«جوون بیا اینجا!»
دوروبرتان را نگاه کنید. شما وسط میدان جنگ هستید. دشمن دارد از چپ و راست روی سرتان آتش میریزد. یکنفر از سمت جبهۀ خودی دارد شما را صدا میکند. سایۀ کوچکی دارد و توجه شما را جلب میکند. بهسمت خاکریزش که میروید، میبینید پیرمردی است که کمرش کاملاً خمشده، آنطور که دیگر نمیتواند صافش کند. بدنش نحیف است. چفیۀ سیاهی روی سرش انداخته و مثل شما، لباس رزم پوشیده. صحنۀ عجیبیست، امّا تازگی ندارد. در این چندوقتی که در جبهه بودهاید، مانند او پیرمردان محاسنسفید، کم ندیدهاید. خیلیها نیروی پیرسالیشان را جمع کردهاند تا دعوت امام برای اعزام به جبههها را لبیک بگویند. این پیرمرد، اما انگار تفاوتی با بقیه دارد که در نگاه اوّل، به چشم نمیآید. دوروبرش شلوغ است، امّا او شما را صداکرده؛ چه میخواهد؟
«یه چارپایه!»
همانطور که توی سرتان با خودتان حرف میزنید، میروید پی چهارپایه؛ «بندۀ خدا لابد خسته شده میخواد یه دقیقه بشینه. حتماً از نیروهای تدارکاته. اومده کلمنای آب رو برسونه و بره. آخه طفلی آنقدر سنش بالاست که فکر نکنم بتونه اون کلمنای سنگین رو بلند کنه. شاید اومده به نوهای، پسری، کسی سر بزنه»
چهارپایهای همان حوالی به چشمتان میخورد. برش میدارید. «اینو بهش بدم بگم اگه کمک میخواد یا دنبال کسی میگرده راهنماییش کنم.» چارپایه را که به پیرمرد میرسانید، دعای خیری به شما هدیه میدهد. هردو، سرتان را میدزدید. نفیر تیرها از کنار سرتان میگذرد. تا میآیید دهان باز کنید، میبینید پیرمرد بهزحمت، امّا سریع، روی چارپایه مینشیند، به شما و بقیه اشاره میکند عقب بایستید، خرج سنگین خمپاره را توی خمپارهانداز 120 که انگار از قبل تنظیمشکرده، میاندازد. تا صدای هولناک شلیک خمپاره بلند میشود، جای اینکه مثل بقیه، همانطور که مرسوم است، گوشهایش را محکم بگیرد که موج انفجار پردۀ گوشش را پاره نکند، فریاد میکشد «الله اکبر!»
چند ثانیه بعد، غریو اللهاکبر دوروبریها هم بلند میشود. خمپاره به هدف خورده. نوجوانها و جوانهای مثل شما، دورش را میگیرند. گوش تیز میکنید «حاجمیرزا طیبالله!»، «حاجآقا دست شما درد نکنه» جملات، با احترام و تحسین زیادی همراهاند. کنجکاو میشوید. میروید سمت جمعیت. پیرمرد به آسمان نگاه میکند و میگوید: «خدایا تو شاهد باش که من در جنگ شرکت کردم.»
با یکی از نوجوانها سر حرف را باز میکنید تا بفهمید این پیرمرد مگر کیست که همه اینقدر به او احترام میگذارند؛ فراتر و چشمگیرتر از احترامی که کهولت سن ایجاد میکند. نوجوان که تازه محاسنش درآمده، با لهجۀ مشهدی شیرینی میگوید: «ایشونو نمیشناسی؟ حاج میرزا جوادآقا تهرانیه! از دوستای امام! استاد حوزۀ علمیۀ مشهده!»
نوجوان وقتی چشمهای گردشدۀ شما را میبیند، ادامه میدهد: «جدیجدی نمیشناسیشون برادر؟! بابا استاد فقه و عقاید و تفسیرن! چندین جلد کتاب دارن! بیشتر از 45ساله که شاگرد تربیت میکنن. از مبارزین اول انقلاب هم بودهن. توی مشهد همه ایشون رو میشناسن.»
متحیر، میگویید: «پس با این درجۀ علمی، با این سنوسال، تدریس رو رها کردهن و از مشهد خودشونو رسوندهن به جبهه؟»
نوجوان میخندد: «برادر این چهارمین باریه که حاجآقا توی 80سالگی میان جبهه! آدم ایشون رو میبینه خجالت میکشه برگرده پشت خط.»
به چشمهای نافذ پیرمرد که زیر ابروهای سفید متراکم، به آسمان دوختهشده، نگاه میکنید و اسمش را با خودتان تکرار میکنید: «میرزا جوادآقای تهرانی»
راوی بخشی از این داستان، رهبر انقلاب است
برگردید! به خطوط پیش رویتان نگاه کنید. سیودوسال است جنگ تمامشده. امروز که شما این یادداشت را میخوانید، سیودو سال است که میرزا جوادآقای تهرانی در خانۀ آخرتش آرامگرفته. خانۀ آخرتش را کمتر کسی بلد است. آخر وصیت کرده بود وقتی از دنیا رفت، در قبر بینامونشانی در بهشت رضای حرم امام رضا علیهالسلام دفن شود. پس، سنگ مزاری ندارد که به یادمان بیاورد حاج میرزا سالها در تهران، قم، نجف و مشهد درسخوانده تا حاج میرزا شده؛ آن هم در حالی که خانوادهای اعیانزاده و متمولداشته و دل از دنیاکنده و رفته پی درس و بحث طلبگی. بعد هم سالها در صف اوّل مبارزین انقلابی مشهد، برای سرنگونی رژیم پهلوی جنگیده، با امام معاشرت و دوستی داشته و صدها شاگرد تربیتکرده برای اسلام. اگر بیماری عمرش را به سر نمیرساند، شاید تا آخرین روز زندگی هم در جبهه میماند و به جوانها میگفت از پس کار برمیآید و باز چهارپایه میخواست تا بنشیند خمپارۀ 60 و 120 بیندازد!
داستانی که شما خودتان را در آن گذاشتید، اگرچه رگههای خیال داشت، امّا یک داستان واقعی بود. راوی بخشی از این داستان، رهبر انقلاب است.
nojavan7CommentHead Portlet