بعد از شکست...
یکی دو هفته از این ماجرا گذشت، سعید بعد از نماز، مشغول بستن بند کفشهایش در حیاط مسجد بود که دستی شانهاش را لمس کرد. سرش را که بالا آورد آقای حیدری با همان لبخند همیشگی را دید. گفتوگوی سعید و آقا معلم گُل کرده بود که آقای حیدری سراغ شرکت «سپهر» را گرفت! سعید هم شروع کرد به تعریف ماجرای آن تلاش و شکست تلخ آخر قصه!
کم نیاری!
اما صحبتهای آقای حیدری انگار موتور سعید را دوباره روشن کرده بود: «ببین سعیدجان! یه پیشنهاد برات دارم، یه نگاهی بیانداز به زندگینامه کارآفرینها، پهلوانها، قهرمانها و اصلاً همه آدمهای موفق دنیا! یه چیز بین همه شون مشترکِ و اون هم تعداد دفعاتیه که شکست خوردن! همه این آدمها بارها و بارها شکست خوردند اما فرقشون با بقیه آدمها این بوده که بعد شکست کم نیاوردند و دوباره شروع کردند. خب باشه، اصلاً شکست خوردید، دنیا که به آخر نرسیده، دوباره شروع کنید. آقا سعید! کم نیاری بردی...»
آن شب مسیر مسجد تا خانه برای سعید با چرخیدن یک جمله در ذهنش طی شد: «کم نیاری، بردی...» اما قرار بود شب پرهیجانتری هم بشود!
یک ایده جدید
وارد خانه که شد، مریم بدو بدو جلو آمد و از سر ذوق فریاد زد: «یافتم! پیدا کردم!» سعید که تعجب کرده بود پرسید: «چیو پیدا کردی؟» مریم جواب داد: «راهحل رو، ببین نیاز نیست دنبال شغلهای سخت و عجیب غریب بگردیم، میتونیم تو خونه بشینیم و همزمان یه شغل خوب داشته باشیم، هم تولید کنیم، هم پول در بیاریم، سال تحصیلی هم که شروع شد کنار درس میتونیم انجامش بدیم.»
سعید که تازه از راه رسیده بود از دیدن ذوق مریم سر ذوق آمده بود و حتی وقت نکرد لباسهایش را عوض کند، مریم ادامه داد: «امروز از حدیثه شنیدم که میگفت مادرش تو خونه یه کسبوکار کوچک راه انداخته، من رفتم پرسوجو کردم، بهش میگن مشاغل خانگی، خیلی از مشاغل این شکلی هستند که میشه تو خونه مشغول شد و تولیدات مختلفی انجام داد. با بچهها یه فهرست از 10 تا شغل خانگی ساختیم، فقط باید در مورد هر کدوم از اینها اطلاعات پیدا کنیم و بعد یکی رو انتخاب کنیم، سعید، میترکونیم!»
عجب شبی شده بود، اول که آن صحبتهای آقای حیدری، حالا هم حرفهای مریم حسابی ذهن سعید را مشغول کرده بود، به حدی که آن شب تا خود صبح خوابش نبرد و کلی فکر و خیال در سرش داشت، اما این تازه آغاز ماجرا بود...
nojavan7CommentHead Portlet