صاحب حجره بغلی پیرمردی خوشخنده و از قدیمیهای بازار بود. به دیوار کاهگلی تکیه داده بود و با نعلینهایش روی زمین خطوخطوط نامفهومی میکشید و هرجا حرفهای آن دو نفر خندهدارتر بود او هم میخندید. همانطور که میخندید از دور هیبت مرد یمنی بلندقامتی که از نزدیکترین پیچ بازار وارد شده بود توجهش را جلب کرد. هیکل درشت و اندام ورزیده مرد نشان میداد مرد جنگی است. سرش را پایین انداخته و در حال گذشتن از بازار بود. همانطور که صاحب حجره خطوط نامفهومی را روی خاکها پررنگتر میکرد چشم تیز کرده و زخم کنار چشم مرد جنگی را دید و بلافاصله او را شناخت. سریع لبخندهای روی لبش را جمعوجورکرده و صاف ایستاد.
جوان از روی چهارپایه خمشده و همان یکی دو تکه زبالهای که دم دستش رسید برداشته و بهسمت مرد جنگی انداخت. بعد هم با شاگرد حجره روبهرویی بلندبلند شروع به خندیدن کردند؛ انگار نشانهگیریاش درست از آب درآمده و برنده شده باشد. مرد جنگی سرش را بالا نیاورده و بدون هیچ واکنشی مسیرش را ادامه داد؛ اما پیرمرد نخندید، همانطور مرتب ایستاده و حتی دیگر با نعلینهایش خطوخطوطی هم نمیکشید.
مرد جنگی که دورتر شد پیرمرد روبه جوانها کرده و پرسید: او را شناختید؟ دو جوان همچنان که تهمانده خندههایشان توی صدایشان ریخته بود گفتند: نه، چه توقعاتی داری! و برای چند لحظه دوباره صدای خندهشان بلند شد.
پیرمرد بدون هیچ مقدمهای فقط یک جمله گفت: او مالکاشتر بود!
جوان در حالی که سعی داشت از جایش بلند شود، پایش به یکی از پایهها گیرکرده و چهارپایه را روی زمین انداخت. همانطور که صدای تلقتلق افتادن چهارپایه میآمد، لباسش را مرتبکرده و پرسید: همان فرمانده نظامی و سپهسالار معروف؟! بعد، رو کرد به شاگرد حجره روبهرویی و گفت: حتماً میدانی که اسم مالک، زلزله در سپاه دشمن میاندازد! حتماً دستور میدهد بلایی سرم بیاورند که مرغان آسمان به حالم زار بزنند! بعد همانطور که زیر لب به خودش ناسزا میگفت بدون آنکه در حجره را ببند بهسمت مالک شروع به دویدن کرد. پیرمرد فریاد زد: کجا میروی؟ جوان جواب داد: جلوی ضرر را از هر کجا بگیرم منفعت است. قبل از آنکه مالک دستور به تنبیه من بدهد میروم عذرخواهی کنم، هوای حجره را داشته باشید!
مالکاشتر، همانطور که کوچههای باریک را طی میکرد و میگذشت و جواب سلامها را میداد برای چند لحظهای ایستاده و زیر یک نخل قدیمی با پیرمردی شروع به صحبت کرد. بعد هم دوباره راهش را ادامه داد و رفت. جوان همانطور که در حال تعقیب مالکاشتر بود، انتظار میکشید هر لحظه مالک به یکی از سپاهیان رسیده و آمار حجره را بدهد که به حساب او برسند. شاید آن سپاهی داخل مسجد باشد.
دست و پایش میلرزید و پشت سر مالک وارد مسجد شد. چشمش به نعلینهای قدیمی مالک افتاد. مگر مالک یک فرمانده نظامی و مسئول حکومتی نیست؟ پس چرا نعلینهایش گران و نو نیست؟ این وصلهها دیگر چه میگویند.
عصر بود و روشنایی مسجد کم. تا چشمهایش به نور آنجا عادت کرد مالک را دید؛ روبه قبله و ایستاده به نماز.
اول خواست صدایش را صاف کند، ولی ترسید از همان صدا هم توجه آن سپاهی احتمالی که برای تنبیه او خواهد آمد، جلب بشود. لباسهایش را مرتب کرد دست به موهایش کشید و وقتی مالک سلام داد نزدیک شد. سلام کرد و مالک در بین ذکرهایش جواب کاملی به سلام او داد. جوان نزدیکترشده و گفت: جناب مالک برای عذرخواهی خدمت رسیدهام. ببخشید من اشتباه کردم، جسارت من را به حساب خامی و جوانی بگذارید.
همانطور که مالک هنوز زیرلب ذکر میگفت، جوان احتمال داد شاید مالک اصلاً او را نشناخته و برای همین اینقدر مهربان و با طمأنینه نگاه میکند. ادامه داد: جناب مالک من همان جوانی هستم که زبالهها را بهسمت شما انداخت، من را ببخشید. نفس گرفت که شروع کند به خودش بدوبیراه بگوید که مالک شروع به صحبت کرد.
مالکاشتر انگار دوست نداشت جوان بیش از این خجالت بکشد. برای لحظاتی، ذکرش را کنار گذاشته و گفت: این چه حرفی است. قسم میخورم که من در مسجد کار دیگری نداشتم، از همانجا مستقیم آمدم اینجا که برای تو دعا کنم. راستش فهمیدم از سر گمراهی و نادانی بیجهت به مردم آزار میرسانی، دلم به حالت سوخت و آمدم برایت دعا کنم که خدا مسیر هدایت را برای تو روشن کند. اصلاً آن فکرهایی که در سرت بود هم اشتباه است. من چنین قصدهایی نداشتم.
بعد نگاهش را از جوان گرفت و دوباره به سجده رفت. جوان عقبعقب و طوری که همچنان مالک را ببیند از مسجد خارج میشد و مالک در اوج ادب و اخلاق همچنان سر به سجده داشت.
سپهسالار
nojavan7ContentView Portlet
ردپای ادب در سیره یاران امیرالمؤمنین (ع)
سپهسالار
چهارپایه را جلوی حجره گذاشته و همانطور که پاهایش روی زمین تکان میخورد ذرههای گردوخاکی را که در نور خورشید حرکت کرده بود، دنبال میکرد. با شاگرد حجره روبهرویی داشتند مشتری قبلی را مسخره میکردند؛ مردی که نمیدانست برای خریدی که کرده چه مقدار باید پول بپردازد و انگارنهانگار در این شهر زندگی میکند.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet