nojavan7ContentView Portlet

نبرد کلمات
نبرد کلمات
روایتی از مناظره علمی امام رضا علیه‌السلام با دانشمندان قصر مأمون

آرام از سرسرا می‌گذرد. پیر و جوان، ریز و درشت، به‌موازات قالی سرخی که سرسرا را فرش کرده، صف کشیده‌اند در دو طرف. صدای نرم قدم‌هایش، آرام در فضای سنگین قصر می‌پیچد. این‌ سکوت برای من تازه نیست. خاصیتی در وجود اوست که حتی گام‌ برداشتن نجیبانه‌اش، چشم‌ها را مجذوبش می‌کند و همه، بی‌‌آنکه بخواهند، خیره می‌شوند به او. من هم، مثل همیشه زندگی‌ام، نگاه به او دارم که مثل قُرص خورشید، در این کاخ دلگیر، پیش می‌آید.

1

به تخت منبت‌کاری‌ شده باشکوه نزدیک می‌شود. حالا صدای زمزمه‌ها را می‌شنوم. پچ‌پچ‌های پلید، نجواهای شر. می‌دانم به چه مشغول‌اند این جماعت. می‌دانم کتابخانه‌هایشان را زیرورو کرده‌اند، رمل و اسطرلاب ریخته‌اند و دستشان به دامن سِحر و جادو هم شاید رسیده. پی چه؟ دشوارترین مسئله‌ها. سخت‌ترین پرسش‌ها. چنان دشوار که حتی خود، در پاسخش مانده باشند. از چشم‌های پرسشگر برخی از آن‌ها می‌خوانم که کمر همت بسته‌اند تا امروز، آقایم را با پرسش‌هایشان شکست دهند. به چشم‌های آقا نگاه می‌کنم که به شیوه جدش، بیشتر وقت‌‌ها به زمین دوخته شده. یعنی در این‌ چشم‌های سربه‌زیر، دریای حکمت را نمی‌بینند؟ این‌ پلک‌ها از هم که باز می‌شوند، «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا» (1) را به یادشان نمی‌آورند؟ باب علم الهی‌اند این ‌چشم‌های از نسل علی، در محاصره نابینایان بی‌توفیق درگاه خلیفه. 
مأمون(2) با آن چشم‌های زیرک محافظه‌کار، بر تخت تکیه زده و دور و اطراف را می‌پاید. همه این آتش‌ها از گور او بلند می‌شود. خیال کرده باورمان می‌شود آقا را به مناظره علمی دعوت کرده. «آی مردم شهر! بیایید که مأمون، خلیفه علم دوست حکیم، علی‌بن‌موسی را برای مناظره با دانشمندترین دانشمندان، حکیم‌ترین حکیمان، عالم‌ترین عالمان شهر دعوت کرده!» زهی خیال باطل جناب جارچی! حاشا و کلّا جناب مأمون! کیست که نداند مترصد فرصتی که بگویی پادشاهی، لیاقت توست و امام، همان ولیعهد بماند، بهتر است؟ این‌ موسفیدانِ به‌زعم تو عالم و حکیم هم که صدایشان از نجوا فراتر نمی‌رود، از قدرت و مکر و نیرنگ تو می‌ترسند که دم نمی‌زنند، وگرنه خودشان هم خوب می‌دانند حکیم‌ترین حکیمان، کسی است که روبه‌رویشان ایستاده.

2

سلام و تعارف و خوشامد مأمون تمام می‌شود و مناظره، شروع. پرسش‌ها، مثل تیر از چله دهان دانشمندان رها می‌شوند و به سمت مولایم می‌آیند. محشر کبری است! از مسلمان و يهود و نصرانى بگیر تا مجوس و ستاره‌پرست اینجاست. کتاب‌هایشان را ببین! علمشان را روی دوش گذاشته‌اند و آورده‌اند اینجا که قلبی را که خانه علم الهی است، حریف شوند. 
 سر به دیگر گوشه تالار می‌چرخانم و چشم‌های آتشینی می‌بینم که خوب می‌شناسمشان. ملحدان‌اند، شهره‌های شهر. ببین مأمون کار را به کجا رسانده که این جماعت معلوم‌الحال را هم از قلم نینداخته تا شاید آن‌ها پرسشی داشته باشند که علی‌بن‌موسی علیه‌السلام از عهده پاسخ دادنش برنیاید.
امام علیه‌السلام که دهان باز می‌کند همه، حواسشان را جمع می‌کنند. با همان آرامش همیشگی، دانه به دانه تمام مسئله‌ها را پاسخ می‌دهد. دانشمندان به لکنت می‌افتند. از جزئیات می‌پرسند و امام، پاسخشان می‌دهد. سفسطه می‌کنند و امام، موشکافانه، جواب می‌دهد. جدل می‌کنند و امام، مستدل و روشن، پشت شبهه را به خاک می‌مالد. هرچه مناظره پیش‌تر می‌رود، لب‌های بیشتری خاموش می‌شوند. حق، عیان و آشکار، در میانه قصر مأمون ایستاده. چه جای حاشاست؟
پایان مجلس است. هر که از کاخ خارج می‌شود، زیر لب می‌گوید: «به خدا قسم که ریاست شایسته این عالم شیعی است، نه مأمون!» نجواها به گوش مأمون می‌رسد که چنین لب می‌گزد و دندان خشم زیر آن لبخند مزورانه به هم می‌ساید.

3

نمی‌توانم ساکت بمانم. از وقتی به خانه برگشته‌ایم، دل‌شوره جان امام افتاده به جانم. همان‌طور که دستپاچه دور خودم می‌چرخم، بلندبلند با خودم حرف می‌زنم و امام را مورد خطاب قرار می‌دهم: «آقا! دیدید که چطور خلیفه همه علما را جمع کرد تا شما را، زبانم لال، رسوا کند و نشد. جانم به قربانتان، منِ اباصلت کوچک‌تر از آنم که شما خلیفه خدا را مشورت بدهم، اما دست از نصیحت مأمون بردارید. آخر با این صراحت لهجه و صدقی که در مقابل او دارید، با خود دشمنش می‌کنید! مگر آن‌قدر فتنه و نیرنگ نکرد تا شما را وادار به ولایت‌عهدی کند؟ مگر ندیدیم که شما را تهدید به قتل کرد تا ناچار شوید پیشنهادش را بپذیرید؟ جانم به قربانتان! هرجا که رسیدید و هرطور که توانستید به مردم نشان ‌دادید این ولایت‌عهدی به‌اجبار و اکراه بوده. اگر نبود آن‌همه اشک و ضجه شما به‌وقت خداحافظی با مزار جدتان رسول خدا در مدینه، اگر نبود آن‌همه تبیین و روشنگری‌تان در مسیر مدینه تا این ‌شهر که پیر و جوان بفهمند شما را به‌اجبار به خراسان کشانده‌اند تا بر تخت ولایت‌عهدی بنشانند، کسی باورش نمی‌شد! به خدا قسم حتی همین امروز هم که مأمون این‌طور رسوا شد، باز کسی باورش نمی‌شد دشمن قسم‌خورده شما باشد. امان از این ام‌الفتنه! (3)»
امام، با همان طمأنینه‌ای که در همه این ایام از او دیده‌ام، آرام نشسته و ذکر می‌گوید. نمی‌توانم آرام بگیرم. مبارزه دائمی خستگی‌ناپذیر! ها والله! این است آنچه امام، به صبر و مدارا، با این خلیفه مکار می‌کند. می‌دانم که خيرخواهى، حتی برای دشمن قسم‌خورده، در جان این خاندان است. می‌دانم که مأمون تاب نخواهد آورد. ها، یادم آمد! مگر همین چندی پیش نبود که امام، خطاب به او گفت: «خیرخواهی براى تو بر من واجب است و مؤمن هرگز نبايد فريبكارى كند. توده مردم از كارى كه با من كردى، خوششان نمی‌آید... صلاح تو در اين است كه ما را از خود دور كنى تا اوضاع مرتب شود».
دل‌شوره دست از سرم برنمی‌دارد. باید خودم را آرام کنم. از اندرونی بیرون می‌آیم و به امام نگاه می‌کنم. صدای اذان در حیاط خانه می‌پیچد. امام آستین بالا می‌زند به تجدید وضو. نفس عمیقی می‌کشم و می‌روم تا پشت سر مولایم نماز بخوانم.

* منبع(با تصرف و تلخیص): بحارالانوار، جلد 49، صفحه 266

4

پی‌نوشت

(1) أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْيَأْتِ الْبَابَ- من شهر علمم و علي درِ آن شهر است. هر که دنبال علم است، بايد از اين در وارد شود.
(2) مَأمُون عباسی (۱۷۰-۲۱۸ق) فرزند هارون، هفتمین خلیفه عباسی است. او پس از شکست‌دادن و کشتن برادر خلیفه‌اش محمد امین، در سال ۱۹۸ق به حکومت رسید و به توصیه وزیر ایرانی خود فضل بن سهل، مرو را پایتخت خلافت خود قرار داد.
(3) ام‌الفتنه: مادر فتنه، کنایه از افرادی که همیشه به دنبال گمراهی و آشوب هستند.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA