تازه دفتر و کتابش را از توی کیف درآورده بود که فیروزه نشست کنارش: «خوبی سارا؟ چه خبر؟» به سلامتی برای اولین بار بدون سوال و مسئله ریاضی آمده بود سراغش. از زیر مقنعه عینک دوستداشتنیاش را لمس کرد و وسوسه شد همه چیز را برای فیروزه تعریف کند. شاید او جواب این معما را میدانست، یا با هم راهی پیدا میکردند که مچ خانم اسکندری را بگیرند. اما تا آمد دهان باز کند دبیر فیزیک وارد کلاس شد و فیروزه هم مجبور شد برگردد روی نیمکت خودش. حضور و غیاب که شروع شد، تقتق انگشتانش را شکست و فکر کرد: نه! به فیروزه نمیگم.
آنقدر همه چیز عجیب و غریب بود که نمیدانست از کجایش تعریف کند. الان وسط ماجرا بود. باید میگذاشت همه چیز معلوم شود و بعدها خاطرهاش را برای فیروزه تعریف کند. دیروز هم که دربارهاش با مامان صحبت کرده بود. با اینکه سارا نمیخواست اما بالاخره از دست رازی که روی سینهاش سنگینی میکرد راحت شده بود. فعلا باید منتظر خانم اسکندری میماند. اما چرا اینقدر طبیعی برخورد میکرد؟ انگار نه انگار که یک هفته است برای او نامه مینویسد و هدیه میفرستد. صبح که با هم وارد حیاط مدرسه شده بودند هم آنقدر برای شروع صبحگاه عجله داشت که اصلا سارا را ندید. نکند اصلا نوشتن نامهها کار خانم اسکندری نیست؟ ولی چطور میشود؟ مگر چندتا معاون پرورشی دارند؟ بعد هم خود خانم اسکندری مسابقه دلنوشته را سر صف مطرح کرد و نشانی صندوق را داد. ولی اگر او این نامه نگاری را راه انداخته بود نباید چیزی در رفتارش با سارا معلوم میشد؟ حالا که بهتر فکر میکرد، امکان نداشت نامهها کار خانم اسکندری باشد. نه به خانم اسکندری میآمد که اهل نامهنگاری و وقت گذاشتن برای یک دانشآموز باشد، نه رفتارش کمترین نشانیای را میداد. پس چه کسی دلنوشته سارا را خوانده؟ چه کسی این نامهها را مینویسد؟
با لگد نسبتا محکمی که با ساق پایش خورد سرش را آورد بالا. سمانه داشت چشم و ابرو میآمد که الان اسم تو را میخوانند. آنقدر غرق فکر و خیالاتش شده بود که کلاس را کاملا از یاد برده بود. خدا را شکر کرد که اسمش آخر دفتر نمره است. دستش را بلند کرد و وقتی معلم رفت پای تخته، دم گوش سمانه با غیظ پچ پچ کرد: یواشتر هم میتونستی بزنی!
زنگ تفریح دوباره خودش را به غارش رساند. تنها کاری که این چند روز در اینجا انجام داده بود فکر کردن به نویسنده نامهها بود. چقدر خانم اسکندری را در حالی که نامهها را نوشته، برده اداره پست یا برایش هدیه خریده تصور کرده بود. اما الان از نتیجهای که سر کلاس فیزیک گرفته بود، مطمئن بود. نامهها نمیتوانست کار خانم اسکندری باشد. یکی از غنچههای بوته رز مقابلش باز شده بود. سرش را برد جلو و عطر گل را عمیق نفس کشید و سعی کرد برای چند لحظه هم شده حل کردن این معادله چندمجهولی را رها کند. اما با صدای قدمهایی سرش را به عقب چرخاند. یکی داشت از کنار درخت کاج جلو میآمد. اول فکر کرد فیروزه است که آمده حرفهای سر صبحشان را کامل کنند. دیگر قصد نداشت برایش چیزی تعریف کند. حداقل تا وقتی که معما را حل میکرد. اما چهره خانم هادوی را که دید رنگ از صورتش پرید. مشاور مدرسه اینجا چه کار میکرد؟ در یک ثانیه همه چیز برایش روشن شد. حتما نامهها را خودش نوشته. خانم اسکندری نامهاش را از توی صندوق برداشته بود. اینکه از کجا فهمیده کار ساراست را هنوز نمیدانست اما به هرحال فهمیده بود. خانم اسکندری را دید که بعد خواندن دردودلهای سارا از روی تأسف سر تکان داده و نامه را برده دفتر مشاوره. داده دست خانم هادوی و گفته خودت به کار این دانشآموز رسیدگی کن. تا الان هم حتما نامه سارا را وسط همه کارهای ریز و درشت پرورشیاش از یاد برده. اما خانم هادوی… خانم هادوی. خودش بود. نویسنده نامهها مشاور مدرسه بود.
رنگش پریده بود و ضربان قلبش آنقدر بالا رفته بود که فکر کرد الان صدایش در حیاط مدرسه پخش میشود. خانم هادوی جلوی درخت کاج ایستاد: با اجازه سارا خانم.
سارا آنقدر هول شده بود که حتی نمیتوانست سلام کند. فکر اینکه همه آن جملهها را خانم هادوی نوشته و هدیهها را او برایش خریده باعث میشد احساسات متفاوتی را تجربه کند. چرا زودتر نفهمیده بود؟ چرا همه فرضهایش را روی اینکه خانم اسکندری نویسنده نامه است بسته بود که حالا اینطور غافلگیر شود؟
بالاخره تکانی به خودش داد و بلند شد ایستاد. با تته پته گفت: بله خانم!
خانم هادوی که متوجه استرس شدیدش شده بود فهمید حسابی سارا را غافلگیر کرده: ببخشید که مزاحم خلوتت شدم. میخواستم یهکم با هم حرف بزنیم. الان دیگه وقتش نیست. یه روز بیا اتاقم، باشه؟
سارا فقط توانست سر تکان دهد و به خانم هادوی نگاه کند که از وسط درختچههای باغچه، به حیاط برمیگردد.
ادامه دارد...
nojavan7CommentHead Portlet