nojavan7ContentView Portlet

آینه نزدیک‌بین
آینه نزدیک‌بین
خوانش قسمت‌هایی از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، زندگی‌نامۀ خودنوشت سردار شهید حاج ‌قاسم سلیمانی

ما گاهی قهرمان‌هایمان را زود از دست می‌دهیم. دلیلش بی‌توجهی و بی‌سعادتی ما نیست. دلیلش دو ویژگی مهم است که اکثر قریب‌به‌اتفاق قهرمان‌های ایرانی دارند: اول اینکه بیشترشان آن‌قدر اخلاص دارند و همه‌چیز را درگوشی با خود خدا معامله می‌کنند که ما قدر و اندازۀ درست آن‌ها را در زمان حیاتشان نمی‌شناسیم. دوم اینکه متأسفانه دشمنان ما همۀ تلاششان را می‌کنند که از پشت این اخلاص و فروتنی شایع میان همۀ قهرمانانمان، اهمیت و اثرگذاری زیاد آن‌ها را ببینند و می‌بینند، اما چشم دیدنشان را ندارند! همین است که یا دانشمندان علمی کشورمان را ترور می‌کنند، یا فرماندهان کاربلد و نخبۀ نظامی‌مان را. دو مثال معروف تلخش، شهید محسن فخری‌زاده و شهید حاج‌ حسن تهرانی‌مقدم هستند که تازه بعد از شهادتشان، اسمشان به گوش مای بی‌خبر، آشنا شد.

1

میان این ستاره‌های مخلص، ما یک ابرقهرمان داشتیم. خدا این اقبال را به ما داد که با وجود اخلاص مثال‌زدنی و تواضع بی‌کران این ابرقهرمان، ما او را پیش از شهادتش بشناسیم. ما که نه! دنیا هم او را چندسال پیش از عروجش شناخت. دنیا، «ژنرال» صدایش می‌کرد و ما «حاج ‌قاسم»! همۀ ما در زمان حیات حاج ‌قاسم، می‌دانستیم او یک نخبۀ تمام‌عیار است. می‌دانستیم وقتی قهرمان ما قول می‌دهد داعش را از صفحۀ روزگار محو کند، حتماً این کار را می‌کند و کرد. خیلی از ما دلمان می‌خواست حتی شده کمی شبیه او باشیم. داشتیم به‌زحمت از ورای اخلاصش تقلا می‌کردیم تا ویژگی‌های مثال‌زدنی‌اش را ببینیم و از روی آن‌ها سرمشق برداریم که موشک‌های شوم آمریکایی کار خودشان را کردند و جسم دنیایی ابرقهرمان ما را از ما گرفتند.
می‌گویم «جسم دنیایی»؛ چون رهبر انقلاب به ما یاد داد که «سردار شهید عزیز را با چشم یک مکتب، یک راه، یک مدرسۀ درس‌آموز نگاه کنیم.» خیلی از ما، بعد از شهادت حاج‌ قاسم، با قلبی شرحه‌شرحه و عزادار، غیرت کردیم شبیه او باشیم. نیت کردیم با کم‌وزیاد خودمان، پا جای پای او بگذاریم، اما درست در همین لحظه، فهمیدیم سنگی پیش پای دل ماست! چه بود آن سنگ؟ ما بیشتر، حاج ‌قاسم را با محاسن جوگندمی و شلوار شش‌جیب خاکی، در سنگرهای غبار‌آلود دیده بودیم. البته گاهی هم او را با لباس عادی، میان مردم سیل‌زده یا کنج مجلس روضه دیده بودیم و گاهی با لباس اتوکشیدۀ نظامی کنار رهبر انقلاب؛ هرچند که به قول خود آقا: «[در جلسات رسمی] حاج قاسم یک گوشه‌ای می‌نشست که اصلاً دیده نمی‌شد. آدم گاهی اوقات می‌خواست بداند یا استشهاد کند، باید می‌گشت تا او را پیدا می‌کرد. خودش را جلوی چشم قرار نمی‌داد. تظاهر نمی‌کرد.»
ما برای نوشتن از روی دست حاج ‌قاسم، به تصویر نزدیک‌تری محتاج بودیم. آینه‌ای نزدیک‌بین احتیاج داشتیم که نشانمان بدهد چطور آن دست نازنین با آن انگشتر عقیق خون‌آلود، مثل مولایش عباس‌بن‌علی علیه‌السلام، عاقبت‌به‌خیر شد. بعد، خدا دستمان را گرفت. یک‌روز که زینب سلیمانی، دختر حاج ‌قاسم، به دیدار رهبر انقلاب رفته بود، برای ایشان هدیه‌ای برد که هدیه‌ای بزرگ و نازنین برای همۀ ما بود: زندگی‌نامۀ خودنوشت حاج‌ قاسم.
«از چیزی نمی‌ترسیدم»، نام کتابی‌ است که این زندگی‌نامه را، مثل یک عقیق درخشان، در آغوش گرفته. این کتاب، کلمات حاج ‌قاسم است دربارۀ خود او؛ از روزهای پیش از تولد تا روزگار جوانی‌اش. معرفی مفصل این کتاب را می‌توانید در این یادداشت بخوانید. این‌جا اما می‌خواهیم چندلحظه در این آینۀ نزدیک‌بین نگاه کنیم و به جای تصویر خودمان، تصویر ابرقهرمانمان را در آن ببینیم. چند خطی که در ادامه می‌خوانید، کلمات خود حاج ‌قاسم‌اند دربارۀ روزگاری که پدر روستایی‌اش بدهی سنگینی به کدخدای ده داشت و قاسم سیزده‌ساله به شهر آمده بود تا کار کند و کمک‌خرج پدر باشد. در این آینۀ یادگاری خوب نگاه کنید. دستخط حاج قاسم در آن پیداست!
«صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می‌خواندم، اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمی‌دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می‌کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گنه، شرمسارم نکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیشِ کس
نماز خواندم. به یاد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دِهِمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: «اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله‌قند داخل زیارت [بقعۀ امام‌زاده] بگذارم.»
... به آخر خیابان رسیدم. از پله‌‌های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمۀ زیادی می‌آمد. بوی غذا آن‌چنان پیچیده بود که عن‌قریب بود بیفتم. سینی‌های غذا روی دست یک‌ مرد میان‌سال، تندتند جابه‌جا می‌شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد: یک دسته پول! محو تماشای پول‌ها بودم و شامه‌ام مست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» آن‌قدر زار بودم که خودم هم گریه‌ام گرفت. چهرۀ مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پلۀ کوتاه آن، بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.»
- فامیلی‌ت؟
- سلیمانی.
- مگه درس نمی‌خونی؟
- چرا آقا؛ ولی می‌خوام کار هم بکنم.
مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میان‌سالی آمد. گفت: «بله حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقۀ بعد، یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می‌دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت‌سبزی می‌گویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.» 
طبع عشایری‌ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی‌داد این‌جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی‌که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج‌محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم بخور. ...می‌تونی کار کنی و همین‌جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می‌دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می‌کنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
... موفق شدم پس از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم. شاید بزرگ‌تریم پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم.» (صص 47-51)

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA