nojavan7ContentView Portlet

صورتی خاکستری
ماجرا
صورتی خاکستری
قسمت هفتم: اتاق مشاوره

از صبح که از خانه آمده بود بیرون، خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بنشیند روبه‌روی خانم هادوی و از قصه نامه‌ها بشنود. دوست نداشت بحث خیلی سمت دل نوشته خودش برود، هنوز انگار خجالت می‌کشید. بیشتر می‌خواست درباره محتوای نامه‌ها باهم حرف بزنند. آنجاهایی که مخالف بود یا قسمت‌هایی که قانعش نکرده بود. یک غر حسابی هم آماده کرده بود سر صورتی‌ها بزند. 

1

خانم هادوی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: ببخشید معطل شدی، یک صورت‌جلسه بود که باید امضا می‌کردم. 
سارا که نیم‌خیز شده بود دوباره نشست: خواهش می‌کنم. استرسش باز برگشته بود و نمی‌گذاشت مثل فکرهای چند دقیقه قبلش راحت باشد. دست‌هایش را توی هم قلاب کرد و منتظر ماند تا خانم هادوی سر حرف را باز کند. 
- خب سارا خانم. ببخشید که اون روز مزاحم خلوتت شدم. راستش همیشه برام جالب بود غار تنهایی‌ات رو ببینم. 
چشم‌های سارا از تعجب گرد شد: شما از کجا می‌دونین اسمشو؟ 
خانم هادوی خندید: چطور ندونم؟ همه مدرسه میدونن اونجا غار سار است. 
توی دلش آه کشید. چه خوش‌خیال بود که همه این مدت پشت شاخ و برگ‌ها می‌نشست و فکر می‌کرد هیچکس حواسش به او نیست. 
-حالا چی شد که اونجا رو انتخاب کردی؟ جای محشریه.
از پرسش مشاور مدرسه جا خورد. منتظر بود زودتر برود سر اصل مطلب. حداقل سراغ نامه دیروز را بگیرد که رسیده یا نه. شاید هم زیادی داشت عجله می‌کرد. این حرف، مقدمه ورود به همان بحث بود. همه مثل او نبودند که حوصله مقدمه‌چینی نداشته باشند. سعی کرد به جبران همه محبت‌های این مدت باحوصله‌تر باشد: «همیشه طبیعت حالمو خوب می‌کنه. توی خونه هم یه عالمه گل و گلدون دارم. مدرسه زیادی خشک و آهنی بود. اونجا رو پیدا کردم که آرامش بگیرم تا دوباره بتونم برگردم وسط دیوارای آجری و نیمکتای فلزی.» 
لبخندی که روی چهره خانم هادوی نشسته بود خیلی عمیق بود: چقدر تو لطیفی دختر!
لطیف؟ سارا؟ خودش که هیچ‌وقت این‌طور فکر نکرده بود. حالا بحث نامه‌ها که می‌شد می‌گفت با همه حرف‌های نامه دیروزش موافق نیست. چرا خانم هادوی هم مثل بقیه فکر می‌کند که دنیای دخترها حتماً باید لطیف و رنگی باشد؟ اتفاقاً سارا همیشه رنگ‌های خنثی را ترجیح می‌داد. 
ولی بحث سر نامه‌ها نرفت. کشیده شد به دوست‌های صمیمی سارا در مدرسه و ارتباطش با هم‌کلاسی‌ها و… یک جای کار می‌لنگید. 
بعد از اینکه آخرین پرسش خانم هادوی درباره اینکه چرا زنگ‌های تفریح‌ قاطی بچه‌ها نمی‌شود و چرا جاهای شلوغ کلافه‌اش می‌کند را هم جواب داد، دیگر طاقتش تمام شد. خجالتش هم ریخته بود. سرفه کوتاهی کرد و بالاخره حرفش را زد: راستش… فکر می‌کردم قرارِ باهم درباره نامه‌ها صحبت کنیم. 
صورت خانم هادوی متفکر شد: نامه‌ها؟ کدوم نامه‌ها؟
سارا داشت شاخ درمی‌آورد: یعنی شما نامه‌ها را ننوشتید؟
خانم هادوی سؤالی نگاهش کرد: کدوم نامه‌ها سارا جان؟
من و من کرد: همون نامه‌های… نامه‌های روز دختر دیگه. 
ابروهای خانم هادوی بالا رفت: نامه‌های روز دختر؟ کسی برات نامه می‌نویسه؟
سارا فقط دنبال یک دیوار می‌گشت که سرش را بکوبد توی آن. خانم هادوی هم بی‌خبر بود. پس او اینجا چه‌کار می‌کرد؟ چرا صدایش کرده بود دفتر مشاوره؟
همین سؤال‌ها را هم پرسید. خانم هادوی که حالا حسابی جذب موضوع نامه‌ها شده بود، مختصر جواب داد: وظیفه منه که حواسم به احوال همه بچه‌ها باشه. اگه کسی پرخاشگری می‌کنه، اگه گوشهگیر شده… چند وقتی بود می‌دیدمت که زنگ‌های تفریح پشت باغچه می‌نشینی و با بچه‌ها نیستی. خواستم باهم صحبت کنیم که مطمئن باشم مشکلی برات پیش نیومده.
 - آخه دقیقاً همین‌الان؟ 
«چی؟» تعجب خانم هادوی باعث شد بفهمد فکرش را بلند به زبان آورده. سعی کرد ذهنش را جمع‌وجور کند: هیچی. منظورم اینه که… من واقعاً مشکلی ندارم. با بچه‌ها هم رابطه‌ام خوبه. فقط تنهایی و خلوت حالمو بهتر می‌کنه. هر جا هستم باید یه فضای سبزی، گلی، گلدونی، باغچه‌ای باشه که اونجا فکر کنم. 
خانم هادوی دوباره لبخند زد: کار خیلی خوبی می‌کنی سارا. توی این دنیای شلوغ همه ما باید یه زمان‌های تنهایی رو برای فکر کردن داشته باشیم. 
سارا گیج و مبهوت از جایش بلند شد: بله، خیالتون راحت باشه. با اجازه‌تون من دیگه برم. 
خانم هادوی انگار هنوز فکرش مشغول نامه‌ها بود: قضیه نامه‌ها رو نگفتی؟
-حالا انشا الله سر فرصت میام براتون تعریف می‌کنم. الآن کلاسم دیر می‌شه. 
از اتاق مشاوره که آمد بیرون انگار دنیا دور سرش می‌چرخید. نویسنده نامه‌ها خانم هادوی نبود! یعنی خانم اسکندری؟ نه! دوباره فکرش را مشغول او نمی‌کرد. این گزینه قبلاً رد شده بود. پس نامه‌ها کار چه کسی بود؟ چه کسی این چند وقت برایش نامه می‌نوشت و هدیه می‌فرستاد؟ چه کسی دل نوشته او را خوانده بود؟
کاش می‌توانست کمی در غارش خلوت کند. ولی باید خودش را به کلاس می‌رساند. همین الآن هم به‌اندازه کافی دیر کرده بود. 

ادامه دارد...

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA