nojavan7ContentView Portlet

بعد از تو
بعد از تو
بازخوانی وقایع پس از شهادت سیدالشهدا علیه‌السلام

غباری تیره، گردی سیاه، زمین را احاطه کرد. بعد، تندباد سرخی وزید؛ آن‌قدر شدید که چشم، چشم را نمی‌دید. خورشید گرفت. آسمان سرخ شد. ستاره‌ها معلوم شدند. زمین و آسمان داشت به هم می‌آمد. مردم وحشت‌زده، گمان می‌کردند عذاب بر سرشان نازل شده. 

1

ای نفس مطمئنه! زمان شهادت است!

یکی بود از لشکر عمر سعد. فریاد زد: «ای امیر! مژده که الآن شمر، حسین را می‌کشد».
هلال بن نافع از لشکر جدا شد و آمد سمت قتلگاه. دید حسین دارد جان می‌دهد. بعدها گفت: «به خدا قسم! هیچ کشتۀ در خون غلتیده‌ای را بهتر و نورانی‌تر از حسین ندیدم. نور صورتش آن‌قدر زیاد بود که کیفیت قتلش را از ذهنم برد. آب می‌خواست. به او گفتند: «آب نمی‌خوری تا به جهنم بروی و از آب چرک آنجا بنوشی». حسین گفت: «من پیش جدم می‌روم و از آب پاکیزۀ بهشت می‌نوشم و از آنچه شما با من کردید، به جدم شکایت می‌کنم».
 شمر با دوازده ضربه، سر حسین بن علی را از بدنش جدا کرد و آن را به خولی داد. سنان نیزه‌ای را از پشت در کمر حسین فرو کرد که از سینه‌اش بیرون زد. نیزه را که درآورد، روح حسین به آسمان رفت.

2

بعد از تو خاک بر سر دنیا

غباری تیره، گردی سیاه، زمین را احاطه کرد. بعد، تندباد سرخی وزید؛ آن‌قدر شدید که چشم، چشم را نمی‌دید. خورشید گرفت. آسمان سرخ شد. ستاره‌ها معلوم شدند. زمین و آسمان داشت به هم می‌آمد. مردم وحشت‌زده، گمان می‌کردند عذاب بر سرشان نازل شده. کسی در میانۀ میدان ایستاده بود و فریاد می‌زد. بر سرش نعره کشیدند که ساکت باشد. گفت: «چطور فریاد نزنم وقتی پیامبر خدا را می‌بینم که به زمین نگاه می‌کند و جنگ شما را می‌بیند. می‌ترسم اهل زمین را نفرین کند و من هم با آن‌ها هلاک شوم». رهایش کردند و گفتند: «دیوانه است این مرد!» او جبرئیل بود.

3

ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته

ذوالجناح، اسب اباعبدالله، بی‌سوار مانده بود. هجوم برد سمت سواران لشکر عمر سعد. چهل‌ نفر از آن‌ها را به زمین انداخت و لگدکوب کرد. سپاه دشمن به او حمله کرد. ذوالجناح تا قتلگاه تاخت. کنار بدن حسین، زانو زد. یال و موی پیشانی‌اش را به خود حسین آغشته کرد و رفت سمت خیمه‌گاه او؛ به‌شتاب، شیهه‌کشان، گریان.
دختران پیامبر صدای شیهۀ اسب حسین را شناختند. بیرون آمدند از سراپرده‌ها. دیدند ذوالجناح بی‌سوار آمده، با زین واژگون.
ام‌کلثوم، خواهر حسین بن علی، دست روی سرش گذاشت و فریاد کشید: «این حسین است! در میدان افتاده. در کربلا سرش را از پشت بریدند و عمامه و عبایش را دزدیدند». بعد، بی‌هوش شد و روی زمین افتاد. دختران پیامبر، دور ام‌کلثوم و ذوالجناح را گرفتند و ضجه زدند. اسب حسین، نزدیک خیمۀ حسین، آن‌قدر سر حسرت به زمین کوبید تا جان داد. 

4

گل من یک نشانی‌در بدن‌داشت/ یکی پیراهن کهنه به تن داشت

حسین، پیش از آن‌که برای آخرین‌بار به میدان برود، پیراهن کهنه‌ای خواسته بود تا زیر لباس جنگش بپوشد. گفته بود: «لباسی به من بدهید که کسی چشم طمع به آن نداشته باشد تا من را برهنه نکنند». لباسی تنگ و کوتاه آوردند. حسین آن لباس تنگ را نپوشیده و گفته بود: «این لباس ذلت است». پیراهن کهنه‌ای برداشته، پاره‌اش کرده و آن را پوشیده بود. بعد، شلوار بلند گشادی را از چندین‌جا پاره کرده بود تا کسی طمع نکند آن را از تنش دربیاورد. لباس رزم را روی این لباس‌های کهنۀ پاره به تن کرده و راهی میدان شده بود.

حسین که جان داد، لشکر عمر سعد به تن بی‌جانش حمله کردند تا لباس‌هایش را غارت کنند.
اسحاق بن حیوۀ حضرمی، همان پیراهن کهنۀ پاره را از تن حسین بیرون کشید و پوشید. پیراهن را نگاه کردند. صد و ده زخم بر آن بود؛ جای تیر و نیزه و شمشیر.
اسحاق، پیسی گرفت و تمام موهای بدنش ریخت.
اخنس بن مرثد حضرمی، عمامۀ حسین را از سرش درآورد و روی سر خودش گذاشت.
اخنس، دیوانه شد.
 

5

مبادا که از بهر انگشتری...

بجدل ابن سلیم کلبی، خیال کرده بود انگشتری(1) که در دست حسین مانده، همان خاتم نبوت است. نمی‌دانست خاتم، از ذخایر نبوت است و محفوظ مانده تا به دست قائم آل محمد برسد. هجوم برد به پیکر حسین. انگشتر را کشید. از انگشت بی‌جان حسین بیرون نمی‌آمد. چاقویش را درآورد و انگشت را با انگشتری که در آن بود، برید.
نعلین و زره حسین هم به غارت رفت. شمشیرش هم، به طمع این‌که ذوالفقار باشد، که نبود. ذوالفقار حیدر پنهان مانده بود تا همراه خاتم نبوت، به دست قائم برسد.

6

آتش در خیمه‌ها

زنی از سپاه اباعبدالله، بیرون خیمه‌ها بود. مردی از سپاه عمر سعد به او گفت: «سالارت کشته شد!» زن یک‌نفس دوید تا خیمۀ زینب. خبر را که داد، زینب به خود پیچید. فریاد کشید و از خیمه بیرون آمد. همان وقت بود که شعله‌های آتش پیدا شدند. لشکر عمر سعد، با مشعل‌های آتش‌افکن، هجوم آوردند سمت خیمه‌گاه اباعبدالله.
اسباب و اثاث کاروان حسین را غارت کردند. چادر از سر دختران پیامبر کشیدند. گوشواره از گوششان کشیدند و خیمه‌هایشان را آتش زدند.
زنان آل محمد، پابرهنه و گریان، در صحرای کربلا می‌دویدند و شیون می‌کردند تا سپاه عمر سعد، آن‌ها را احاطه کردند. دست و پایشان را با زنجیر بستند و اسیرشان کردند.

7

این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توست

خورشید عصر جمعۀ عاشورا به سمت غرب متمایل شده بود که کاروان حسین را به اسارت گرفتند.
 زن‌ها به گریه گفتند: «ما را از قتلگاه حسین عبور بدهید». وقتی آن‌ها را از گودی قتلگاه عبور دادند و چشمشان به تن صدچاک غرق خون حسین افتاد، فریاد زدند و صورت خراشیدند.
صدای زینب کبری، دختر علی مرتضی بلند شد: 
«یا محمداه! صلوات فرشتگان آسمان بر تو! 
این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توست.
 یا محمداه! دخترانت اسیر شدند و فرزندانت کشته در این دشت افتاده‌اند 
و باد صبا گردوغبار بر پیکرشان می‌پراکند. 
آن‌ها را ناپاک‌زادگان کشتند.
به خدا شکایت می‌بریم
به محمد مصطفی
به علی مرتضی
به فاطمۀ زهرا
به حمزۀ سیدالشهدا
دریغا دریغ!
امروز، جدم، رسول خدا، کشته شد.»

8

(1) بخشی از روضۀ قدیمی معروف به «روضۀ ساربان» که به واقعۀ بریده‌شدن انگشت مبارک سیدالشهدا پس از شهادت ایشان اشاره می‌کند: مبادا که از بهر انگشتری/ به غم‌ها فزاید غم دیگری

منابع:
لهوف سید ابن طاووس
نفس المهموم، شیخ عباس قمی

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA