رفت. نمیدانست چرا احساس میکرد همه دارند او را نگاه میکنند. سعی کرد طبیعیتر رفتار کند. بدون اینکه به اطراف نگاه کند دستش را جلو برد و نامهای را که تحتفشار دستهایش چروک شده بود، توی صندوق انداخت. بعد خیلی آرام پیچید و راهش را کج کرد سمت کلاس. هنوز دو قدم برنداشته بود که فیروزه از پشت سر صدایش کرد: «کجایی سارا؟ بیا ببین جواب این مسئله رو میدونی؟» دقیقههای بعدی چنان غرق سر و کله زدن با عددهای معادله فیروزه شده بود که ماجرای نامه کلاً از ذهنش رفت.
ادامه دارد...
nojavan7CommentHead Portlet