nojavan7ContentView Portlet

وصال جانان
روایتی از دیدار آقا با دانش‌آموزان و دانشجویان به مناسبت 13 آبان
وصال جانان

پرستو علی‌عسگرنجاد- سلام نماز را که می‌دهم، صدای زنگ گوشی بلند می‌شود. رفیقان دانش‌آموزم هستند که با صدایی که هیچ شباهتی به صداهای گرفتۀ سرصبح ندارد، هیجان‌زده از آن‌طرف خط می‌گویند رسیده‌اند جلوی ورودی بیت. به ساعت نگاه می‌کنم. از شهرستان آمده‌اند و چندین ساعت در راه بوده‌اند. همان‌طور که می‌گویم «منم الآن راه میفتم» با خودم فکر می‌کنم این چه عشق عظیمی است که یک نوجوان را نیمۀ شب از خواب شیرین بیرون می‌کشد و در هوای سرد، راهی‌اش می‌کند تا رهبرش را از نزدیک ببیند.

1

میزبان نوجوانان ایران

از سر خیابان جمهوری، اتوبوس‌های خالی ردیف به ردیف ایستاده‌اند. انگار از پشت شیشه‌های ساکتشان، صدای سرودهای دسته‌جمعی و خنده و شوخی دانش‌آموزان را می‌شنوم. پلاک‌ ماشین‌ها می‌گویند امروز از همۀ ایران اینجا کسی هست؛ بوشهر، اصفهان، یزد، قم و همۀ شهرهایی که دلشان برای این دیدار می‌تپد. در خیابان‌های مجاور هم تا چشم کار می‌کند، خودرو و اتوبوس پارک کرده است. همۀ این‌ها باعث می‌شود وقتی از همان خیابان «کشور دوست» صف ورودی بازرسی را می‌بینم، تعجب نکنم.

2

شوق دیدار

خوبی دیدارهای دانش‌آموزی و دانشجویی این است که چهره‌ای خسته نیست. ذوق، شور جوانی، و اشتیاق دیدار با آقا آن‌قدر انرژی در دل‌ها و تن‌ها ایجاد کرده که این شور و شوق را در همه‌جا می‌توان دید. دختران شانه‌به‌شانۀ هم در صف ایستاده‌اند و خوشحالی‌شان را پشت خنده‌های نقلی محجوبانه پنهان می‌کنند. یکی‌یکی گوشی‌ها را تحویل می‌دهند و از بازرسی رد می‌شوند. قبل از تحویل گوشی‌، سلفی‌های جلوی بیت از قلم نمی‌افتد. با همان وسواس دخترانه، سربندهایشان را روی روسری مرتب می‌کنند و عکس می‌گیرند. پسران نوجوان، برخی با لباس فرم مدرسه و برخی با ظاهر دانشجویی، از ورودی مجزایی وارد بیت می‌شوند. صدای خنده از صفوف پسرانه به آسمان می‌رود. چندنفری شعارهایشان را تمرین می‌کنند. گوشه‌ای آن‌طرف‌تر، پسر جوانی زیر لب نوحه‌ای را دم‌گرفته و دوستانش هم با او زمزمه می‌کنند. اینجا هیچ‌چیز شبیه ساعت هشت صبح نیست!

3

دیدار خانوادگی

در صف بازرسی، بانوی جوانی را می‌بینم که نوزاد کوچکش را پتو پیچ در بغل گرفته، دخترها برایش راه باز می‌کنند تا زودتر بازرسی شود. قلب‌ها اینجا از شوق، مهربان‌تر می‌شوند؛ رقیق‌تر. خانم جوان، برای نوجوان‌های ذوق‌زده‌ای که پنهانی دست نوزادش را از گوشۀ پتو می‌بوسند و قربان صدقه‌اش می‌روند، توضیح می‌دهد فرزند دیگری هم دارد که با پدرش آمده. خودش به‌تازگی فارغ‌التحصیل مامایی شده و روزهای طرحش را می‌گذراند و همسرش همچنان دانشجوست. چه خوب که خانوادگی، برای دیدار آقا آمده‌اند.

4

عقیق

سر می‌چرخانم سمت دختری که جلویم ایستاده و مهربانانه به من لبخند می‌زند. روی چادرش پیکسل بزرگی از یک شهید چسبانده. چهرۀ شهید را نمی‌شناسم. تا می‌آیم اسمش را بخوانم، دختر در صف جلو می‌رود تا بازرسی شود. مأمور بازرسی که چادرش را کنار می‌زند، روی روسری یک عقیق درشت یمنی می‌بیند. با تردید به عقیق درشت روی روسری دختر، نگاه می‌کند. دودل است. مافوقش را صدا می‌زند: «حاج‌خانم؟ این‌رو اشکال ندارِ ببرن داخل؟ چه بزرگِ!» دختر نوجوان رو به مافوق، با صدایی آرام و دل‌نشین می‌گوید: «حاج قاسم به هم داده‌». جا می‌خورم. سردار سلیمانی را می‌گوید؟ بازرس از من نکته فهم تر است. کنایۀ ماجرا را می‌گیرد. به‌عکس شهید روی پیکسل اشاره می‌‌کند و از دختر می‌پرسد: «پدرتِ؟» چشم‌های آرام دختر، موج برمی‌دارد. نجیبانه می‌گوید: «بله». آن‌وقت است که نام «شهید مدافع حرم» را زیر عکس می‌خوانم و دلم چروک می‌شود.
مأمور، دختر را با عقیق روی روسری‌اش به حسینیه راهنمایی می‌کند. آن چشم‌های مهربان آرام که حالا از اشک سرخ‌شده‌اند و با من خداحافظی می‌کنند، سخت در نظرم عزیز و نازنین می‌شوند؛ چشم‌هایی که بارها مردی بزرگ را تماشا کرده و دوست داشته‌اند تا این عشق را پس از او به مزاری در قطعۀ شهدا ببخشند.

5

موج هیجان

حسینیه یکسر موج است! موج دختران و پسران جوانی که با شیرینی و شیرکاکائوی داغ، پذیرایی شده‌اند و حالا، سرحال‌تر از قبل، خودشان را به حسینیه آشنا رسانده‌اند. موج نگاه‌هایی که بی‌صبرانه، خیره‌اند به جایگاه، موج دست‌هایی که محکم و مطمئن، به نشانۀ بیعت، از پس هر شعار، بالا می‌آیند و کنار هم قرار می‌گیرند، موج صداهایی که قاطع و برّان، شعار می‌دهند تا شاید کلمات را از پس پرده‌ها به گوش آقایشان برسانند. آن‌قدر شور و هیجان اینجاست که ناخودآگاه به هر سمت سر می‌چرخانم، لبخند می‌زنم. پشت جایگاه که جای ثابت حدیث‌های معروفی است که خوش‌ذوقانِ، متناسب با هر دیدار، روی پارچه‌های آبی با جوهر سفید نوشته می‌شوند، حدیثی از امیرالمؤمنین نوشته‌شده: «ما یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر و العلم بمواضع الحق». این پرچم را جز افراد بینا، با استقامت(شکیبا)، و آگاه به موارد حق، به دوش نمى‌کشند.
پسرها از دخترها بی‌قرارترند، نمی‌توانند بنشینند. هرچه مأموران تذکر می‌دهند، گوش نمی‌گیرند. سرپا می‌ایستند، رو به دوربین‌ها، عکس آقا را نشان می‌دهند و فریاد می‌کشند: «عشق فقط عشق علی، رهبر فقط سید علی» یکی از پسرها هم در میانۀ جمعیت سرپا ایستاده و حلقۀ تکرار شعارها را شکل می‌دهد: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!»

6

شعار وحدت

سربندهای زرد مال انجمنی‌هاست؛ دانش‌آموزان اتحادیۀ انجمن‌های اسلامی که شعارشان، نقش بسته روی سربند این است: «ایستاده‌ایم تا اوج افتخار». دستۀ سربندهای زرد کنار هم نشسته‌اند و دم‌گرفته‌اند: «علمدار ولایت، انجمنی فدایت».
سربندهای قرمز، مال بسیجی‌هاست با شعاری که درنهایت سلیقه، ازجملۀ معروف سید حسن نصرالله در سخنرانی اخیرش گرفته شده که تا مدت‌ها در شبکه‌های مجازی ترند بود: «ما ترکناک یابن‌الحسین». چند دختر سربند قرمزی که کنارم نشسته‌اند، وقتی شعار انجمنی‌ها را می‌شنوند، سر ذوق می‌آیند که آن‌ها هم از تشکل خودشان بگویند. قافیه و ردیف را جور می‌کنند و کمی بعد، این‌صدا از موج آن‌ها بلند می‌شود: «علمدار ولایت، بسیجیان فدایت».
چنددقیقه‌ای همین ‌دوشعار در فضا طنین‌انداز می‌شود تا یکی از دانشجویان پسر، بلند می‌شود و وحدت را در دل شعارها می‌ریزد: «علمدار ولایت! ما همگی فدایت!» حالا تمام حسینیه، یک‌نفس، یک‌صدا، وحدت را فریاد می‌کشد.

7

صف اولی‌ها

دخترها گردن می‌کشند که ببینند چه کسانی در صف اول، جلوی نرده‌ها نشسته‌اند. یکی با غبطه می‌گوید: «خوش به حالشون که از اون‌جلو می‌تونن بهتر و نزدیک‌تر آقا رو ببینن». دیگری خنده‌کنان می‌گوید: «اینا نخبه‌های المپیادهای علمی و فرهنگی‌ هستن گلم! باید مث اونا خیلی زحمت بکشی تا تشریف ببری جلو!» و دوستش امیدوارانه پاسخ می‌دهد: «من سال دیگه اون‌جام! حالا می‌بینی!»
چند نفر از بچه‌های صف اول را می‌شناسم. نفر سوم المپیاد فیزیک که چهارمین ‌برگزیدۀ المپیاد زیست دانش‌آموزی هم هست، در میانشان نشسته. دختر دیگری هم که چفیه دور گردنش انداخته، پشت صف اولی‌ها، این‌طرف میله‌ها نشسته، به جایگاه آقا نگاه می‌کند و آرام اشک می‌ریزد. انگار او هم از فرزندان شهداست.

8

سرودهای آشنا

تکه‌های کوچک و یک‌شکل کاغذ در دست پسرها و دخترها بالا می‌آیند. کف دست‌هایی که صفحات عشق و ارادت به آقاست: «خوش به حال دل ما مثل تو دارد آقا!»...سرودهای آشنا و زیبایی که در دیدارهای آقا با دانش‌آموزان و دانشجویان، شور و حال دیگری به لحظات انتظار می‌بخشند. مداح به جایگاه می‌آید و شعر بلندی را که از مبارزه با استکبار و حمایت از مظلومین تا سربازی در لشکر حضرت صاحب‌الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گوید، با جمعیت دم می‌گیرد. وقتی به مصرعی می‌رسد که می‌گوید: «شهر موجیم، مرز طوفان»، همه دست بغل‌دستی‌شان را می‌گیرند و دست‌ها را به نشانۀ وحدت و بیعت بالا می‌آورند. تمام حسینیه یک‌صدا «مرگ بر آمریکا» را از پس هر بیت فریاد می‌زند.

9

شعار و شعور

سرود، مفصل و طولانی است و حفظ کردنش زمان و تمرکز می‌خواهد. مداح از بچه‌ها می‌خواهد نفسی تازه کنند و شعر را تمرین کنند تا مقابل آقا یک‌صدا بخوانندش. انتظار دارم خواندن دسته‌جمعی آن ابیات طولانی، نفس بچه‌ها را خسته کرده باشد، اما مصرع آخر تمام نشده، باز شعارها را، این بار پرشورتر از قبل و به مدد مفاهیم بلند شعر، دم می‌گیرند. این شعارها که از اعتقاد و علاقۀ قلبی امت و امامشان ریشه گرفته‌اند، تا آسمان حسینیه بلند می‌شود و هر بار تکرارشان، شور مضاعفی به این جان‌های جوان می‌بخشد. دوربین‌ها که پیش می‌آیند، آن‌ها که هنرمندانه کف دستشان جمله‌ای خطاب به آقا نوشته‌اند، دستشان را تا آنجا که می‌شود میان جمعیت بلند می‌کنند برای عکس یادگاری. پسری عکس آقا را با سید حسن نصرالله و حاج قاسم سلیمانی که به‌تازگی منتشرشده، در دست گرفته و با جمعیت تکرار می‌کند: «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد». دختر بغل‌دستی‌ام که ترک‌زبان است، به خطی خوش کف دستش نوشته: «سنه قربان آقا» و کنارش با خودکار صورتی، یک گل کشیده.

10

لحظه‌های انتظار

یک‌دفعه ولوله و هیجانی عجیب به جان جمعیت می‌افتد. همه از جا بلند می‌شوند و به صفوف جلویی گردن می‌کشند. دستپاچه خیال می‌کنم لحظۀ ورود آقا را از دست داده‌ام که با تذکر مأمورین حسینیه و اصرارشان بر نشاندن بچه‌ها، متوجه می‌شوم ماجرا از چه قرار است. صندلی ساده و آشنای آقا را به جایگاه آورده و میز کوچک کنار دستشان را که معمولاً بر آن برگه‌ای می‌گذارند و نکاتی را یادداشت می‌کنند، کنار آن گذاشته‌اند. بچه‌ها خیال کرده بودند این خبر از آمدن آقا دارد، اما هنوز باید صبر کنند. 
چند لحظه بعد، صدای آشنای شاعر اهل‌بیت، «صابر خراسانی»، فضا را پر می‌کند. شعر زیبایی را خطاب به اهل‌بیت می‌خواند و دل‌ها را روانۀ مشهد می‌کند. در بیتی از شعر که از نابودی خانه‌های تل‌آویو می‌گوید، بچه‌ها دستشان را با تمام قوا در هوا تکان می‌دهند و تکبیر می‌گویند. 
شعر که تمام می‌شود، نوجوان‌ها و جوان‌ها برمی‌گردند به شعاری که حالا از اعماق وجودشان بیرون می‌آید: «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!»

11

اشک شوق

آقا با همان لبخند همیشگی، پایشان را که به داخل حسینیه می‌گذارند، بغض‌ها، آهسته و بلند می‌شکنند و گریۀ شوق از هر گوشه و کناری دیده و شنیده می‌شود. آقا چند لحظه‌ای مقابل جمعیتی که روی پای خود بند نیستند، می‌ایستند و با لبخند برای همه دست بلند می‌کنند. بعد می‌نشینند و با همان‌ طمأنینۀ همیشگی‌شان، منتظر می‌مانند تا شعارها آرام بگیرند.
پسر نوجوانی از میان جمعیت، دستش را به نشانۀ اجازه بالا می‌گیرد و از آقا خواهش می‌کند که با ایشان صحبت کند. اتفاق ثابت همۀ دیدارهای جوانانۀ آقا! آقا سر تکان می‌دهند و با دست به جوان اشاره می‌کنند که صبر کند.
تلاوت قرآن که آغاز می‌شود، جمعیت یکپارچه آرام می‌گیرد. آقا نگاهشان را به زمین دوخته‌اند و به آیات گوش می‌دهند. قاری نوجوان، خوش می‌خواند و با صوت زیبایش، معنای آیه‌ها را در گوش جان همه می‌نشاند. جمعیت با صلوات قرّایی از او تشکر می‌کند. 
حالا نوبت اجرای سرود است. همه سعی می‌کنند لحن شعر را رعایت کنند و پس‌وپیش نخوانند. مداح هم به مددشان می‌آید.
به آقا نگاه می‌کنم که یکی از محافظین، برگه‌ای، خیال می‌کنم نسخۀ مکتوب همان ‌سرود را، به دستشان می‌دهد. نگاه نکته‌سنج رهبر انقلاب، روی خطوط، به‌دقت رفت‌وآمد می‌کند. چند جایی را هم زیر لب با خودشان تکرار می‌کنند.
بعد، مداح، شعر حماسی دیگری را با همان وزن و آهنگ و حتی مطلع نوحۀ معروف «ای لشگر صاحب زمان، آماده‌باش! آماده‌باش!» دم می‌گیرد. حالا وقت آن است که جمعیتی که از صبح چشم‌به‌راه آقا بوده، همۀ ارادتش را با صدایش بیرون بریزد. جمعیت همراه شعر مداح دم‌گرفته: «حیدر! حیدر!».

12

ما ترکناک یابن‌الحسین

سرود که تمام می‌شود، از ردیف‌های انتهایی، پسری که پرچم حزب‌الله لبنان را روی شانه انداخته، بلند می‌شود و در سکوت حسینیه، با صدایی رسا، به عربی فصیح با آقا صحبت می‌کند. صدایش خوب به گوشم نمی‌رسد، اما از همان جملات احساس می‌کنم دارد خطابۀ سید حسن ‌نصرالله به آقا را تکرار می‌کند. با جملۀ آخرش، شک‌ام به‌یقین نزدیک‌تر می‌شود: «ما ترکناک یابن‌الحسین». آقا با لبخند نگاهش می‌کنند.

13

حرف اول، تحدید نسل

با «بسم‌الله الرحمن الرحیم» آقا، همه آرام می‌گیرند. گوش جان باز می‌کنند که صدای مطمئن و لحن قاطع و مهربان آقا به قلبشان راه پیدا کند.
آقا از همه برای حضورشان تشکر می‌کنند و بعد، اولین نکته‌ای که به آن اشاره می‌کنند، مسئلۀ «تحدید نسل» است که از فتنه‌های دشمنان ماست. آقا خطاب به نوجوان‌ها می‌گویند: «خودتان را در صراط مستقیم حفظ کنید. این کشور به شما نیاز دارد. واقعاً به شما نیاز دارد».

14

آمریکا، همان آمریکاست

آقا می‌گویند می‌خواهند در دو محور حرف بزنند؛ آمریکا و مسائل داخلی کشور؛ دسته‌بندی منظم آشنای آقا که به مدد فهم مخاطب می‌آید. می‌گویند شروع مخاصمۀ ما با آمریکا از خیلی پیش‌تر از تسخیر لانۀ جاسوسی است و ذهن‌ها را می‌برند به‌روزهای کودتای 28مرداد 1332 و نتیجۀ اعتماد اشتباه مسئولین کشور به آمریکایی‌ها. می‌گویند: «آمریکا همان آمریکاست. آمریکای گرگ‌صفت‌، البته ضعیف‌تر، اما وحشی‌تر و وقیح‌تر شده است». بعد از جمهوری اسلامی می‌گویند که مقتدرانه، با منع مستدل مذاکرات، راه نفوذ به سیاست ایران را بر آمریکا بسته است. 

15

همین‌قدر برای آمریکا کافی است!

آقا برای نوجوان‌ها، کوبا و کرۀ شمالی را مثال می‌زنند که آمریکایی‌ها در برخورد با آن‌ها، ماهیت خودشان را نشان دادند. می‌گویند: «آمریکا و کرۀ شمالی که قربان صدقۀ همدیگر هم می‌رفتند. این به آن می‌گفت: «ما عاشق شماییم»! صدای خنده از لابه‌لای جمعیت بیرون می‌ریزد. آقا خودشان هم تبسم می‌کنند و با همان تبسم ادامه می‌دهند که مذاکره با آمریکا از چشم آمریکا به معنای کمر خم کردن مقابل سیاست فشار حداکثری است و تأکید می‌کنند که ما چنین نخواهیم کرد.بعد آقا به کاغذ یادداشتشان نگاه می‌کنند و می‌گویند: «همین‌قدر برای آمریکا کافی است!» این بار خودشان هم همراه جمعیت می‌خندند!

16

رونق تولید

حالا نوبت به مسائل داخلی رسیده. دغدغۀ جدی آقا که همه از آن باخبرند، راهش را به سخنرانی دوازدهم آبان هم باز می‌کند: «رونق تولید». 
آقا می‌گویند هشت ماه از آغاز سال گذشته و از مسئولان مطالبۀ جدی دارند برای رونق تولید و منع واردات کالاهای مشابه داخلی. جوان‌ها سر تأیید تکان می‌دهند و در چشم‌هایشان می‌توانی بخوانی که چقدر مشتاق‌اند با اتکا به امیدی که در سخنان آقاست، برای کشورشان کار کنند.

17

خدا کنه دوباره بیام

سخنان آقا به پایان رسیده. قبل از این‌که جایگاه را ترک کنند، با تبسمی شیرین می‌گویند: «آن جوانی که اول جلسه بلند شد می‌خواست با من حرف بزند، بگویید بیاید ببینم چه می‌گوید». چندین نفر همراه آن پسر از میان جمعیت بلند می‌شوند و انگشت اشاره‌شان را به نشانۀ اجازه برای صحبت کردن با آقا بالا می‌گیرند. سیل جمعیتی که می‌خواهد با شعار و دست بالابردۀ بیعت با آقا خداحافظی کند، آن‌ها را در برمی‌گیرد. هنوز یک ساعت تا نماز مانده، اما جمعیت شعار می‌دهد: «آمده‌ایم بخوانیم پشت سرت نمازی».
محافظین جمعیت مشتاق را به سمت درهای خروجی راهنمایی می‌کند. بازهم چشم‌ها می‌بارند؛ این بار غمگین از خداحافظی.
همراه با جان‌های جوانی که از سخنان آقا، عبرت و پند و امید را همه یکجا گرفته‌اند، از حسینیه بیرون می‌آیم. دختر کناردستی‌ام به دوستش می‌گوید: «خدا کنه دوباره زود بیایم! این دفعه واقعاً کاری می‌کنم که جلو بنشینم...»

18

بیشتر بدانیم

- بیانات در دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان- به مناسبت روز ملی مبارزه با استکبار جهانی-1398/8/12

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA