«دختر شینا» نام کتابی است 260صفحهای به قلم «بهناز ضرّابیزاده»، بانوی روایتگر خاطرههای دفاع مقدس. این کتاب که انتشارات سوره مهر آن را چاپ کرده، شرح زندگی «قدمخیر محمدی کنعان» است. قدمخیر خانم که وصف روزهای کودکیاش را آن بالا خواندید، همسر سردار شهید «حاج ستار ابراهیمی هژیر» است. در کتاب دختر شینا، ما هم خاطرات قدم را میخوانیم، هم از نزدیک زوایای مختلفی از زندگی این شهید بزرگوار را میبینیم.
دستتنهایی. این شاید مهمترین چالشی است که قدمخیر بانو در زندگی با یک فرمانده جنگی انقلابی با آن مواجه بوده است؛ بهخصوص وقتی خدا پنج فرزند قدونیمقد هم به زندگیشان بخشیده. میدانید لطف خواندن دختر شینا در چیست؟ این جملات رهبر را درباره الگوی زن مسلمان ببینید: «شیرزنان انقلاب و دفاع مقدس نشان دادند که الگوی سوم، «زن نه شرقی، نه غربی» است. زن مسلمان ایرانی، تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان، گشود و ثابت کرد که میتوان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود، و درعینحال، در متن و مرکز بود. میتوان سنگر خانواده را پاکیزه نگاه داشت و در عرصهی سیاسی و اجتماعی نیز، سنگر سازیهای جدید کرد و فتوحات بزرگ به ارمغان آورد».(1)
قدمخیر بانو یکی از آن مصادیق خوب و شیرین این بیانات رهبر است. کتاب دختر شینا نشانمان میدهد اگر حاج ستار توانسته بهسرعت در بستر انقلاب و دفاع مقدس به رشد و تعالی برسد و بهترین عاقبت روزیاش شود، بخش بزرگی از این توفیق را مدیون زنی است که سنگر خانهاش را حفظ کرده و بار تربیت فرزندانش را یکتنه به دوش کشیده. سخت است، اما ارزشمند. سخت است، اما شیرین و عزیز، همانطور که خود قدمخیر بانو در کتاب میگوید.
در ادامه، برای آنکه با فضای کتاب و قلم نویسنده بهتر آشنا شوید، صفحهای از کتاب را که شرح گفتوگوی قدمخیر بانو با همسر جوان اوست که تازه از جبهه برگشته، برایتان میآوریم:
«رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که میشناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را میخواند. آنجا که میگوید «یا ستارالعیوب»، «ستار» را سه، چهار بار تکرار میکرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم. یکبار هم به ترکی خیلی واضح گفت «منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب میزنیم».
خندید و گفت: «عراقیها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دیماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچههای تیز و فرز و ورزیدهای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچهها ما را آوردند اینطرف آب. تازه عراقیها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آنها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسید. گفت: «این را یادگاری نگهدار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم: «چرا اینطوری شده؟!»
دنده را بهسختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الآن من هم پیش ستار بودم. میدانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت میشود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:« الهی شکر. الهی صدهزار مرتبه شکر».
زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یکریز قرآن را میبوسیدم و خدا را شکر میکردم.
1) پیام به کنگره هفت هزار زن شهید کشور 1391/12/16
nojavan7CommentHead Portlet