سریع آب را توی گلدانها ریخت و پاکت به دست همان کنار نشست. بسته سفید را پشت و رو کرد. یعنی از کجا بود؟ غیر از یکی دو مجلهای که مشترک بود و گهگاه که چیزی را اینترنتی میخرید، هیچوقت نامهای برایش نیامده بود. به زحمت چسب پوشش نایلونی پاکت را پاره کرد. یک کاغذ سفید و یک خودکار فانتزی صورتی رنگ افتاد بیرون. با تعجب خودکار را برانداز کرد و تای کاغذ را باز کرد. مثل نامههای رسمی، تایپ شده بود اما طولانیتر از یادداشتهایی بود که نشریهها برای تمدید اشتراکشان میفرستادند. «سلام سارا»ی اولش همه احتمالات قبلی ذهنش را کنار زد. واقعا یکی برایش نامه نوشته بود. اما که بود؟ چشمش روی چند خط پررنگ اول متن خشک شد: نوشته بودی قشنگیای در دختر بودن نمیبینی. نوشته بودی بعضی وقتها دلت میخواهد کاش پسر بودی. از آزادیای که نداری حرف زده بودی و دنیای آزاد و رهایی که پسرها دارند. دلنوشته ات را که خواندم دلم خواست دربارهاش با هم حرف بزنیم. حرفهایت را شنیدم و حس کردم حرفهایی دارم که مخاطبش تو هستی. حرفهایم را برایت نوشتم...
دستهایش یخ کرده بود و قلبش مثل گنجشک میزد. فهمیده بودند نامه را او نوشته. ولی چطور ممکن بود؟ او که اسم و نشانهای از خودش نگذاشته بود. شاید از روی خطش فهمیده بودند. ولی او که خط خاصی نداشت. تازه آن شب آنقدر درهم و سریع نوشته بود که نوشتهاش از همیشه هم بدخطتر بود. نه! کسی نمیتوانست خط او را بین خط این همه دانشآموز تشخیص بدهد. اصلا این نامه چه کسی بود؟ یعنی خانم اسکندری نوشته بود؟ با این حساب آبرویش توی مدرسه رفته بود. آخر از کجا فهمیده بود؟ شاید وقتی داشته نامه را توی صندوق میانداخته او را دیده. پس چرا سارا کسی را ندیده بود؟
فکرش به جایی نمیرسید. گیج و گنگ به سطرهای بعدی نامه رسید:
یکبار به پدرم گفتم چرا بین من و برادرم فرق میگذارید؟ چرا او آزادتر است، عزیزتر است توی خانه؟ پدرم خندید و گفت وقتی خودت فرق میگذاری و برادرت را از خودت بهتر میدانی، چرا من فرق نگذارم؟ گیج شدم. من کجا گفته بودم برادرم از من بهتر است؟ پدرم گفت وقتی نگاهت مدام به او و تفاوتهایتان است. وقتی آزادی را در شکل او بودن، راحتی را در هم نقش او شدن میبینی، یعنی قبل از هر کس دیگر خودت هستی که خودت را نمیبینی، قبول نداری و به حساب نمیآوری. وقتی از خواستههایت حرف میزنی، از ناراحتیهایت میگویی، اینقدر پای او را وسط نکش. به او نگاه نکن. خودت را با او مقایسه نکن. خودت را ببین. تو خودت چه میخواهی؟ آن وقت است که حرف و خواستهات اصالت دارد.
توی نامهات دنبال تو میگشتم، نبودی. هی خط به خطش را بالا و پایین کردم که سارا و خواستههایش را پیدا کنم اما پیدا نکردم. دختری که من نوشتهاش را خواندم وسط نگاه مردانه دنیای اطرافش گیر افتاده بود. نگاهت به خودت نبود، به برادرهایت بود، به پسرهای جامعه. من هی گشتم و خواندم که ببینم سارا خودش چه میخواهد؟ رهایی و فوتبال و کارِ خانه نکردن و سفر با دوستان و... خواستههایی است که از ته دل سارا بیرون آمده یا حسرتهایی است که با نگاه به دنیای پسرانه شکل گرفته؟
نمیگویم تمامش مال دنیای پسرانه است و یک دختر نباید دلش آزادیهای این شکلی را بخواهد. اما مثل پدرم وسط این خواستهها دنبال اصالت میگشتم. دنبال یک شکایت، یک خواسته، یک آرزو که ربطی به دنیای پسرانه نداشته باشد. شکل دنیای سارا باشد.
بیا زمین بازی برادرهایت و همه پسرهای جامعه را رها کنیم سارا. زمین بازی تو چه شکلی است؟ قواعدش چیست؟ گل زدن و موفقیتش به چیست؟ خوشحالی و حس رضایتش در کجاست؟ تو دختری، یک جنس متفاوت، با مختصات و ویژگیهای متفاوت. بیا اول خودمان را پیدا کنیم. کی هستیم؟ کجای این دنیاییم؟
بعد تازه با خودمان آشنا شویم. چه میخواهیم؟ چی خوشحالمان میکند؟
بیا برویم توی زمین بازی خودمان. خودمان را، دنیا را، آینده را، از لنز دوربین خودمان نگاه کنیم سارا.
***
کاغذ سفید را گذاشت کنار و خودکار صورتی را برداشت. توی دست چرخاندش. انگار قرار نبود این رنگ دست از سرش بردارد. وسط اتفاقات عجیب و غریب زندگیاش هم سر و کلهاش پیدا میشد. خندهاش گرفت. حالا که متن نامه را خوانده بود آرامتر شده بود. دیگر از آن استرس اولیه خبری نبود. کسی نمیخواست بازخواستش کند یا آبرویش را ببرد. ولی ذهنش همچنان در تکاپوی حل کردن معما بود. چه کسی این نامه را نوشته بود؟ دوباره چشمش روی سطرهای تایپ شده کاغذ چرخید. هرکسی بود حرفهای خوبی زده بود. چه نگاه قشنگی داشت. به جملههای آخر نامه فکر کرد و سعی کرد دنبال آرزوهای خودش بگردد. توی دنیا دنبال چه بود؟ چه چیزهایی را واقعا میخواست؟ چه چیز خوشحالش میکرد؟ همیشه آنقدر چشمش دنبال کارهای وحید و سعید بود و خواسته بود مثل آنها باشد که خودش را فراموش کرده بود. به گلدانهای کنار دستش نگاه کرد که برگهایشان جان تازهای گرفته بود. گلدانهایش را دوست داشت. بعد لبخند نشست روی لبش. کوه رفتن دوتایی با بابا را هم دوست داشت. این یکی هیچ ربطی به پسرها نداشت. آنها همیشه صبحهای جمعه خواب بودند.
ادامه دارد...
nojavan7CommentHead Portlet