راوی واقعیتها
یک نویسنده خلاق! چه کسی باور میکند وقتی این فرمانده نظامی دستبهقلم میشود و روایت روزهای زندگیاش را مینویسد مثل نویسندهای چیرهدست، واژهها و عبارتها را هنرمندانه کنار هم ردیف میکند تا تو را در دل داستانهایی واقعی قرار دهد. تا تو، خودت را جای او که راوی واقعیتهاست، ببینی و لحظهبهلحظه با او همراه شوی. مگر میشود مرد میدانهای آتش و گلوله و خون، مرد نبردهای سخت، مرد پیچیدهترین عملیات نظامی، چنین قلم شیرین و دلچسبی داشته باشد تا روایت زندگیاش برایت روایت قهرمان داستانهای اساطیری شود.
یک اسطوره قدرتمند! مگر باورکردنی است که او طعم تلخ فقر را با پوست و گوشتش احساس کرده باشد: «شرح زندگی مردی از دلِ روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خود را برایتان روایت کرده است. این داستانِ شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها.»
میخواهم برایتان از زندگینامه خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بنویسم. از کتابی که نامش «از چیزی نمیترسیدم» است. اگر میخواهید یکی از خواندنیترین خاطرات خودنوشت سردار بزرگ ایران و جهان اسلام را بخوانید دستانتان را به پنجره کلمات حلقه کنید و با ما همراه شوید. از همین جایی که این نوشتهها را میخوانید تا شرقیترین نقطه ایران، تا دیار کریمان، تا کرمان، تا یکی از روستاهایش، تا کنار یکی از عشایر قدیمی این سرزمین، تا کولهبارتان را کنار سیاهچادر قاسم روی زمین بگذارید و پسرکی نحیف با صورتی آفتابسوخته را ببینید که راه سخت قهرمان شدن را آغاز کرده است.
مثل من، مثل تو، مثل خیلیها
«در دوران اول زندگی مشترک، پدرم زندگی خیلی فقیرانهای داشته است. اما آرامآرام صاحب دامهایی میشود. بهنحویکه بعضی وقتها یک یا دو چوپان داشته است.»
این یعنی قاسم داستان ما به قول امروزیها لای پَر قو بزرگ نشده است و طعم فقر و نداری را با همه وجود لمس کرده است. «زمستانِ ما بسیار سخت بود. پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کِرامت، آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادرشب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.»
اما با همه سختیها زندگی او مثل خیلی از بچههای این سرزمین، سرشار از شادیهای کودکانه است.
«بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. بهمحض اینکه نوروز تمام میشد، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل.(1)» سفر با ایل برای قاسم پر از رنگ و تصویر و خاطره است. تصویرهایی ناب و زیبا در طبیعتی بکر و رؤیایی.
«جنگلی تُنُک(2) با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکن(3) میشد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت. دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر(4) که از شدت درهم تنیدگی درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمهسار آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سر به فلک کشیده باغ، سایه بسیار بزرگی درست میکرد... بهار با بچههای فامیل علی خانی، تاج علی، احمد و بچههای صمد، پیاده از کوهستان تَنگَل به دِهِ زمستان نشین قَنات مَلِک برای مدرسه میرفتیم. ناهار ظهرمان هم بر پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغز پنیر بود.»
راه و رسم نترسیدن
شاید از زبان بزرگترهای فامیل و پدربزرگ و مادربزرگهایتان این ضربالمثل ایرانی را شنیده باشید که آدم هرچه دارد از پَرقُنداق دارد. اینکه آدمها با هر سن و سالی ریشه رفتارهایشان در دوران کودکی شکل میگیرد. اینکه اگر سرنخ زندگی آدمهای بزرگ را بگیریم حتماً به یک کودکی متفاوت میرسیم. سر نترس داشتن یکی از ذخیرههای دوران کودکی است: «از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. دَه سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِرو کردنِ ما، قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخزنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری که 15کیلومتر با خانه ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمهام همانجا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سرِ خود به پاهای کوچک من میکوبید. من این بیابان را تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا دِهِ عمهام رفتم.»
سُفره با برکت
آدمهای کریم و دستودلباز، حتماً خانوادههایی دارند که در عین بضاعت کم یا دستتنگی، سفره سادهشان برای همه پهن است و پدر و مادر قاسم چنین بودند. مهماننواز و دستودلباز، تا جایی که هرچه داشتند برای مهمان عزیز، حاضر و با جان و دل از او پذیرایی میکردند: «درعینحال، در همین نداری، روزی نبود خانه ما خالی از مهمان باشد...به هر صورت، به دلیل اعتقاد جدّی که در خانهمان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست» هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بیتوجهی شده باشد. عمده مهمانها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محل ایل ما میرسیدند...»
راه آسمان از خانه پدری
زندگی با همه بالا و پایینش، با همه تلخ و شیرینش، یکچیز کم دارد و آن یکچیز وصل شدن به یک منبع تمامنشدنی و قابلاعتماد است. اینکه احساس کنی یک قدرت بزرگ شانههایت را محکم گرفته است تا در سختیهای روزگار خم نشوند و در برابر مشکلات طاقت بیاورند. راه رسیدن به این منبع تمامنشدنی و این راه آسمانی از خانه پدر بود. پدر قاسم اهل نماز و روزه و کار خیر بود و تلاش میکرد نان حلال، رزق و روزیشان باشد. دیدن سبک زندگی پدر، تأثیری عمیق بر رفتار قاسم نوجوان داشت: «پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم بهشدت تقید به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد...همانگونه که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم همینگونه بود. همه اهل عشیرهمان او را بهدرستی میشناختند...»
بزرگمرد کوچک
ماجرای قاسم داستان ما، زمانی خواندنیتر میشود که او برای ادای قرض پدرش راهی شهر میشود. او راه سختی را انتخاب میکند تا بتواند از بار مشکلات پدرش بکاهد. او یک نوجوان حدوداً 13- 14ساله است اما غیرت مردانهاش اجازه نمیدهد که شاهد رنج پدر باشد: «پدرم نُهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که بهنوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادنِ قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هردو مخالفت کردند. من تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آنهم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، باهم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم... اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولِکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی(5) میدان باغ ایستاد...گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود...»
یک نوجوان کم سن و سال، با جثه نحیف از روستای محل زندگیاش و به دور از پدر و مادرش آمده است به شهر کرمان برای کار کردن. روزهای سختی پیش رویش قرار دارد. او به دنبال کار از این محله کرمان به محله دیگر و از این خیابان به خیابانی دیگر میرود و از هر جا سراغ کار میگیرد. اما صاحبان مشاغل با دیدن جسم نحیف و سن و سال کم قاسم ترجیح میدهند به او کار ندهند. چون ظاهر او نشان میدهد طاقت کارهای سنگین و سخت را نداشته باشد.
گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
-چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
گفتم: «آقا تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.»
خوشحال شدم که کار پیدا کردهام...»
قاسم مشغول کار میشود. اما کار ساختمان برای او بسیار سنگین و طاقتفرسا است.
«جُثّه نحیف و سن کمِ من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچک من خون میریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: «این مزد هفته تو...»...عبدالله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یکبار پولهایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز میخواندم...نماز خواندم. به یاد زیارت «سیدِ خوشنام، پیر خوشنامِ» دِهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم...رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول میکردند. بعد یک ساعت رد میکردند! به آخر خیابان رسیدم. از پلههای یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی میآمد. بوی غذا چنان پیچیده بود که عَنقریب(6) بود بیفتم. سینیهای غذا روی دست یک مرد میانسال، تند و تند جابهجا میشد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد: یک دسته پول! محو تماشای پولها بودم و شامهام مست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چهکار داری؟»
با صدای زار گفتم: «آقا کارگر نمیخوای؟»
آنقدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا»...
بالاخره قاسم یک کار جدید پیدا میکند و جایی برای خواب...«حاج محمد گفت: «میتونی کارکنی و همینجا بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو میدهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه میکنم...»
از چیزی نمیترسیدم...
قاسم با پشتکار، صداقت و تلاش، قرض پدرش را میدهد. ضمن اینکه شرایط جدید زندگی و کار، فضای متفاوتی را برای او ایجاد میکند. دیگر از شهر وحشت ندارد، احساس غربت نمیکند و ماشین و زندگی شهری برایش عجیب نیست. او شروع به ورزش میکند و به زورخانه میرود و ورزش پهلوانی را یاد میگیرد. بعد هم به کلاس ورزش کاراته میرود و در این ورزش هم مهارت پیدا میکند. به فکر اجاره خانه میافتد و بهاتفاق رفقایش خانهای در کرمان اجاره میکند. او که حالا برای خودش جوانی شده است با اتکا به ورزش و اعتقادات دینی نهتنها به سمت فساد نمیرود بلکه با افکار ضد شاه آشنا و تبدیل به یک انقلابی میشود.
«محرم سال 55 اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود...دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبانِ شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبانِ راهنمایی بود و در چهارراه جنبِ شهربانی مستقر بود. بهسرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیاش فوران زد!
پلیسِ راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همهجا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم...»
چشمنواز و دلنواز
کتاب زندگینامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی با عنوان «از چیزی نمیترسیدم» به کوشش انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر شده است. از چیزی نمیترسیدم، نخستین کتابی است که به قلم حاج قاسم سلیمانی منتشر شده است. خاطراتی از سال 1335 تا 1357.
آقا درباره کتاب زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی و پیش از مطالعه آن نوشتهاند:
بسمهتعالی
هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است.
یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفهئی داریم.کتاب حاضر را هنوز نخواندهام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد.
رزقناالله ما رزقه من فضله
سیّدعلی خامنهای
۹۹/۱۰/۷
شناختن مردی بزرگ...
این کتاب شامل دستنوشتههای شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال ۵۷ است. کتاب «از چیزی نمیترسیدم» در دو بخش نوشتار و دستنوشت در ۱۳۶ صفحه منتشر شده است.
زینب سلیمانی، در مقدمه این کتاب نوشته است: «خیلی دوست دارم آنانی که حاج قاسم سلیمانی را فقط در لباسِ نظامی دیدهاند، بدانند او چطور بزرگ شد. از چیزی نمیترسیدم آغاز رسالتی است عظیم: شناختن مردی بزرگ.»
پینوشت
(1) تنگل هونی، در 6 کیلومتری جنوب شرقی شهر رابُر، منطقهای است پربرف و پر گیاه که مقصد قشلاق عشیره آنان بوده است.
(2) کمپشت و نا انبوه
(3) پر از شکوفه
(4) بُندَر هَنزا در 30 کیلومتری شهر رابر مدنظر است. بُندَر(بن دره) آغاز و ورودی دره را میگویند که جایی است خنک و بیآفتاب.
(5) در محل
(6) نزدیک بود که
nojavan7CommentHead Portlet