nojavan7ContentView Portlet

ترکیب انرژی و نور
روایتی از دیدار نوجوانان با آقا
ترکیب انرژی و نور

غزاله صباغیان- بعضی روزها زمینی نیستند، بعضی مکان‌ها هم. ۱۲ آبان ۱۴۰۳، برای همه مهمان‌های حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه حال‌وهوای دیگری دارد. همه جوان و نوجوان‌اند و از نقاط دور و نزدیک آمده‌اند. انگار نقشه ایران را در ابعاد حسینیه کوچک کرده باشند. این شانه‌به‌شانه نشستنمان، لبخندهای از سر آشنایی‌مان، این شوق متراکم در فضا را کمتر جایی تجربه کرده‌ام. انگار خدا بعضی روزها آدم‌ها را چند ساعتی به مهمانی بهشت می‌برد.

1

خانه پدری

نشسته‌ام وسط صف‌های به‌هم‌فشرده و مثل بقیه چشم‌انتظار آمدن آقا هستم. کنار دستی‌ام به دخترش می‌گوید: «خوب همه‌جا رو نگاه کن. حسینیه رو نگاه کن. فرشا رو نگاه کن. معلوم نیست دوباره کی بیای.» 
من هم چشم می‌چرخانم به در و دیوار حسینیه؛ پنجره‌های قدی بزرگ دورتادور، سقف بلند، ستون‌های گرد پهن که خار چشم همه مهمان‌هایند، چون نمی‌گذارند آقا را خوب ببینند؛ فرش‌های آبی نخ‌نما که دوست‌داشتنی‌ترین زیراندازهای جهان‌اند؛ جایگاه روبه‌رو و پرده سبزش که تک‌ قاب عکس امام رویش می‌درخشد. یک دفعه انگار قند توی دلم آب می‌کنند. برخلاف همه جایگا‌ه‌ها اینجا فقط یک قاب عکس دارد؛ قاب عکسی از آقا آن بالا نیست. قرار است خودشان را ببینیم.
با خودم فکر می‌کنم مکان‌ها هم حافظه دارند؟ مثلاً حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه چند دیدار، چقدر پیر و جوان و نوجوان، چند چشم گریان، چند نگاه پر از شوق را به خاطرش سپرده ... چقدر آدم آمده‌اند اینجا غم عالم را سبک کرده‌اند و برگشته‌اند، چقدر آدم آمده‌اند از صحبت‌های آقا نقشه راه گرفته‌اند و رفته‌اند، چقدر آدم اینجا سینه زده‌اند، دعا کرده‌اند، آمین گفته‌اند و چقدر چشم‌ها با دیدن رهبرشان اشک شوق ریخته‌اند. 
​​​​​​​بچه‌ها حسابی گوش تیز کرده‌اند. هرجا صدای آقا اوج می‌گیرد و جمله طوفانی می‌شود، یک‌صدا الله‌اکبر می‌گویند؛ الله‌اکبرهای محکم با مشت‌های گره‌کرده که به یک «مرگ بر اسرائیل» هماهنگ و بلند ختم می‌شود؛ مرگ بر اسرائیلی که طنینش در و دیوار حسینیه را می‌لرزاند؛ این مرگ بر اسرائیل‌های از عمق وجود انگار غم و خشم نشسته روی قلب همه را تسکین می‌دهد. مطمئنم در و دیوار حسینیه طنین این فریادها را در دلش نگه می‌دارد.

2

کوفیه نه کوفیه!

عکس‌های کوچک و بزرگ شهدا در دست بچه‌ها می‌درخشد؛ از عکس حاج قاسم، یحیی سنوار، شهید هادی و آرمان تا عکس شهیده معصومه کرباسی که همین چند هفته قبل به شهادت رسیده. بعضی‌ها با خودشان پرچم فلسطین یا حزب‌الله آورده‌اند. عده‌ای سربندهایشان را بالا گرفته‌اند. خیلی‌ها چفیه انداخته‌اند و بعضی‌ها هم کوفیه؛ کوفیه نوعی چفیه فلسطینی است. بعضی از بچه‌ها کوفیه را بالا گرفته‌اند. این پارچه منقش به خطوط سیاه خودش یک دنیا حرف دارد. کوفیه‌ای که نماد فلسطین است، نماد مقاومت است، نماد مبارزه با اسرائیل است ... کوفیه‌ای که حالا دارد زبان مشترک آزادگان جهان می‌شود؛ مثل عکس سیدحسن نصرالله، مثل عکس یحیی سنوار ... که قهرمان‌های مشترک دنیایمان شده‌اند؛ دنیایی که از یک‌سال‌واندی پیش چه معناهای تازه‌ای پیدا کرده است. چقدر بزرگ شده، چه پرقهرمان شده، چقدر رنگ گرفته است.​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​

3

کی خسته‌س؟!

فاطمه‌زهرا از هیرمند آمده، شهری در استان سیستان و بلوچستان و سی‌وچند ساعت در راه بوده تا به اینجا برسد. دختر پشت‌سری‌ام از همدان، بغل‌دستی از روستای صالح‌آباد تربت‌جام، عکس شهید نادر مهدوی را دست یکی از دخترهای ردیف پشتی می‌بینم و از دور می‌پرسم از کجا آمدی؟ درست حدس زده‌ام. اهل بوشهر است. دختر بغل دستی‌ام که بعد دیدن آقا مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، اهل استان فارس است، نخبه هنری بوده که دعوت‌شده و تئاتر کار می‌کند. آن‌قدر تنوع آدم‌های اینجا زیاد است که آدم را سر شوق می‌آورد. دیشب را یا در مصلی خوابیده‌اند یا در اتوبوس و مستقیم آمده‌اند اینجا. از سحر بیدارند و تا الان که اینجا نشسته‌اند، چند ساعت است که در صف‌های بازرسی و ورود ایستاده‌اند. بااین‌حال، اثری از خستگی در چهره کسی نمی‌بینم. شعارها یک لحظه قطع نمی‌شود. تمام مسیر هم همین بود. آدم از انرژی نوجوان‌ها بهت‌زده می‌شود. آقا که شروع به صحبت می‌کنند همان اول از نورانیت جوان‌ها می‌گویند. به ترکیب این انرژی و نورانیت فکر می‌کنم. این‌همه بمب انرژی با نورانیتشان چه کارهایی که نمی‌توانند توی دنیا بکنند! برای همین است که آقا خیلی با نوجوان‌ها کار دارند.



​​​​​​​کنار فاطمه‌زهرا و مریم و سارا نشسته‌ام و دلم پیش همه فاطمه‌زهراها و مریم‌ها و ساراهایی است که اینجا نیستند. عذاب‌وجدان می‌گیرم. فکر می‌کنم اینجا جای من نیست. کاش ساجده به‌جای من آمده بود؛ همان که پس‌زمینه لپ‌تاپش جمله آقاست که: «در راه پیشرفت علمی کشور از جان مایه بگذارید» و زیر کلمه «جان» با قرمز خط کشیده تا یادش نرود در این مسیری که شروع‌کرده خستگی معنا ندارد. یاد مریم می‌افتم؛ همان که در آن روستای محروم مرزی شب و روز درس می‌خواند تا با رتبه خوب دانشگاه قبول شود، چون آقا گفته‌اند: «خوب درس بخوانید و سعی کنید در آینده از زن‌های بزرگ کشورتان شوید.» جای علی خالی است که در مسجد محل با دوستانش جلسه قرآن راه‌انداخته، چون آقا به نوجوان‌ها توصیه کرده‌اند: «با قرآن انس پیدا کنید.» جای همه آن‌هایی است که گوششان به حرف‌های آقاست و چشمشان به دهان آقاست. نمی‌دانم چرا یاد اویس می‌افتم؛ اویس قرنی، همان جوان مسلمانی که هیچ‌وقت پیامبر (ص) را ندید، ولی آن‌قدر مطیع خدا و رسولش بود که پیامبر می‌گفتند بوی بهشت را از سمت یمن استشمام می‌کنم. امروز چقدر جای همه اویس‌ها اینجا خالی است.  ​​​​​​​​​​​​​​

4

رؤیای صادقه

نیم‌ساعتی از شروع صحبت‌های آقا گذشته، همه همچنان مشتاق گوش می‌کنند. آقا می‌گویند: «امروز برای من روز خیلی خوبی بود. دیدار بسیار شیرینی است این دیدار ...» بقیه جمله‌شان را نمی‌شنوم. بچه‌ها انگار از یک خواب شیرین بیدارشان کرده باشی، بلند می‌شوند و دست‌هایشان را به چپ و راست تکان می‌دهند: «نه ...» می‌خواهند آقا را از تمام‌کردن صحبت منصرف کنند. هیاهو در حسینیه می‌پیچد و جمعیت به‌سمت جلو موج برمی‌دارد که لحظه‌ای بیشتر آقا را ببینند. دیگر نه صدای آقا را می‌شنوم، نه چیزی می‌بینم. با موج جمعیتی جلو می‌روم که حالا دوباره با همان انرژی ابتدای دیدار محکم شعار می‌دهند. خواب شیرین تمام‌شده، اما لبخندش هنوز روی لب بچه‌ها هست. عزم و اراده‌ای بیشتر توی دل تک‌تکمان آمده. باید برگردیم سر پست‌هایمان.

5

مأموریت بین‌المللی نوجوانان

به خودم قول داده بودم از این دیدار با یک مأموریت تازه برمی‌گردم خانه. آقا از ذکر و شکر گفتند، از تقویت پشتوانه معنوی و مأنوس‌شدن با قرآن، از خواندن و دیدن اسناد انقلاب، از تلاش برای پیشبرد دانش و پیشرفت علم و فناوری در بخش‌های مختلف. انگار برای روزهای پیش رویمان نقشه راه ترسیم می‌کردند. تمامش را به گوش جان سپردم و هنوز دنبال آن مأموریت تازه بودم که انتهای صحبت‌ها گفتند: «آنچه باید اتفاق بیفتد حرکت عمومی ملت‌ها در این راه است. جوان‌های ما با همتایان خودشان در کشورهای دیگر تماس داشته باشند. دانش‌آموزان ما با دانش‌آموزان کشورهای اسلامی و کشورهای منطقه تماس داشته باشند ... حقایق را روشن کنید. امروز امکانات تماس کم نیست ...» چشمم برق زد. مأموریت تازه‌ام را پیدا کرده بودم و حالا باید دنبال راهش می‌گشتم. راه خودش پیش رویم باز شد وقتی بیرون حسینیه یک گروه دختر دانشجوی لبنانی دیدم که مثل من از دیدار آمده بودند.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA