nojavan7ContentView Portlet

برنده‌تر از شمشیر
برنده‌تر از شمشیر
روایت نبرد کلمات زینب کبری سلام‌الله علیها در مصاف زنجیرها و شمشیرها

پرستو علی‌عسگرنجاد - سر را گذاشته بودند در تشت، جلوی تخت یزید. اسرا وارد سرسرای کاخ شدند. چشم زینب سلام‌الله علیها به سر حسین علیه‌السلام افتاد در تشت. آوازی سوزان از گلویش بلند شد که بند دل‌ها را پاره ‌کرد. مشت به گریبان کوبید و فریاد کشید: «دریغِ حسین! دریغِ تو ای حبیب خدا! دریغِ تو فرزند مکه و منا! دریغِ تو فرزند فاطمۀ زهرا، برگزیدۀ زن‌ها، حیف از تو فرزند دختر رسول خدا!»

1

مثل صدای علی علیه‌السلام

از جملات زینب سلام‌الله علیها، همۀ آن‌ها که مقابل یزید ایستاده بودند، اشک ریختند. مجلسی که یزید ترتیب داده بود تا به خیالش اسیران آل محمد را تحقیر کند، داشت به هم می‌خورد. همه شده بودند عزادار حسین علیه‌السلام. دست برد کنار تخت مجللش. ترکه‌ای ‌چوبی برداشت. چوب خیزران. دست دراز کرد و با چوب، به دندان پیشین سر بریدۀ حسین، ضربه می‌زد و می‌گفت: «امروز باشد تلافی روز بدر».
«ابوبرزۀ اسلمی»، مثل بقیۀ آن‌ها که ایستاده بودند و جسارت یزید را تماشا می‌کردند، می‌دانست عقدۀ یزید و پدرش معاویه، دنباله‌دار است و از پیش از حسین می‌آید؛ از علی، از امیرالمؤمنین. طاقت نیاورد. فریاد زد: «چوبت را عقب بکش یزید! چوبت را بردار که من بارها دیدم رسول خدا، لب و دندان حسین و برادرش، حسن را می‌بوسید و می‌گفت: «شما سیّد جوانان اهل بهشتید. خدا قاتل شما را بکشد و نفرین کند و جهنم را که چه بد جایگاهی هم هست، برایش آماده کند».
چوب در دست یزید شل شد. خون دوید توی صورتش. نعره زد تا ابوبرزه را از کاخ بیرون ببرند. کشان‌کشان بردندش.
نمی‌خواست قافیه را ببازد. فکر می‌کرد با این سر بریده که مقابلش گذاشته، پیروز میدان است. بی‌وقفه از سر، عطر خوشی بلند بود؛ در تالار کاخ یزید، پراکنده.
زینب بلند شد. خواهر و برادرزاده‌هایش، همۀ قوم و خویشش، همۀ آن‌ها که نسبتی داشتند با او و حسین، با دست‌های قفل‌شده در زنجیر، کنارش ایستاده بودند. طوقی آهنین بر گردن علی‌ بن حسین علیه‌السلام بود و رد خون‌مردگی بر مچ دست‌های در زنجیرش. روبه‌روی زینب، صف در صف، سربازان و فرماندهان سپاه یزید ایستاده بودند در فاخرترین لباس‌ها، با برنده‌ترین ‌شمشیرها، حمایل بر کمر.
زینب دهان باز کرد. هنوز، همان اول حرف، حمد و ذکر خدا را تمام نکرده بود که چیزی در دل حضار فروریخت. فرماندهان سپاه یزید، مبهوت به هم نگاه کردند: «این کیست که خطبه می‌خواند؟ به خدا قسم صدا، صدای علی است! کلماتش، لحنش، استواری و برندگی لهجه‌اش، همه عین علی است!»
زینب قرآن خواند و انگار صدای پدرش، علی در کاخ یزید پیچید: «رسوایی عاقبت آن‌هاست که آیات خدا را تکذیب کردند و به سخره‌اش گرفتند. راست گفت خدا!»
بعد، سر چرخاند سمت یزید و او را مورد خطاب قرار داد: «یزید! فکر کردی چون زمین و آسمان را روی ما بستی و برده‌وار، ما را به هر طرفی که خواستی، کشاندی، ما پیش خدا خواریم و تو برایش گرامی هستی؟ فکر کردی غلبۀ تو بر ما، از سر آبروی تو پیش خداست؟
بعد کمی آهسته‌تر ادامه داد: قول خدا را فراموش کردی که «کافران خیال نکند اگر به آن‌ها مهلت دادیم، خیرشان را می‌خواهیم. این‌طور نیست. بهشان مهلت می‌دهیم تا بیشتر گناه کنند و عذاب سختی در انتظارشان باشد»؟
سکوت. بهت. وحشت. همه باهم هجوم بردند به دل اعوان‌وانصار یزید: «این زن با این دست‌های بسته، با این پاهای آبله‌زده، با این روی خاک‌آلود، بدون مردی که او را از شر شمشیر یزید حفظ کند، چطور این‌طور برای یزید خط‌ونشان می‌کشد؟ از کجا می‌آید این سر نترس و این زبان رجزخوان؟»
زینب سلاحش را برداشت؛ کلمات را. زنجیرها را با کلمه‌هایش کنار زد، قفل‌ها را باز کرد، نگاه کرد به سر بریدۀ برادرش، حسین علیه‌السلام، و محکم و قاطع، رو به یزید ادامه داد:
«ای پسر آن مردمی که جدّ من اسیرشان کرد و بعد از آن، آزادشان کرد! انصاف است که تو زن‌ها و کنیزهای خودت را پشت پرده بنشانی و دختران رسول خدا را اسیر کنی و از این‌طرف به آن‌طرف بکشانی؟ پرده‌دری کنی، رویشان را بازکنی و یکه و تنها، بدون مردانشان، نگهشان داری تا هر غریب و آشنا چشم به آن‌ها بدوزند؟
چطور امید دلسوزی و غم‌گساری باشد از کسی که دهانش جگر پاکان را بجود و گوشتش از خون شهیدان بروید؟
... یاد جد و آبائت کرده‌ای و آن‌ها را خوانده‌ای که ناز شست بگیری؟ نگران نباش که به همین زودی‌ها پیش آن‌ها می‌روی و آرزو می‌کنی کاش دستت خشک و زبانت لال شده بود و آن‌طور نمی‌گفتی و این‌طور نمی‌کردی.
خدایا! داد ما را بستان و انتقام ما را از این ستمگران بگیر. خشم تو بر آن‌کس که ما را کشت، فرود می‌آید.
به خدا قسم که پوست خودت را شکافتی و گوشت خودت را پاره‌پاره کردی یزید! با آن باری که ریختن خون فرزندان پیغمبر خدا و شکستن حرمت اهل‌بیت او بر شانه‌ات داری، بر پیغمبر وارد می‌شوی. آن‌وقت آنجا در روز قیامت، خدا پریشانی آل پیامبر را به جمعیت تبدیل می‌کند و داد آن‌ها را می‌گیرد: «و خیال نکن آن‌ها که درراه خدا کشته‌ شدند، مرده‌اند؛ آن‌ها زنده‌اند و پیش خدای خودشان روزی می‌گیرند...»
رنگ از صورت یزید پریده بود. دستش بر دسته‌های تخت پادشاهی‌اش می‌لرزید. نفس همۀ حضّار، در سینه حبس شده بود. تنها صدای غرای زینب بود که در کاخ می‌پیچید:
«خون ما از سرپنجه‌های شما می‌ریزد و گوشت ما از دهان شما بیرون می‌افتد...گلایه‌مان را پیش خدا می‌بریم و به او اعتماد می‌کنیم.
هر فتنه‌ و مکری که داری، بریز و هر تقلایی که می‌خواهی، بکن. به خدا قسم! نمی‌توانی ذکر ما را از یادها محوکنی... کارت سست است و پادشاهی‌ات کوتاه و خوار و خفیف خواهی شد. آن روز که منادی فریاد بزند «الا لعنه الله علی الظالمین»، حواست جمع باشد که لعنت خدا بر ستمکاران است...
شکر خدا که اول کار ما را به سعادت و مغفرت ختم کرد و آخر و عاقبت ما را به شهادت و رحمت. از خدا می‌خواهیم ثواب آن‌ها را کامل کند و بر آن بیفزاید. خود او بهترین عاقبت برای ماست. خدا مهربان است. برایمان کافی است و خودش بهترین پشتیبان است».
زینب سلام‌الله علیها خطبه‌اش را با نام خدا تمام کرد و نشست. کلمه‌های زینب، برنده‌تر از شمشیر، در ذهن همۀ حاضران مجلس یزید نشستند و در یاد آن‌ها ماندند، مثل همان عطری که از سر بریدۀ حسین علیه‌السلام بلند می‌شد و تمام فضای اطراف زینب را گرفته بود.

منبع:

لهوف سید بن طاووس
 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA