nojavan7ContentView Portlet

ساکن خیابان کشوردوست
حاشیه‌نگاری دیدار سال 1403 نوجوانان با رهبر انقلاب
ساکن خیابان کشوردوست

تکتم دره‌کی- از شما چه پنهان به من گفته بودند این‌بار دیگر دنبال حاشیه‌نویسی نباش، برو یک نقطه از آن زیلوهای ساده را انتخاب کن و آقا را ببین و بشنو؛ ولی مگر می‌شد؟ راستش اصلاً بلد نبودم سرم را در لاک خودم نگه دارم. نویسنده‌جماعت عادت کرده همه‌چیز را با چشم‌هایش ضبط کند، جزئیات را ببیند و ثبت کند. تازه! کاغذ و قلم هم نداشتم. پس آنچه حالا قرار است به‌عنوان روایت دیدار دانش‌آموزان با رهبر انقلاب بخوانید، ارگانیک‌تر از همه روایت‌های دیگر است؛ چون وظیفه نداشتم نوشته‌ای تقدیم سردبیر کنم و بنا بود برای خودم نگهش دارم، ولی قسمت شما هم شد.

1

زرنگِ دیدار

صبح زود، یک چای شیرین خورده، لقمه‌های نان و پنیر را گذاشتم توی کیف‌ و حرکت. فکر می‌کردم خیلی زرنگم که عوض ساعت هفت از شش‌و‎چهل دقیقه آمدم و لابد با همین بیست دقیقه زودتر رسیدن باید از اولین نفراتی باشم که وارد حسینیه می‌شود، ولی خیلی زود این حباب ترکید. از اولین در که وارد شدم، یک صف مارپیچ منظم رخ نشان داد. حس اینکه ته این مارپیچ هستیم دو دانش‌آموزی را که همراهم بودند نگران کرد، ولی سرعت پیشرفت صف راضی‌کننده بود. خیلی زود چند پیچ دیگر پشت سر ما تشکیل شد. اغلب دانش‌آموزان شب قبل را در مصلی گذرانده بودند. من که بعید می‌دانم این جماعت دیشب را خوابیده باشند، ولی ذوق و شوق دیدار همچنان آن‌ها را بشّاش نگه داشته بود. با خودم فکر می‌کنم این خیابان کشوردوست چقدر از این چهره‌های شاداب را که همین حوالی طلوع خورشید آن‌ها هم اینجا طلوع می‌کنند در حافظه دارد. کشوردوست؛ چقدر این اسم خوب است، چقدر به ساکن این خیابان می‌آید. 

2

مگر اینجا پیاده‌روی اربعین است؟

چهره نگران کسی که ظاهراً دانشجوست توجهم را جلب می‌کند. معلوم می‌شود مربی چند دانش‌آموز است که موقع تحویل کارت متوجه شدند دو تا از بچه‌ها کارت ندارند. یک نفر می‌گوید شاید مشکلی داشتند و اصلاً صادر نشده، ولی کسی تحویلش نمی‌گیرد. تا شعاع سه چهار نفر به همه می‌گوید چند صلوات بفرستید که این بچه‌ها پشت در نمانند. دلم می‌خواست با همان دو لقمه نان و پنیر همه بچه‌های این صف‌های مارپیچ را سیر کنم. یکی هم یک ظرف حلوای خوشمزه همراه داشت که به اطرافیان تعارف می‌کرد. اصلاً خصلت فضایی که معنوی‌تر باشد این است که آدم‌ها هم مهربان‌تر می‌شوند. 
عکس‌های ریزودرشت شهدای مقاومت، عکس‌های امام و آقا روی دست بچه‌ها دیده می‌شود. خیلی‌ها چفیه‌ فلسطینی را پوشیده‌اند و آن‌ها که هیچ ابزار دیگری نداشتند، از کف دستشان رسانه ساخته‌اند. این نوجوان‌ها آمده‌اند تا از این فرصت هم برای اعلام حمایت از دوستان فلسطینی و لبنانی‌شان استفاده کنند. یکی روی چفیه نوشته است: «صدیقتی اللبنانیه و الفلسطینیه! مقاومتکن شرف لنا جمیعا» (دوست لبنانی و فلسطینی من! مقاومت شما آبروی همه ماست). 



​​​​​​​بعد از بازرسی چشمم به شیرکاکائو و کیک‌ها که می‌افتد خنده‌ام می‌گیرد به اینکه می‌خواستم با آن دو لقمه همه را سیر کنم. حتی به نظر من که هیچ محصول شکلاتی و کاکائویی دوست ندارم، این صبحانه خوشمزه‌ترین شیرکاکائوی دنیاست. چشمم روی ظرف‌های یک‌بار مصرف آب قفل می‌شود. فاطمه‌سادات صدا می‌زند، اع، آب‌های مربعی، مگر اینجا پیاده‌روی اربعین است؟

3

موج عشق در حسینیه‌

وارد حسینیه می‌شوم، چشمم که به صندلی آقا می‌افتد قدم‌هایم آرام می‌گیرد. بچه‌ها اما هنوز به امید جایی نزدیک‌تر به آقا دارند می‌دوند. در همان چند ثانیه اول دلم برای کسانی که قرار است پشت ستون‌ها بنشینند می‌سوزد و طولی نمی‌کشد که با راهنمایی انتظامات و البته به جبر جمعیت پشت یکی از همان ستون‌ها قسمتم می‌شود. دوباره دانش‌آموزهای همراهم نگران می‌شوند، نکند نتوانیم آقا را ببینیم. هربار که پرده سبزرنگ تکان می‌خورد جمعیت بلندشده موج درست می‌کنند و همه معادلات تغییر می‌کند. هیچ‌کس در نقطه قبلی خودش نمی‌ماند. نمی‌دانم کدام گل این زیلوهای آبی قرار است قسمت من باشد. با موج دوم از پشت ستون خارج می‌شوم و با موج‌های بعدی به جلو حرکت می‌کنم. یکی از دانش‌آموزهای همراهم با ساعت عقربه‌ای هدیه جشن تکلیفش سعی دارد فواصل بین موج‌ها را اندازه‌گرفته، الگوریتم خاصی به دست آورده و موج‌های بعدی را پیش‌بینی کند، ولی الگوریتم این موج‌ها فقط عشق این نوجوان‌هاست. از چشم‌هایشان می‌فهمم که تکان خوردن پرده که انگار خبر از آمدن آقا می‌دهد با دل آن‌ها چه می‌کند. جمعیت آن‌قدر زیاد شده که بعضی‌ها یک نقطه برای نشستن پیدا نمی‌کنند. سعی می‌کنم نگرانی‌شان را کم کنم. می‌گویم صبوری کنید، آقا که بیایند همه‌چیز درست می‌شود. یکی از بچه‌ها می‌گوید کاش تعداد بچه‌ها کمتر بود که جای بیشتری برای نشستن داشتیم، مثلاً نصف جمعیت دعوت می‌شدند. آن یکی جواب می‌دهد: «و اگر ما از آن نصفی بودیم که دعوت نمی‌شدیم چه؟» همین‌قدر کوتاه و قانع‌کننده. 



​​​​​​​در اخرین موج، من کنار دختر آرامی می‌نشینم که اگر خودش هم نمی‌گفت، از برق چشم‌هایش می‌شد فهمید اهل استان‌های جنوبی است. 36 ساعت ناقابل! را در اتوبوس بوده و از هیرمند استان سیستان و بلوچستان خودش را به اینجا رسانده، درست کنار آن دانش‌آموزی که از صالح‌آباد تربت‌جام آمده، کنار آن دختر شیرازی، کنار همدانی و زنجانی و مشهدی و ... در میان این‌همه دختر پرانرژی یکی توی سرم سرود جشن فرشته‌ها را می‌خواند: اینجا ایرانه، دختراش ستاره می‌سازن ... 

4

ناگهان طوفان آقا!

بچه‌ها با اصرار، آقا را صدا می‌زنند، آن یکی که عکس شهید سنوار را دارد، طوری دستش را دو طرف دهانش گرفته که آقا در هر نقطه‌ای باشند حتماً صدایش را بشنوند. با هم شعار می‌دهند: «ای پسر فاطمه منتظر شماییم.» شعار می‌دهند و چشمشان به پرده سبزرنگ است. ناگهان طوفان؛ با ورود آقا انرژی نوجوانی بچه‌ها تبدیل به اشک شوق می‌شود. یکی به کوچک‌تر‌ها می‌گوید: «آقا را دیدید؟ چشمتان روشن.» 
بچه‌ها تاب‌وتحملشان بالارفته به همزیستی مسالمت‌آمیزی رسیدند، دیگر کسی نمی‌خواهد جای بیشتری برای نشستن داشته باشد. یکی در مغز همه ما صدا می‌زند: حتی اگر پاهایت خواب رفته و قدر دو انگشت شست از آن زیلوهای آبی روزیت شده این لحظه را قدر بدان.

لحظه ورود آقا به حسینیه امام خمینی(ره)

5

هیسسسس!

نوبت به سخنرانی نماینده دانش‌آموزان که می‌رسد، یکی از بچه‌ها می‌گوید: «کاش از امتحان نهایی‌ها هم به آقا بگوید.» معلوم است دل پری دارد، ولی صحبت نماینده‌ها خالی از رنگ‌وبوی مطالبات صنفی تمام می‌شود، برای همین هم زیر لب شاکی شده و می‌گوید این‌هم چیزی نگفت. یک نفر از میان جمعیت بلندشده و صحبت می‌کند، من صدایش را نمی‌شنوم مثل خیلی‌های دیگر، برای همین صدای هیسسسس گفتن بچه‌ها بلند می‌شود. خنده‌ام گرفته از این هیسس هماهنگ چند صد نفری.

بعد از کف‌زدن و تشویق‌های حین سخنرانی نماینده‌ها، بعد از بانگ پرهیبت «حیدر حیدر» در حین مداحی و بعد از خط و نشان‌هایی که موقع هم‌خوانی سرود دسته‌جمعی برای مستکبران عالم می‌کشند، بعد از همه گفت‌وگوهای دونفره و چندنفره‌ای که شکل‌گرفته، با «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» آقا همه‌چیز آرام می‌گیرد. می‌شود صدای بال‌زدن پروانه را هم شنید. ​​​​​​​

6

شیرین‌تر از این شراکت؟!

مغزم یک ماژیک شبرنگ دستش گرفته که مثلاً جملات مهم را در ذهنم برجسته کنم، اما پایان سخنرانی تمام این صفحه شبرنگ شده است. دیگر بچه‌ها حسابی غرق این رؤیای شیرین شده‌اند که آقا می‌گویند: «امروز برای من روز شیرینی بود.» همه می‌فهمند که معنی این جمله این است که وقت تمام‌شده و دوباره، ناگهان طوفان! نوجوان‌ها دلشان می‌خواهد هر طور شده این لحظات را تمدید کنند. برای همین بلندشده و با شعارهای پی‌درپی، با تکان‌دادن دست و حتی با اشک به‌سمت جلوی حسینه حرکت می‌کنند آقا هم با لبخند دست تکان‌داده و ما را برای برگشتن به سنگر مدرسه و دانشگاه بدرقه می‌کنند.
در مسیر برگشت، رؤیایی را که از شش‌وچهل دقیقه تا اذان ظهر زندگی کرده بودم، مرور می‌کردم. تازه رسیده بودم خانه و لیوان چاق‌وچله چای دستم بود که ندا آمد: چه نشسته‌اید که باید دست‌به‌قلم شده و همه چیزهایی را که بی قلم و کاغذ، با چشم و گوش و دل ثبت کردید، بنویسید. 
من هم خوشحال شدم از اینکه این کلمات تنها برای خودم نمی‌ماند. قرار شد این شبرنگ‌های دلنواز را تبدیل به کلمه کنم و با شما شریک باشم. برای یک نویسنده چه‌چیزی شیرین‌تر از این شراکت؟ 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA