این کتاب، کتاب هفده سالگی است و من خوششانس بودم که در هفده سالگی خواندمش. پیش از این کتاب، خاطرات زیادی از دفاع مقدس خوانده بودم که هر کدامشان جذابیتهای خودشان را داشتند، ولی هیچکدام کتابِ مخصوصِ من نبودند، اما «من زندهام»، کتابِ من بود؛ کتاب دخترهای هفدهساله.
«جنگ مسئله ریاضی نیست که دربارهاش فکر کنی و بعد حلش کنی؛ جنگ اصلاً منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی؛ جنگ کتاب نیست که آن را بخوانی؛ جنگ، جنگ است؛ جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمیکنی» و من چندین سال پس از آنکه معصومۀ هفدهساله این جملات را در ذهنش مرور کرده بود، آنها را خواندم؛ وقتی که در دنیای آرامِ بدون جنگ درگیرِ مسائل ریاضی و منطق بودم و شاید با همین روایت بود که با حقیقت جنگ روبهرو شدم.
باقی کتابهای دفاع مقدس برای دختر نوجوانی مثل من، شبیه نگاهکردن به جهان از پشت شیشههای آکواریوم بود. همهچیز را واضح و روشن میدیدم، اما میدانستم که از آن دورم. خودم را در میانۀ نبرد نمیدیدم، اگر در زمان جنگ ایران و عراق به دنیا آمده بودم احتمالاً مثل خاطرات مردان و پسران به خط مقدم جبهه اعزام نمیشدم؛ اما داستان معصومه آباد من را از پشت شیشههای آکواریوم بیرون آورد و بدون واسطه داخل آب انداخت. وقتی ماشینهای بعثی آنها را محاصره کردند و نیروهای عراقی بهسمتشان آمدند، من هم آنجا بودم. وقتی معصومه فریاد کشید: «به من دست نزنید. خودم جیبهایم را خالی میکنم»، انگار خودم فریاد کشیده بودم و صحنه گیرافتادن آنها در یک گودال و سرنوشت نامشخص تا همیشه در ذهنم ماند؛ جایی که معصومه و باقی اسرا هنوز در خاک ایران بودند، اما راهی برای فرار نداشتند. احساس میکردم همهچیز یک شوخی است و آنها میتوانند از آن گودال بیرون بیایند و به خانهشان برگردند، اما واقعیت جور دیگری رقم خورده بود و معصومه همراه با سه دختر دیگر سر از زندانهای بعثی درآورد.
همیشه به نوجوانها میگویم، یکی از ویژگیهای کتاب خوب این است که صحنهها و شخصیتهای آن تا مدتهای طولانی در ذهن شما بماند. «من زندهام»، برای من چنین کتابی است. با وجود اینکه یک نویسنده حرفهای آن را به نگارش در نیاورده (و به همین خاطر ممکن است در نگاه اهل فن مشکلاتی داشته باشد)، اما صحنههای آن سالهاست در ذهن من نقش بسته، مثل صحنه خانهای خالی که معصومه کاغذ «من زندهام» را برای برادرش میگذارد تا از حال همدیگر باخبر باشند، صحنه گیرافتادن در گودال در بین نیروهای بعثی، آشنایی با شهید تندگویان در زندان استخبارات و حرفزدن بین دو سلول با الفبای مورس.
با وجود اینکه کتاب ۵۵۰ صفحه حجم دارد، اما سریع و روان پیش میرود. یا حداقل من در هفده سالگی خیلی زودتر از آنچه تصور میکردم، تمامش کردم و همین موجب شد که به هر کس رسیدم توصیه کردم که مطالعهاش کند. ردپای معصومه یک جای هفده سالگی من به یادگار مانده؛ تصویر دختر نوجوانی که بعد از اسارت دستانش را پشت سرش نگه نمیدارد، آنقدر که سرباز عراقی میگوید: «زنهای ایرانی از مردهای ایرانی، خطرناکترند.»
عنوان: من زندهام || نویسنده: معصومه آباد || ناشر: بروج || تعداد صفحات: ۵۵۰
خوانش یک صفحه از کتاب
کتاب «من زندهام»، یک زندگینامه خودنوشت است؛ یعنی ماجرای زندگی یک فرد که توسط خودِ او نوشتهشده و خاطرات واقعی زندگی خودش را تعریف کرده؛ از زمانی که به دنیا آمده تا وقتی که از زندانهای عراق آزاد شده. خواندن زندگینامه مثل این است که جای یک فرد دیگر زندگی میکنید؛ مثلاً، شاید شما هیچوقت شهر آبادان را ندیده باشید، اما خواندن خاطرات کودکی معصومه باعث میشود که احساس کنید آن شهر را میشناسید:
«همۀ خانهها دور در داشتند؛ یکی در ورودی که از کوچه وارد آن میشدیم و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغها روبهروی شانزده خانۀ دیگر قرار داشتند که کوچۀ بعدی را شکل میداند. داخل هر خانه دو باغ بود؛ یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقهاش در آن درخت و گل و چمن میکاشت. دیگری باغ پشتی بود... خانهها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شدهبود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کردهبود. مردهای همسایه همه عمو و زنهای همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر میشدیم میفهمیدیم که این همه عمو و خاله، واقعی نیستند.»
علاوهبر درک فضاهایی که در آن زندگی نکردیم، خواندن زندگینامه، علیالخصوص زندگینامه خودنوشت، ما را با احساساتی روبهرو میکند که شاید هیچگاه در زندگی واقعی تجربهاش نکنیم. مثل احساسات دختر نوجوانی که در هفده سالگی به اسارت دشمن درآمده. مانند این بخش از کتاب که معصومه میفهمد که همه تصور میکنند او از دنیا رفته است درحالیکه اینطور نیست:
«ما را بهناحق و غیرقانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیرقانونی نگهداری میکردند و خلاف قوانین بینالمللی ما را پنهان کرده و به ما میگفتند مفقودالاثر. بارها این کلمه را پیش خودم تکرار میکردم و میگفتم چطور من مفقودالاثر شدهام؟ پس با این حساب ما مدفون شدهایم. این واژه را چه کسی ابداع کرده؟ از روی چهچیز آن را ساختهاند؟ یعنی دیگر هیچ نشانی از من نیست؟ یعنی شناسنامه من در حالی که زندهام باطل شده است؟ چگونه من را به خاک سپردهاند، در خاک من چه کسی خفته است؟ مرگ مرا چه کسی دیده، چه کسی مرا شست، چگونه نشانی خود را از دست دادهام؟ شاید من آدم دیگری شدهام؟ آدمی که هیچکس از او نشانی ندارد. ادامه این زندگی بدون هیچ اعتراض و حرکتی بهمعنای پذیرش ظلم و بیقانونی و مرگ تدریجی و تسلیم به مفقود و مدفونشدن بود.»
زندگینامههای خودنوشت اغلب با زاویه دید اولشخص نوشته میشوند؛ یعنی راوی از زبان و نگاه خودش داستان را تعریف میکند. زاویه دید اولشخص در هر نوع متنی باعث میشود که خواننده به شخصیت نزدیکتر شود، احساس کند با او یکی شده و از چشمهای او دنیا را میبیند و مانند او فکر میکند.
«به دیوار سمت راست، مشت زدیم: «الله اکبر، خمینی رهبر» میدانستیم اگر ایرانی باشند، ریتم این ضرب را میشناسند و جواب میدهند. بعد از چند بار به دیوار کوبیدن بالاخره جواب گرفتیم و خوشحال همدیگر را بغل میگرفتیم و میبوسیدیم. تا چند روز فقط به همین ریتم و رمز دلخوش بودیم ... حالا دیوار قبلۀ دوممان شده بود. سیودو ضربه به دیوار زدیم تا آنها را متوجه حروف الفبا کنیم. آنها هم متقابلاً سیودو ضربه به دیوار کوبیدند. نه بیشتر و نه کمتر. خوشحال شدیم آنها منظور ما را فهمیدهاند؛ پس، حالا ضربه بزنیم؛ پانزده ضربه «س»، بیستوهفت ضربه «ل»، یک ضربه «ا» بیستوهشت ضربه «م» یعنی سلام.»
nojavan۷CommentHead Portlet