nojavan7ContentView Portlet

اردوگاه زندگی
اردوگاه زندگی

اتوبوس که ایستاد، همه با هیجان و سروصدا پیاده شدیم. چمدان‌هایمان را گرفتیم و دور مسئولان مدرسه جمع شدیم. شاخه‌های درخت‌های سبز اردوگاه از بالای دیوارهای سیمانی پیدا بود. نزدیک ظهر بود و صدای آب و آواز پرنده‌ها اشتیاق‌مان را برای وارد شدن بیشتر می‌کرد.

1

برنامه‌ریزی هدفمند

جنب‌وجوشی بین بچه‌ها افتاده بود که صدا به صدا نمی‌رسید. بالاخره با چند بار سوت پی‌درپی، آقای معاون، جمع را آرام کرد. دوست داشتم زودتر وارد اردوگاه شوم و دلیل معطل کردن‌های مسئولان مدرسه را نمی‌فهمیدم. چشمم روی تابلوی سردر اردوگاه مانده بود که آقای مدیر در بلندگوی دستی شروع به صحبت کرد. از یک‌هفته‌ای که قرار بود آنجا بمانیم گفت و از امکانات اردوگاه. کارگاه‌ها و برنامه‌های مختلف را توضیح داد و در آخر گفت: «در این‌یک هفته شما آزادید هر برنامه‌ای که می‌خواهید داشته باشید. می‌توانید تمام‌وقت‌تان را به بازی و تفریح بگذرانید و از استادان و امکانات آموزشی و ورزشی اردوگاه استفاده کنید. فقط حواستان باشد جوری برای این‌یک هفته هدف‌گذاری کنید که در آخر چیزی بیشتر از اردو رفتن و تفریح به دست آورده باشید.»
طاقت‌مان تمام‌شده بود. دوباره که صدای سوت آقای معاون آمد همه به سمت ورودی اردوگاه دویدیم. از چیزی که فکر می‌کردیم خیلی بهتر و بزرگ‌تر بود. یک فضای مجهز که کنار امکانات ورزشی، کوه و رودخانه هم داشت. بچه‌ها نرسیده شروع کرده بودند به بالا رفتن از درخت‌ها و آب‌تنی در رودخانه. عده‌ای هم در صف غرفه تنقلات بودند. مسئولان اردوگاه محل کارگاه‌های مختلف را نشان‌مان دادند و زمان کلاس‌ها را اعلام کردند.
نجاری، خطاطی، رباتیک. حتی کلاس نویسندگی و کتابخانه. همه متفرق شدند و هرکس سمت کاری رفت. بیشتر بچه‌ها اما دوروبر رودخانه مشغول بازی و بگو و بخند بودند. بعضی‌ها هم داشتند برنامه کوه می‌گذاشتند. 

2

یک تجربه

هفت روز رؤیایی ما مثل برق و باد گذشت. خیلی‌ها را به جز در زمان استراحت نمی‌دیدم. هرکس جوری برنامه چیده بود که بیشترین استفاده را از وقتش داشته باشد. وقتی داشتیم با کوله‌های سنگین و قدم‌های آرام، این بار بدون ذوق و شوق محوطه اردوگاه را ترک می‌کردیم، در دست خیلی‌ها مجسمه، تابلو یا وسیله‌ای بود که در این چند روز مهارتش را یاد گرفته و ساخته بودند. قبل از سوارشدن به اتوبوس‌ها دوباره صدای سوت آقای معاون آمد و غرغر بچه‌ها شروع نشده، صدای آقای مدیر در بلندگو پیچید که خیلی وقت‌مان را نمی‌گیرم. بعد گفت: «دوست دارم در راه برگشت، کمی به تجربه‌تان در این هفت روز فکر کنید. به انتخاب‌هایی که کردید، برنامه‌ریزی که برای استفاده از زمانتان داشتید. همان‌طور که گفته بودم، ما شما را آزاد گذاشتیم که در این مدت هر کاری دوست دارید انجام دهید. عده‌ای سرگرم بازی و تفریح شدند و بعضی‌ها هم در کنار استفاده از فضای تفریحی اردوگاه، دنبال هدف‌های جدی‌تری رفتند. الان برای گروه اول فقط حسرت روزهای گذشته و غصه تمام شدن اردو مانده و برای گروه دوم چند دستاورد و کلی شوق و انگیزه برای ادامه مهارت‌هایی که اینجا شروع کردند.» 
بالاخره روی صندلی‌ها نشستیم و ماشین راه افتاد. همان‌طور که به دل‌تنگی‌ام برای خانه فکر می‌کردم دوباره چشمم به تابلوی سردر اردوگاه افتاد که روز اول هم‌نظرم را جلب کرده بود: «اردوگاه زندگی». 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA