nojavan7ContentView Portlet

امید ابدی بازگشت
معرفی کتاب «من پناهنده نیستم»
امید ابدی بازگشت

در سال 1948، نیروهای رژیم صهیونیستی به روستای طنطوره در نزدیکی حیفا حمله می‌کند که تعداد زیادی از اهالی روستا در این حمله کشته می‌شوند و تعدادی نیز روستا را ترک می‌کنند. داستان «من پناهنده نیستم» از همین جا آغاز می‌شود؛ رقیه سیزده‌ساله از زادگاهش بیرون رانده می‌شود و هرگز بازنمی‌گردد، اگرچه هیچ‌گاه امیدش را برای بازگشت از دست نمی‌دهد.

1

داستان زندگی شخصیت اصلی کتاب «من پناهنده نیستم» همان داستان فلسطین است؛ داستانی که از زاویه‌دید یک دختر نوجوان آغاز می‌شود، در طول قصه رشد می‌کند و از نوجوانی به جوانی و میان‌سالی و پیری می‌رسد، اما در تمام این سال‌ها حقیقتی همراهش است؛ زادگاهی که یک شب بهاری برای همیشه ترکش کرده. رقیه از این خانه به آن خانه می‌رود، اما همیشه وطنش را بر شانه‌هایش حمل می‌کند، همان‌طور که همیشه کلید خانۀ کودکی‌اش را به گردنش دارد؛ همان کلیدی که تصویر جلد کتاب نیز هست.
نویسنده «من پناهنده نیستم»، کتاب خود را این‌طور توصیف می‌کند: «رمان دربارۀ زنی از روستای طنطوره است و زندگی او را از کودکی دنبال می‌کند. او بعد از مشاهدۀ آن کشتار از روستا خارج شده و من او را در سفرش به سرزمین‌های مختلف، به جنوب لبنان و اقامت در صیدا و بعد بیروت و بعدش خلیج و سپس اسکندریه و بازگشت به صیدا دنبال می‌کنم. این رمان، روایت چند نسل بوده و آمیزۀ تخیل و مستندات و حوادثی کاملاً واقعی است؛ مثلاً، وقتی دربارۀ گذشتۀ این زن حرف می‌زنم درباره طنطوره سخن می‌گویم؛ درباره روستای معین و شناخته‌شده‌ای در تاریخ و جغرافیای فلسطین. یا وقتی درباره زن شتیلا حرف می‌زنم چند شخصیت حقیقی را وارد داستان می‌کنم.»
داستان رقیه فقط به حوادث تاریخی محدود نمی‌شود. نویسنده، خواننده را به اعماق زندگی در فلسطین می‌برد. رقیه از خوراکی‌های محلی فلسطین می‌گوید، در مورد جزئیات گلدوزی‌های لباس زنان فلسطینی می‌نویسد. هر روز صبح روزنامه می‌خرد تا کاریکاتورهای «ناجی علی» را ببیند و همین جزئیات است که باعث می‌شود داستان چیزی فراتر از روایت ساده تاریخ باشد و به صفحات خشک آن رنگ تازه‌ای ببخشد. انسان‌هایی که از روستای طنطوره بیرون شده‌اند هر کدام نام و نشانی داشتند، روستا و ساکنینش از آداب و رسوم خاصی پیروی می‌کردند. رقیه کمی پیش از اشغال قرار بود ازدواج کند و همه این حقایق ساده و روزمره با یک حمله بهم ریخت.
نویسنده می‌گوید این رمان جوابیه‌ای رسمی به کسانی است که می‌گویند «فلسطین به اسرائیل تبدیل شده و ما باید این را بپذیریم.» کسی نمی‌تواند به رقیه و زنانی مثل او که هنوز کلید خانه‌هایشان را به گردن آویختند چنین چیزی بگوید. در بخشی از داستان، رقیه و تعدادی دیگر از زنان فلسطینی موفق می‌شوند که از جنوب لبنان، از فاصله‌ای دور، سرزمین مادری‌شان را تماشا کنند، رقیه نمی‌تواند از مرز عبور کند و به طنطوره برسد، اما همین تماشای از دور برایش غنیمت است و به همین خاطر است که با خواندن این کتاب آرام‌آرام درک می‌کنیم که فلسطین هیچ‌گاه به اسرائیل تبدیل نمی‌شود. دشمن شاخه‌ها را با بی‌رحمی قطع کرده، اما ریشه‌ها هنوز در خاک این سرزمین باقی مانده است.
چند سال پیش، وقتی در یک کلاس کتاب‌خوانی این کتاب را با بچه‌های کلاس نهم خواندیم، یکی از بچه‌ها بعد از خواندن کتاب این‌طور نوشت: «من کلاً به خواندن زندگی‌نامه علاقه‌مندم؛ چه زندگی‌نامۀ شهدا و چه دیگران. البته در صورتی که خیلی طولانی نباشد، اما این کتاب طولانی بود! من به‌خاطر دلایلی برای خواندن آن وقت کم آوردم. معمولاً در چنین شرایطی، چند صفحه را رد می‌کنم تا کتاب زودتر تمام شود، اما هنگام این کتاب نمی‌توانستم! ردکردن حتی چند خط از این کتاب مثل این بود که در هنگام دیدن جذاب‌ترین فیلم جهان، بیست‌ دقیقه چشم‌ها و گوش‌هایت را بگیری! واقعاً مثل عذاب بود! کتاب سراسر شادی نبود، اما غم‌ها و تلخی‌هایش هم موجب آگاهی بیشتر می‌شد. تازه ما با درک این غم‌ها حتی یک هزارم فلسطینی‌ها هم این فجایع را درک نخواهیم کرد. خواندن این کتاب را به همه، چه هم‌سن‌وسالانم و چه بزرگ‌ترها، چه کسانی که داستان جذاب می‌خواهند، چه کسانی که شور و هیجان می‌خواهند و چه کسانی که با خواندن کتاب دنبال افزایش آگاهی‌شان هستند به‌شدت توصیه می‌کنم.»

عنوان: من پناهنده نیستم || نویسنده: رضوی عاشور || ناشر: شهرستان ادب || تعداد صفحات: 462

2

خوانش یک صفحه از کتاب

رمان من «پناهنده نیستم»، داستان دختر نوجوانی است که در روستای طنطوره فلسطین زندگی می‌کند. در سال 1948، با هجوم سربازان رژیم صهیونیستی به روستای آن‌ها، رقیه تعداد زیادی از خانواده‌ و نزدیکانش را از دست می‌دهد و به‌ناچار برای همیشه سرزمینش را ترک می‌کند، گرچه همواره امید به بازگشت دارد و کلید خانۀ پدری‌اش را به گردن آویخته است؛ آخرین تصویری که رقیۀ سیزده‌ساله از زادگاهش می‌بیند چنین تصویری است.
«ناگهان همین‌طور که با دست به تپه‌ای از اجساد اشاره می‌کردم، داد زدم و محکم بازوی مادرم را گرفتم. مادرم به آن سمت نگاه کرد و داد زد: جمیل! جمیل! پسرخاله! اما من بازهم با دست چپ به بازویش چنگ زدم و با دست راست به جایی که پدرم و برادرهایم بودند، اشاره کردم. جسدهایشان کنار جسد جمیل، چندمتر آن‌طرف‌تر از ما، روی هم افتاده بود. آن‌جا را نشان دادم و مادرم همراه ام‌جمیل شیون و زاری می‌کردند. بقیۀ زن‌ها هم زار می‌زدند و کودکان از ترس گریۀ مادرانشان به گریه افتاده بودند و پیرمردها مثل چوب، خشکشان زده بود»
اما هیچ‌کدام فلسطین را فراموش نمی‌کنند و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه نقشۀ سرزمینشان را به یکدیگر نشان می‌دهند.
«عمویم صادق را با خودش می‌‏برد و در گروه بچه‏‌شیرها عضو می‏‌کند. مقوای سفیدی جلوی حسن می‌‏گذارد و می‌‏گوید: «پسرم، نقشۀ فلسطین را بکش، بزرگ و رنگی.» حسن مقوای سفید را روی زمین پهن می‌‏کند و انگار به سجده رفته باشد، روی آن خم می‌‏شود. مرزها را با مداد می‌‏کشد. پاک‌‏کن برمی‌‏دارد تا خطوط یا کجی‌‏هایش را درست کند. بعد جعبۀ مدادرنگی را باز می‌‏کند و از دریا شروع می‌‏کند و آن را به رنگ آبی درمی‌‏آورد. صحرای نقب را رنگ زرد می‌‏زند. غرق‌کشیدن شهرها و روستاها می‌‏شود و بعد از نصف روز نقاشی، پدربزرگش را صدا می‌‏زند و می‌‏گوید: «پدربزرگ نظرت چیست؟» ابوامین روی نقشه دولّا می‏‌شود. تلاش می‌‏کند زانویش را جمع کند و خم شود تا جزئیات را دقیق ببیند، اما زانوها یاری نمی‌‏کنند و چهارزانو جلوی نقشه می‌‏نشیند و به آن نگاه می‌‏کند. می‌‏خندد و دندان طلایی‏اش پیدا می‌شود ... حسن طنطوره را درشت‏تر از حیفا و یافا و قدس نوشته و آن را با دایرۀ قرمز بزرگی مشخص کرده است. ابوامین بیشتر در جزئیات دقت می‌‏کند. جلو می‌‏رود و روی نقشه می‏‌نشیند. دستش را دراز می‌‏کند و مداد را از حسن می‌‏گیرد. شهرها و روستاهایی را که من و امین اسمشان را هم نشنیده‌‏ایم، به نقشه اضافه می‌‏کند و می‌‏گوید: «این‏جا... این روستای جبل عامل را یادم رفت ... این روستا مال لبنان است و یهودیان از صلح سال چهل‏‌وهشت به آن‏جا مسلط شدند. مطلة، ابل‌القمح، ذوق‌الفوقا، ذوق‌التحتا و منصوره.» جای هر روستا را با دایرۀ کوچک قرمزرنگی مشخص می‏‌کند و بعد کمی دستش را پایین می‌‏آورد: «این‏جا... هونین، خالصه، عباسیه، ناعمه، صالحیه، و زاویه، این‏‌ها کنار هم هستند و کمتر از نیم‌ساعت پیاده با هم فاصله دارند.» دستش پایین‌‏تر می‌‏رود: «زیر آن‏ها کمی به‌طرف شرق، قدس و مالکیه قرار دارند».»
همان‌طور که از نام کتاب پیداست، رقیه خودش را پناهنده نمی‌داند، او فلسطینی ‌است حتی اگر در لبنان و لیبی زندگی کند، حتی اگر بارها و بارها خانه‌اش را عوض کند همچنان منتظر است که به وطنش بازگردد.
«بله این‌جا خانه هفتم و آخر خواهد بود. بین خواب و بیداری از رختخواب بلند می‌شوم و می‌نشینم. با انگشت‌های دست می‌شمارم: خانه‌مان در روستا. خانۀ عمویم ابوامین در صیدای قدیم. خانۀ زندگی مشترک با امین آن‌هم در صیدا. خانۀ بیروت. بعد ابوظبی. بعد اسکندریه. خانۀ هفتم آن‌جا در صیدا خواهد بود. کنارِ در. عدد هفت را دوست دارم. باشد که خیر باشد. کلیدهای تو گردنم و هدیه عبِد را حس می‌کنم ...»

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA