nojavan7ContentView Portlet

برای دانشجوهای آینده
روایتی از مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره)
برای دانشجوهای آینده

مریم رحیمی‌پور- نسل‌های قبل، یعنی همان‌هایی که در نظام قدیم آموزش و پرورش درس خواندند، یک خاطر‌ه مشترک از خانواده‌ای دارند که هر سال از کازرون راهی نیشابور می‌شدند؛ کتاب اجتماعی سوم دبستان ماجرای این خانواده را روایت می‌کرد که از شهرهای مختلف ایران عبور می‌کردند تا از جنوب ایران به‌سمت شمال شرق بروند. 

1

صبح روز اربعین وقتی در تیغ آفتاب در صف ورود به حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه ایستادم، یاد آقای هاشمی می‌افتم؛ چون دو دختر دانشجویی که جلویم ایستادند، اهل کازرون‌اند و به تهران آمدند. تا می‌گویند کازرون، قبل از اینکه اسم آقای هاشمی را بیاورم خودشان جواب می‌دهند: «آره، می‌دونیم. خانواده آقای هاشمی که قرار بود از کازرون برن نیشابور» و می‌خندند.
این دانشجوها از نسل تازه‌ای هستند که داستان آقای هاشمی را در کتاب‌های درسی‌شان نداشتند، ولی فکر کنم تا سال‌ها کازرون با آقای هاشمی و خانواده‌اش شناخته شود، با وجود اینکه سلمان فارسی هم اهل کازرون بوده. دو تا دختر جلویی هم دانشجوی دانشگاه سلمان فارسی‌اند و طبق محاسباتم خیلی بعدتر از من راهی دانشگاه شدند.

با خودم فکر می‌کنم، آدم وقتی دانشجوست فکر می‌کند تا ابد دانشجو می‌ماند، ولی حالا اینجا توی صف حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه ایستادم و به بچه‌هایی که هفت هشت سال از خودم کوچک‌ترند توضیح می‌دهم که مراحل ورود به حسینیه چطور است و خیلی وقت است که آن‌طورها دانشجو نیستم. دختر جلویی می‌پرسد: «شما قبلا هم دیدار اومدید؟» دوران دانشجویی‌ام چند بار دیگر توی همین صف بودم، اما هیچ‌وقت مثل این‌بار شربت زعفران دستم ندادند. موکب‌ها از جاده نجف-کربلا تا به اینجا، پشت در حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه کشیده شدند. 
یکی از دانشجوها سینی دست گرفته و چند بار از اول تا آخر صف را می‌رود و شربت تعارف می‌کند. فکر کنم در این فاصله سه لیوان شربت می‌خورم و می‌گذارم به‌جای همه آن شربت‌ها و چای‌هایی که امسال در مسیر مشایه نخورده‌ام.
یکی از دخترهای کازرونی از کربلا برگشته، خیلی‌های دیگر در صف هم مشغول تعریف‌کردن خاطرات سفرشان هستند. یکی به دوستش می‌گوید: «من هر جا می‌رم یاد تو می‌افتم. شیراز می‌رم یاد تو می‌افتم که با هم رفته بودیم، مشهد می‌رم یاد توام، حتی وقتی داشتیم می‌رفتیم کربلا، دم مرز، گنبد یادمان شلمچه رو دیدم، بازم یاد تو و راهیان نور افتادم. الانم که باهات اومدم تهران. از این به بعد تهران هم بیام باز یاد تو می‌افتم.»
بچه‌هایی که از شهرستان آمدند از من خسته‌تر هستند. تمام شب و حتی روز گذشته توی اتوبوس بودند و اول صبح به حسینیه رسیدند. 
شدت جمعیت باعث شد صف‌های ورود تقریباً متوقف باشد. یاد صف‌های بازرسی حرم‌های نجف و کربلا می‌افتم. جای چند خانم میان‌سال عراقی خالی است که با لهجه عربی از مردم صلوات بگیرند. 
ساعت از ۹ گذشته، نمی‌دانم دقیقاً در حسینیه چه خبر است و مراسم شروع شده یا نه. احساس می‌کنم باید وسط‌های مراسم برسم. دخترهای کازرونی خیلی جلوتر از من رفتند. دخترهای پشت سری‌ام از راه دورتری آمدند، همه شال‌های زرد روی دوششان انداخته‌اند، رنگ پرچم حزب‌الله لبنان است. شاید به همین خاطر شک می‌کنم که نکند لبنانی باشند، ولی فارسی حرف می‌زنند. خیلی حوصله حرف‌زدن با من را ندارند، مثل اینکه هر قدم آمدند یک نفر پرسیده اهل کجایید.
-    به صد نفر جواب دادم. گفتم از دانشگاه خلیج‌فارس. اهل دلوارم. بعد گفتن ئه؟ شهر رئیس‌علی دلواری؟ گفتم آره اهل شهر ماست.
ذوق می‌کنم. دلم می‌خواهد صد تا سوال راجع به دلوار و رئیس‌علی بپرسم، ولی دخترها خسته‌اند. هجده ساعت در راه بودند و بعد مراسم احتمالاً دوباره باید برگردند. صف سوم متوقف می‌شود. حسینیه پرشده و جای نشستن نیست. دیگر توان غصه‌خوردن را ندارم. می‌روم می‌نشینم یک گوشه و فقط صف فشرده را تماشا می‌کنم. دختر کنار دستی‌ام می‌پرسد: «طبقه بالا بفرستن که نمی‌تونیم بریم جلو؟» پاسخ این است که همین الان هم نمی‌تونیم بریم جلو، ولی جواب می‌دهم: «طبقه بالا بهتره، اشرافت رو مراسم بیشتره.» گرچه خودم تابه‌حال طبقه بالا نرفتم. اصلاً نمی‌دانیم قرار است چه بشود. فکر می‌کنم یعنی از همین‌جا برگردم؟ توی همین فکرها هستم که صف دوباره راه می‌افتد. می‌رویم پشت در حسینیه. کیپ‌تاکیپ پر است. من آخرین نفری هستم که لبه در می‌نشینم، نزدیک صد نفر پشت سرم هستند. خادمی که جلوی در ایستاده می‌گوید: «این آخرین نفر که نشست حسینیه دیگه کاملاً پره، باور کنید جا نیست.» دختری کنار دستم برای دوستش تعریف می‌کند که بار قبلی که آمده یک نامه داده و برایش دم خانه‌شان یک چفیه فرستادند. دوستش می‌پرسد:«نه؟ منم می‌تونم نامه بدم؟ خودکار کاغذ ندارم که!» می‌گویم توی حسینیه خودکار و کاغذ هست، ولی نمی‌دانم چطور می‌تواند در این شلوغی به دستشان بیاورد.
اصلاً نمی‌دانم آقا آمده‌اند یا نه! زاویه دیدم جوری نیست که بتوانم ضلع سمت راست حسینیه را ببینم. (تا آخر مراسم هم نمی‌بینم) همان جا می‌نشینم. پشت بلندگو مشغول خواندن سرودند. سخنران می‌گوید: «وقتی آقا اومدن با قوت‌تر بخونید.» از همین جمله می‌فهمم که مراسم هنوز شروع نشده. خادم می‌گوید اگر آقا بیایند جمعیت فشرده‌تر می‌شود و کسانی که بیرون در هستند هم می‌توانند بروند داخل.
دختر کناردستی که از صف سوم تا اینجا همراهم است، می‌گوید: «من دختر شهیدم. به نظرت می‌تونم برم جلو؟» می‌گویم: «التماس کنی جواب می‌ده.» می‌خندد: «به کی التماس کنم؟» می‌گویم: «از همین خادمی که جلوی در ایستاده شروع کن» و می‌خندم. البته اشتباه می‌کنم. نیازی نیست به خادم‌ التماس کند. تا آخر مراسم این‌قدر جمعیت عقب و جلو می‌شود که شاید بالاخره آن دختر شهید هم به جلوی مراسم رسیده باشد. باید همان‌ اول مراسم دستمان را بالا می‌بردیم و از صاحب آن روز تقاضا می‌کردیم یک جای خوب برایمان پیدا کند.

حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه، گرچه میزبان انواع دیدارهای سیاسی و مردمی است،‌ اما هنوز هم یک حسینیه است و امروز بیشتر از هر روزی ماهیت اصلی خودش را نمایش می‌دهد. وقتی مداح شروع به خواندن می‌کند، بچه‌هایی که هر کدام از یک هیئت دانشجویی یک‌جای ایران آمدند، منظم شروع به سینه‌زدن می‌کنند. بعد از تمرین سرود و توصیه‌های حاج‌آقایی که نمی‌بینمشان، جمعیت چند بار عقب و جلو می‌شود و کسانی که بیرون ایستادند داخل می‌آیند. نمی‌فهمم آقا کِی وارد حسینیه می‌شوند. قرآن که پخش می‌شود، یعنی مراسم شروع شده و من هنوز انتهای حسینیه هستم. کنار چند مادر که بچه‌های کوچکی دارند. شاید چند روزه نهایتاً چند ماهه.
فرصت حرف‌زدن با‌ دانشجوها را از دست دادم؛ چون همه به طرز عجیبی به مراسم توجه دارند یا با دوست کناردستی‌شان پچ‌پچ می‌کنند. نوزاد بغل‌دستم کارت شناسایی‌ام را از دستم بیرون می‌کشد و می‌خواهد توی دهانش بگذارد. هر بار مادرش پس می‌گیرد و دست من می‌دهد و دوباره این صحنه تکرار می‌شود.
 تقریباً آخر مراسم است که با چند خادم صحبت می‌کنم که اجازه بدهند در مقام راوی چند قدم جلوتر بروم. اجازه نمی‌دهند، بحث می‌کنم، اجازه نمی‌دهند، صدایم را کمی بالا می‌برم و می‌گویم: «خانم‌ها من راوی مراسمم. برای خودم که نمی‌گم.» یکی از خادم‌ها بالاخره می‌گوید: «بیا من ببرمت جلوتر، ولی تو که خودکار و کاغذ نداری پس چه نویسنده‌ای هستی؟» می‌خواهم صدایم را بالاتر ببرم و بگویم خودتان اجازه ندادید خودکار و کاغذ بیاورم، اما آرامم می‌کند و دست در جیبش می‌کند که خودکار و کاغذ بدهد. نمی‌گیرم. تا اینجای کار از چشمان و حافظه‌ام کمک گرفتم. اگر حافظه‌ام پر شد، از این به بعدش را در قلبم ذخیره می‌کنم. تقریباً انتهای مراسم است که از دورترین نقطه به اواسط حسینیه می‌رسم و جایی برای نشستن پیدا می‌کنم. سربند حسینیه را تازه می‌بینم. پرچم حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و امام حسین علیه‌السلام است. 
اواخر مداحی میثم مطیعی است، صف آقایان مثل یک هیئت رسمی کوچه بازکرده و ایستاده سینه می‌زنند. نزدیک اذان است، میثم مطیعی دم «یا ثارالله» گرفته است و هر چند جمله یک‌بار می‌گوید: «اگر آقا صلاح ببینند صحبت کنند.» واقعاً دلم می‌خواهد آقا صلاح ببینند صحبت کنند؛ چون تا اینجای مراسم اصلاً ندیدمشان! این‌قدر که گاهی شک می‌کردم در حسینیه حاضرند یا نه. خادم جلوی در گفته بود نماز به امامت آقا برگزار نمی‌شود. اذان می‌گویند و جمعیت به هم می‌خورد. چند نفر توی شلوغی می‌گویند:«آقا رفتن!» من هم عقب می‌روم. صف‌های نماز تشکیل نشده و جمعیت جوری است که جایی توی صف جماعت پیدا نمی‌کنم. عده‌ای به خیال پایان مراسم مشغول خارج‌شدن هستند. انتهای سالن تکبیر امام جماعت که از بلندگوها پخش می‌شوند همه (از جمله من) متوجه می‌شوند که امام جماعت آقاست! زمزمه:«آقاست»، «خود آقاست» توی حسینیه می‌پیچد‌‌. بعد صدای آقا می‌آید، گرم و رسا و صمیمی: «نمازتان قبول، توسلتان قبول»
از جایم بلند می‌شوم و سعی می‌کنم کمی جلوتر بروم، خانمی کمک می‌کند و بالاخره موفق می‌شوم. دانشجوهای دیگر هم بالاخره زاویه دید خوبی پیدا می‌کنند. «اوّلاً، عذرخواهی می‌کنم که جا کم بود برای نماز و بعد از نماز اسباب زحمت برایتان درست شد ...» با شنیدن همین یک جمله خستگی نزدیک به سه ساعت‌ پشت در و توی صف ایستادن از تنم بیرون می‌رود. احتمالاً در مورد دانشجوهایی که بیشتر از ده ساعت توی مسیر بودند هم همین است. 
«شمع خاموش دل خودمان را در این توسّلات متّصل می‌کنیم به مشعل نورانی فراگیر انوار حسینی؛ و دل‌هایمان را روشن می‌کنیم. نام امام حسین، راه امام حسین، توجّه به امام حسین، توسّل به حسین‌بن‌علی سیّدالشّهدا سلام‌اللّه‌علیه راهگشاست. به‌معنای واقعی کلمه «حُسَینٌ مِصباحُ الهُدیٰ» »؛ حسینیه‌ امام خمینی رحمه‌الله‌علیه واقعا یک حسینیه است. عکس امام سیاه‌وسفید بغل منبر جاگرفته، دانشجوها نشسته و ایستاده به‌سمت راست حسینیه، جایی که آقا ایستاده صحبت می‌کنند، چشم دوخته‌اند. من هم یک‌جایی همان گوشه‌ام، دانشجویی که دیگر دانشجو نیست، نویسنده‌ای که قلم و کاغذ ندارد. صدای آقای گرم و صمیمی است، انگار با دوست‌های قدیمی خود صحبت می‌کند، انگار همیشه همدیگر را می‌شناختیم، انگار همسایه بودیم، انگار همیشه کنارهم زندگی کردیم، انگار همه‌مان توی همین حسینیه بزرگ شدیم. «شما جوان‌های امروز می‌توانید مایه امید باشید و مایه امیدید. بحثِ «می‌توانید» نیست؛ مایه امیدید. امروز هر کدام از شما می‌توانید یک مشعل نورانی باشید بر سر راه پیرامون خودتان و محیط پیرامونی خودتان. سعی کنید این را نگه دارید؛ تلاش کنید در این راه استقامت بورزید: فَاستَقِم کَما اُمِرتَ وَ مَن تابَ مَعَک؛ استقامت مهم است، ایستادگی مهم است و این کار را شما می‌توانید بکنید و ان‌شاءاللّه به برکت توجه و توسل به حسین‌بن‌علی علیه‌السلام خواهید کرد.»
نماز عصر شروع می‌شود. یک‌جایی در صف آخر پیدا می‌کنم و متصل می‌شوم. بعد مراسم می‌نشینم توی حسینیه و آرام‌آرام خالی‌شدنش را تماشا می‌کنم. توی کتاب‌های اجتماعی سال‌های بعد باید داستان دانشجوهایی را بنویسند که از کازرون تا تهران آمده بودند که در یک حسینیه آشنا عزاداری کنند. 
 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA