یونس استادسرایی
روحانی بود؛ طلبه جوان خوشرو. از همان روزهای اول نوجوانی، پای ثابت جلسات درس و بحث مدرسه علمیه «حاج حسن» رشت بود. در مدرسه جامع رشت، ساعتها وقت میگذراند به یادگرفتن صرف و نحو. پای درس بزرگان و علمای شهر مینشست. چند وقتی هم به قزوین رفت و درس حوزه را در «مدرسۀ صالحیه» ادامه داد. دستآخر هم به تهران آمد. شد طلبۀ زیرک و محبوب «مدرسۀ محمودی». اسلام را یاد میگرفت؛ چنانکه بهواقع بود، همان اسلامی که داد مظلوم را از ظالم میستاند. همینطور که بزرگ میشد، عدالتطلبی و استبداد ستیزی با روح و ذهنش عجین میشد؛ ریشه دواندن اسلام در جانی مشتاق و آگاه.
باهوش و متواضع
قویبنیه بود. چشمان روشنش با نگاه نافذ و تیزبین، خبر از هوش سرشارش میداد. بیشتر وقتها لبخند کمرنگی بر لب داشت. بسیار میدانست، اما متواضع بود بهقاعدۀ «درخت هرچه پربارتر، سربهزیرتر». فرصت اگر دست میداد، ورزش هم میکرد. از دود و دم و قلیانِ مرسوم آن روزگار هم فراری بود.
روزهای جنگ
جنگ جهانی اول از خطوط روی نقشه پیشتر آمده و به ایران بیطرف هم رسیده بود. روسها در شمال کشور جولان میدادند. نیرو میآوردند، تجهیزات بار میزدند. مردم و جانشان، بیارزش و پست بود در چشم روسها، و یونس اینها را که میدید از خشم به خود میپیچید. یاد روزهای انقلاب مشروطه که پابهپای انقلابیونش در جبهۀ شمال جنگیده بود، در او شعله میکشید؛ مشروطهای که آرمانهایش میرفت تا یا فراموش شود، یا وارونه جلوه داده شود. انقلابی دیگر لازم بود و یونس این را خوب میدانست.
قیام جنگل
هم بازاری، هم تحصیلکرده. هم عالم، هم کاسب، هم پزشک و مکتبی. در میان طرفدارانش، همهجوره آدمی پیدا میشد. هم عامه مردم با او همراه شده بودند، هم فرهیختگان. یارانش را در «کسما» جمع کرد. «قیام جنگل» شکل گرفت. یونس شد «میرزا کوچکخان جنگلی».
مبارزه با ظلم
جنگل خانهشان بود، یارشان بود. در جنگل پنهان میشدند و سر بزنگاه، به نیروهای اشغالگر روس، شبیخون میزدند. داد مردم بیپناه را از روسها میستاندند. میجنگیدند. قد علم کرده بودند در برابر ظلم.
کمکم قیامشان فراگیر شد. جوانان شمال، فوج فوج میپیوستند به میرزا. جنگلیها هیئتی هم تشکیل دادند و بنا گذاشتند بر مبنای آنچه اسلام میگفت، حکومتی یکپارچه در گیلان برپا کنند که سینه سپر کند مقابل ستم.
رفتار دینی
میرزا عطوفت داشت. رفتارش رفتار دینی بود و از اعتقادی راسخ ناشی میشد. با مخالفینش مدارا میکرد. اهل درگیری نبود. افراطیونی در قیام جنگل بودند که از میرزا میخواستند مخالفینش را سرکوب کند، اما میرزا دل به دل حرفشان نمیداد.
گائوک
اخلاق دینی میرزا چنان جذبهای به او بخشیده بود که خیلیها را شیفتهاش میکرد. در این میان، جذابترین روایت، از آن «گائوک» بود؛ سرباز آلمانی که در خلال جنگهای داخلی و خارجی، چندین بار به ایران آمده و سرانجام دست سرنوشت، او را به حلقۀ یاران قیام جنگل کشانده بود.
محبت میرزا چنان در دل گائوک لانه کرد که مسلمان شد. اسم خودش را هم گذاشت «هوشنگ». گائوک همیشه و همهجا با میرزا بود؛ دلبستۀ روح بزرگمرد تنهای جنگل.
یک«نه» بزرگ
زمزمههای مارکسیسم به ایران رسیده بود. در میان طرفداران میرزا، بودند کسانی که بلشویک میشدند یا دل به مارکسیسم میسپردند. سعی بسیار کردند که میرزا را هم به سمت عقاید خودشان بکشند. ظاهرشان هم خوشرنگ و لعاب بود. هم داعیه عدالتخواهی داشتند و هم طرفدار قشر مستضعف جامعه بودند. میرزا اما فریب نخورد. برای استبداد ستیزی، دستتوی دست مارکسیستها نگذاشت. روسها خیلی دلشان میخواست میرزا را به خودشان و عقایدشان بچسبانند. کور خوانده بودند اما. میرزا نه دل به اجنبی داد، نه به نزدیکترین یارانش که بر طبل مارکسیسم میکوفتند. استقلال قیامش را زیر عَلَم اسلام حفظ کرد و این اندیشهای سخت ارزشمند و بزرگ بود. «میرزا، مرد تنهایی بود که به دو قدرت بزرگ آن روز دنیا، یعنی روسها و انگلیسها، یک«نه» بزرگ گفت». (1)
روسها کار خودشان را کردند. یاران نزدیک میرزا را به وعدههای پوچ فریب دادند و از او جدایشان کردند. بعد هم به حلقه دار سپردندشان. دور و بر میرزا خالی شد و قیام، ضعیف.
حالا رضاخان به مدد انگلیسیها سر کار آمده بود. او برای جذب میرزا تلاش زیادی کرد و پیغاموپسغام، فراوان فرستاد، اما میرزا فریب این کهنه قزاق را نخورد. همین شد که قزاقها با شبیخونهای متعدد، جنگلیها را که مهرههای مهمی را هم به دست روسها از دست داده بودند، وادار به عقبنشینی کردند. میرزا از پا نیفتاد. با همان اندک مردان باقیمانده، همچنان میجنگید و مبارزه میکرد.
تا آخرین نفس
دیگرکسی برای میرزا نمانده بود جز گائوک. اندک مردان باقیمانده با قیام یا اسیر شده بودند، یا در عقبنشینیها از پادرآمده بودند.
عدۀ زیادی به دنبال میرزا بودند. چنان تحت تعقیب بود که هیچ جا امنیت نداشت. چارهای نبود. باید پنهان میشد. شبانه راهی خلخال شد؛ از راه کوههای تالش که زیر بوران و برف مدفون بودند. میرزا بلدِ طبیعت بود. سرما و یخبندان را میشناخت، اما گریزی از آن نداشت. آخرین راه بود برای آخرین مردان قیام. به بوران زدند.
چند ساعت بعد، سرما در مغز استخوان گائوک نفوذ کرده بود. میرزا که ریشهای انبوه و مجعدش از برف و یخ پوشیده شده بود، بهسختی گائوک را پشت خودش گذاشت و در بوران پیش رفت. زور سرما چربید. سردار بزرگ قیام جنگل، در کوههای تلاش آرام گرفت و روح پرتلاطم او که یکعمر آرزوی استقلال میهنش را داشت، به آسمان پر کشید. «[میرزا] مرد، اما یک مشعل شد.» (2)
سرانجام، قزاقها پیکر بیجانش را پیدا کردند. مثل مولای شهیدش، سر از تنش جدا کردند و برای چشمروشنی، به دست رضاخان رساندند. پیکرش در گورستان روستایی در تالش دفن شد و سرش در حسنآباد تهران تا سالها بعد که او را به مزارش در رشت منتقل کردند.
بیشتر بدانیم
1- بیانات در دیدار جوانان و فرهنگیان در مصلای رشت. 1380/2/12
2- «[میرزا] مرد، اما یک مشعل شد». بیانات در دیدار جوانان و فرهنگیان رشت، 1380/2/12
nojavan7CommentHead Portlet