nojavan7ContentView Portlet

صورتی خاکستری
ماجرا
صورتی خاکستری
قسمت آخر: آبی فیروزه‌ای

نشسته بود روی گل وسط قالیچه اتاق و نامه‌ها را پخش کرده بود دورش. نامه‌ها و پاکت‌های بی اسم و نشان. یعنی چه کسی این‌ها را نوشته؟ چه کسی این‌همه وقت گذاشته که به او ثابت کند دختر بودن چیز خوبی است؟ فکرش به هیچ جا نمی‌رسید.

1

از نامه اول شروع کرد به دوباره خواندن. نوشته بود چرا شادی، تفریح و آزادی را برای خودت پسرانه تعریف کردی؟ ببین خودت چه می‌خواهی سارا؟ زمین‌بازی خودت را پیدا کن.
در نامه دوم گفته بود لنز عینکت را عوض کن. دنبال غر زدن و نیمه‌خالی را دیدن نباش. داشته‌هایت را نگاه کن و سعی کن قهرمان زندگی‌ات باشی.
توی نامه سوم از قشنگی‌های دختر بودن نوشته بود. هرچند هنوز هم با همه حرف‌هایش موافق نبود. ولی حق با نویسنده ناشناس بود. سارا هم دنیای خاص و شگفت‌انگیز خودش را دوست داشت. معلم‌های مدرسه را در ذهنش مجسم کرد و یکی‌یکی گذاشت جای نویسنده نامه. خیلی‌ها می‌توانستند باشند. دبیر دین و زندگی، دبیر ادبیات و… هرچه که بود دیگر مطمئن بود خانم اسکندری نامه‌ها را خودش ننوشته. خوانده و داده یک نفر دیگر جواب بدهد. دوباره آن روزی که دل‌نوشته را توی صندوق انداخت، را در ذهنش مرور کرد. هیچ معلمی آن دوروبرها نبود. از کجا اسمش را فهمیده بودند؟ مثل باقی وقت‌هایی که فکرهایش به این مرحله می‌رسید، پوف بلندی کشید. معادله چند مجهولی‌اش انگار قصد حل شدن نداشت. بلند شد از داخل جامدادی خودکاری برداشت. خنده‌اش گرفت. همان خودکار صورتی بود. بعد از چند هفته همزیستی مسالمت‌آمیز با بقیه خودکار و مدادهای داخل جامدادی، انگار قابل‌تحمل‌تر شده بود. روی کاغذ شروع کرد به نوشتن. اینکه که بود؟ چه می‌خواست؟ چه چیزهایی خوشحال یا ناراحتش می‌کرد. کجاها ناامید می‌شد. چه موقع عصبانی می‌شد. هدف‌هایش برای آینده چه بود. امروز را نوشت و آینده را و سعی کرد مسیر این وسط را ترسیم کند. مسیری که پر از جای خالی و علامت سؤال بود. باید بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر می‌نوشت. هرچه زودتر باید نقش خود را توی دنیا پیدا می‌کرد. دوست داشت وقتی آدم‌ها عینک قهرمان و غیر قهرمانشان را می‌زنند، او هم از آن افرادی باشد که پشت لنز عینک می‌درخشد. 
وقتی از نوشتن خسته شد، کاغذ را گذاشت کنار و رفت سر درس‌هایش. باید منتظر نامه‌های بعدی می‌ماند. 

2

دو روز بعد وقتی نامه را از دست سعید می‌گرفت دیگر نه مثل قبل هیجان‌زده بود، نه نگران و نه ترسیده بود. این دفعه فقط منتظر بود. انتظارش که به سر رسید، خیلی عادی، انگار همیشه هفته‌ای یکی دوتا از این نامه‌ها برایش می‌آمده بسته را گرفت و رفت توی اتاق. اهل خانه هم دیگر به این بسته‌های بی‌نام و نشان سارا عادت کرده بودند. مامان حسابی توجیهشان کرده بود و سارا هم به مامان قول داده بود آخرش همه‌چیز را تعریف کند. آخری که خودش هم نمی‌دانست چه موقع قرار است برسد. 
کنار گلدان‌های سبزش نشست و نامه را باز کرد. آماده دیدن همان «سلام سارا»ی همیشگی بود که دوباره چشم‌هایش گرد شد. انگار غافلگیری‌ها تمامی نداشت. نامه این دفعه تایپ شده نبود، دست‌نویس بود. آن‌هم با خودکار آبی فیروزه‌ای:
«وقتی خانم اسکندری گفت مسئول مسابقه دل‌نوشته‌های روز دختر باشم، فکرش را هم نمی‌کردم چه ماجرای هیجان‌انگیزی انتظارم را می‌کشد. کارم این بود که مثل همیشه نوشته‌ها را جمع و دسته‌بندی کنم و بهترین‌هایشان را برای داوری بدهم به خانم اسکندری. 
آن روز که دنبالت می‌گشتم تا سؤال ریاضی‌ام را بپرسم اتفاقی دیدم که کاغذی را توی صندوق انداختی. حسابی تعجب کردم چون هیچ‌وقت ندیده بودم توی برنامه‌های فرهنگی مدرسه شرکت کنی. همان موقع خواستم ماجرا را بپرسم که وسط سؤال‌ها و دل‌شوره قبل از امتحان یادم رفت. اما روزی که زمان مسابقه تمام شد، دوباره یادت افتادم. چون صندوق را که باز کردم فقط یک کاغذ آنجا بود. یک دل‌نوشته بی‌نام و نشان که خطش شبیه خط تو بود. از بدشانسی تو هیچکس دیگری در مسابقه دل‌نوشته شرکت نکرده بود سارا! باید به مدرسه پیشنهاد بدهیم به فکر مسابقات جذاب‌تری بیفتند. 
راستش نامه‌ات را به خانم اسکندری ندادم. یعنی پیش خودم فکر کردم لازم نیست. نوشته‌ات نه اسم داشت، نه مرتبط با موضوع مسابقه بود. صندوق را که تحویل دادم من ماندم و یک نامه عجیب که از قضا نویسنده‌اش را می‌شناختم...
بقیه‌اش را خودت بهتر می‌دانی. قصه نامه‌ها اتفاقی پیش آمد. یعنی اولش دیدم حرف‌هایی دارم که دوست دارم بگویم. جرئت نکردم بگویم دل‌نوشته‌ات را خوانده‌ام. برای همین فکر کردم ناشناس برایت بنویسم. بعد کم‌کم از این بازی خوشم آمد و راستش حرف‌هایم هم بیشتر میشد. 
خودت که مرا خوب می‌شناسی. حرف‌هایم هنوز هم تمام نشده. بقیه‌اش را حضوری صحبت می‌کنیم.  فقط بعد از همه آن نامه‌ها دوست داشتم بگویم دختر بودن یک نسخه واحد نیست که برای هرکسی یک شکل باشد. قرار نیست همه دخترها رنگ صورتی را دوست داشته باشند یا در مهمانی‌ها تزئین سالاد را به عهده بگیرند یا از ورزش‌های سنگین بدشان بیاید. دختر بودن به‌اندازه همه دخترهای دنیا نسخه‌های متفاوتی دارد. در این دنیای رنگین‌کمانی هرکس روی طیف خودش ایستاده است. دختر بودن صفر و صدی نیست. تو شکل خودت باش. نسخه خودت را از دخترانگی داشته باش ولی هیچ‌وقت نخواه که خودت نباشی. 
بیا باهم دنبال شکل خودمان بگردیم سارا. راهمان را پیدا کنیم، هدف‌های کوچک و بزرگمان را بچینیم و ببینیم برای رسیدن به آن‌ها چه‌کارهایی باید انجام دهیم. این دفترچه را برای همین گذاشتم. خودم هم مثل همین را دارم. دفترچه خاطراتم نیست. جایی است که در آن بلندبلند فکر می‌کنم، سؤال می‌پرسم، وسط سطرهایش دنبال خودم می‌گردم. 
خاکستری هم گرفتم که از دلت درآورده باشم. می‌دانستم رنگ صورتی را دوست نداری. سر هدیه‌های قبلی فقط خواستم کمی شوخی کرده باشم. شوخیِ تنها هم نه. فکر کردم شاید این هدیه‌ها باعث شود یک‌بار دیگر رنگ صورتی را ببینی. می‌بینی؟ آن‌قدرها هم غیرقابل‌تحمل نیست. خودت می‌دانی که من هم میانه چندانی با صورتی ندارم. من عاشق فیروزه‌ای‌ام. هرچند با صورتی هم در صلحم. مثل همه رنگ‌های دیگر دنیا. 
فردا توی غار می‌بینمت. 
فیروزه

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA