nojavan7ContentView Portlet

نشانه‌های امید
حاشیه‌نگاری دیدار نخبگان و استعدادهای برتر با آقا
نشانه‌های امید

پرستو علی‌عسگرنجاد- دل‌هایشان زنده است، چشم‌هایشان درخشان و جان‌هایشان نیرومند؛ درست همان‌طور که امیرالمؤمنین علیه‌السلام در وصف صاحبان دانش گفته. این دل‌های زنده و چشم‌های درخشان و جان‌های قوی، خودشان را به حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه رسانده‌اند تا از چراغی که در ذهن دارند، با رهبرشان گفت‌وگو کنند. آن‌چه می‌خوانید، روایتی‌ است از این دیدار، دیدار نخبگان با آقا.

1

تریبون

دختر باقی‌مانده نم اشک را از پلک‌هایش می‌گیرد و با نگرانی می‌پرسد: «جلوی دوربین خیلی معلوم بود که گریه کرده‌م؟!» با لبخند می‌گویم که نگران نباشد، این حسینیه گریة از سر شوق، بسیار به خودش دیده! گریه او البته تنها از سر شوق نبود. اعتراض هم در خود داشت و اصلاً همین اعتراض توجه رضوانی را به خودش جلب کرده بود!
از دختر می‌خواهم خودش را معرفی و ماجرا را از اول برایم تعریف کند تا بهتر بفهمم چی به چی شد! «محدثه عبدلی»ست. دکترای نانوبیوتکنولوژی دارد و از کرمانشاه آمده. می‌خواسته خارج از برنامه، وقتی هم در اختیار او بگذارند تا با رهبر صحبت کند، اما به‌خاطر ضیق وقت، میسر نشده. وسط گلایه‌هایش بوده که علی رضوانی، خبرنگار صداوسیما، با دوربین سر رسیده و میکروفون را گرفته جلویش تا حرف‌هایش را از تریبون صداوسیما به گوش مسئولین برساند. حالا دردهایی که می‌خواسته خودش به رهبر بگوید، راه اشک را به چشم‌هایش باز کرده‌اند. می‌پرسم: «خب چی می‌خواستی به رهبر بگی؟» باز گریه‌اش می‌گیرد:‌ «من و همسرم هر دومون دکترای بیوتک داریم، اما توی شهرمون هیچ جایی برای فعالیت علمی و پژوهشی برای ما نیست. همسرم الان بیکاره.» بعد هم از من می‌پرسد:‌ «یعنی اینا پخش می‌شه؟ همة حرفام رو زدم ها!» انگار که دل تکانده باشد از حرف و کمی سبک شده باشد، می‌رود می‌نشیند روی صندلی‌اش، کنار چند صد نخبه دیگری که امروز، بیست‌وهفتم مهر 1401، برای دیدار با رهبر انقلاب، خودشان را از سراسر ایران به حسینیة امام خمینی (ره) رسانده‌اند.

2

انتخاب

کمی آن‌طرف‌تر از محدثه، «حمیده مجد» نشسته، خانم مهندسی که بهره‌بردار حوزه معدن است. عنوانش برایم ثقیل است! ناشیانه می‌پرسم:‌ «یعنی شما توی معدن کار می‌کنین؟!» می‌خندد و توضیح می‌دهد که او مجوز بهره‌برداری از معدن را گرفته و خودش بالای سر استخراج «کرمیت» از اعماق زمین است. اصفهانی‌ست، اما معدن را در خراسان رضوی پیدا کرده و مرتب بین این دو شهر در حرکت است. او یکی از سخنرانان امروز است. می‌پرسم چطور انتخاب شده و دلم هنوز پیش حرف‌های محدثه است. حمیده می‌گوید سال‌ها در حوزه معدن کار و مشکلات این حوزه را از نزدیک لمس کرده. حالا در قالب طرحی، این مشکلات را بررسی و برای حلشان، راه‌هایی پیشنهاد کرده و همین طرح باعث شده مسئولین بنیاد نخبگان، او را برای سخنرانی انتخاب کنند.

3

انتظار

چرخیدنم میان نخبه‌ها و پرس‌وجوهایم، تمام می‌شود، اما دلم نمی‌خواهد بروم بنشینم. از بچه‌های حراست بیت دلخورم که نمی‌گذارند یک زاویه مناسب برای نشستن پیدا کنم که به صندلی رهبر و جایگاه سخنرانی، مشرف باشد تا بتوانم حاشیه‌نگاری بهتری داشته باشم. البته خیلی هم تقصیر آن‌ها نیست. حسینیه امروز واقعاً شلوغ است! خیلی‌ها از صبح علی‌الطلوع خودشان را رسانده‌اند تا در صف‌های جلویی بنشینند و بهتر بتوانند رهبر را ببینند. چند ردیف از آقایان هم انتهای حسینیه سر پا ایستاده‌اند و صندلی بهشان نرسیده و مسئولین مدام در رفت‌وآمدند تا برایشان جای مناسبی تدارک ببینند. این‌همه نخبه این‌جاست و تازه به قول رهبر، خیلی‌ها هم هستند که امروز این‌جا نیستند!
خیلی از دخترها و پسرها، چفیه روی شانه انداخته‌اند. همه‌جور چهره و سرووضعی هم میانشان پیدا می‌شود. آرام و موقر نشسته‌اند. از هیاهویی که در دیدارهای دانش‌آموزی یا مردمی، حسینیه را برمی‌دارد و از شعارهای لاینقطع، خبری نیست. گاه صلواتی می‌فرستند و بیشتر در سکوت، منتظر رهبر می‌مانند. نقطه اشتراکشان در کاغذ و قلمی‌ست که بیشترشان به دست دارند. ساعتی پیش که می‌خواستم وارد حسینیه شوم، دوستان حراست خودکارم را گرفتند و گفتند داخل خودکار هست! برایم عجیب بود، اما وقتی داخل شدم، دیدم دو جعبه خودکار ایرانی خالی شده و دوسه تا بیشتر نمانده که زود یکی‌شان را برداشتم! بیشتر نخبه‌ها قبل از آمدن آقا مشغول نوشتن نامه به ایشان بودند. خیلی‌ها هم کاغذ و خودکار برداشته بودند برای یادداشت‌برداری از بیانات. این را وقتی رهبر شروع به صحبت کردند و ناگهان بیشتر دست‌ها به تکاپو افتادند برای نوشتن، فهمیدم!

4

نخبگی و مادری

با تذکر همان دوستان گرامی، به‌ناچار می‌نشینم. «مهلا سرابندی» کنار دستم نشسته. «محمدهادی»، پسر کوچکش را روی زانوهایش نشانده. دکتری مهندسی پزشکی می‌خواند در دانشگاه فردوسی و مادر نخبه‌ای‌ست که توجه دوربین‌ها را به خودش جلب می‌کند. همه هم یک سؤال تکراری از او می‌پرسند: «نخبگی و مادری کنار هم سخت نیستن؟» مهلا می‌گوید منافاتی با هم ندارند، اما به من می‌گوید که مجازی‌شدن کلاس‌ها در ایام کرونا خیلی به کمکش آمده تا بدون دورشدن از پسرش، به درس‌هایش برسد و صدالبته از ذکر کمک مادربزرگ‌ها هم نباید غافل شد! پلاستیک کیک و بیسکوییت مادر کنار پای مهلاست. قبل از کرونا، آبدارخانه حسینیه به راه بود و با چای و شیر گرم و شیرینی از مهمان‌ها پذیرایی می‌شد. کرونا اما همه‌چیز را به سمت پاستوریزه‌شدن برده! امروز همه با پاکت‌های آب‌میوه و همین کیکی که دست محمدهادی‌ست، پذیرایی شده‌اند.
 خبرنگارها که می‌روند، مهلا صورت کوچک محمدهادی را می‌چرخاند سمت جایگاه رهبر و دستش را روی دست او مشت می‌کند و با هم تمرین می‌کنند وقتی رهبر آمد، شعار بدهند.

5

استقبال

«ای رهبر آزاده! آماده‌ایم، آماده!»
قامت رهبر که از پشت پرده‌های آبی جایگاه، از کنار قاب عکس امام خمینی (ره) معلوم می‌شود، جمعیت با این شعار به استقبال رهبر می‌رود. یک نفر هم خلاقیت به خرج می‌دهد و فریاد می‌کشد: «ما عاشقان حیدریم، حاج‌قاسمان رهبریم!» چندنفری با او دم می‌گیرند و بقیه که شعار برایشان تازه است، به همان شعار اول ادامه می‌دهند.
«محمدصادق بهشتی» که دکترای علوم سیاسی می‌خواند، امروز قاری قرآن است. بعد از او، «محمدرضا پورزاده»، از دانشجویان دانشگاه تهران، به‌عنوان مجری در جایگاه قرار می‌گیرد. قبل آمدن مجری، مسئولین سالن، دیوار متحرک تزئین‌شده‌ای را پشت تریبون مجری قرار می‌دهند تا زمینة تصویر، مرتب و زیبا باشد. این دیوار که وسط می‌آید، دید من به‌کل مختل می‌شود. همان‌طور که به آن دوستان مذکور چشم‌غره می‌روم، کلافه، گردن می‌کشم این‌طرف و آن‌طرف تا به دید بهتری برسم. ناگهان، سید روحانی سالخورده‌ای که از مسئولین دیدار است و انگار تقلا و کلافگی من را دیده، می‌آید سمتم. تا متوجه می‌شود دید خوبی ندارم، خودش صندلی‌ام را بلند می‌کند و می‌برد در ردیف‌های جلو می‌گذارد. اشاره می‌کند بنشینم و می‌گوید: «قرار نیست فقط صداها رو بشنوی که! می‌دونم اومدی که آقا رو ببینی!» با همه قلبم از او ممنون می‌شوم و نگاه پیروزمندانه‌ای به حراستی‌ها می‌اندازم! چند لحظه بعد، می‌بینم که سید دارد خودش دانه‌دانه صندلی‌های اضافه را کنار حسینیه در ردیفی مرتب می‌چیند تا مهمان‌هایی که انتهای حسینیه سرپا ایستاده‌اند، آن‌جا بنشینند. تا آخر دیدار، سید سر پاست. مدام چشم می‌چرخاند بین جمعیت که خیالش راحت شود همه ماسک زده‌اند. وقتی یکی از دخترها را بدون ماسک می‌بیند، جَلد می‌پرد برایش ماسک می‌آورد و تا دختر ماسک نمی‌زند، آرام نمی‌گیرد.

6

دیدار نخبگانی

«دکتر دهقانی فیروزآبادی»، از مسئولین بنیاد ملی نخبگان، اولین کسی است که مقابل رهبر صحبت می‌کند. از همان اول که از مجله «نیچر» که معتبرترین مجله علمی دنیاست حرف می‌زند و به مقاله‌ای در این مجله با نام «رژه بلند ایران» که درباره موفقیت‌های چشمگیر علمی ایران است، اشاره می‌کند، فضای گفت‌وگوی علمی در جلسه حاکم می‌شود و تا پایان دیدار، هی غلیظ و غلیظ‌تر می‌شود! یک دیدار کاملاً نخبگانی با حرف‌های نخبگانی‌ست! 
آقا از سخنران اول می‌خواهد ماسکش را بردارد تا هم چهره‌اش را بهتر ببیند، هم صدایش را بهتر بشنود. دیگران هم به سخنران اول تأسی می‌کنند و همه، وقت سخنرانی، ماسکشان را برمی‌دارند. برای همین، خنده «امیر محمدزاده لاجوردی»، دانشجوی پسادکترای دانشگاه صنعتی شریف، وقتی از آقا عبایشان را برای تبرک درخواست می‌کند، معلوم می‌شود. آقا خودشان ماسک دارند، اما میکروفون صدای خنده‌شان را به گوش ما می‌رساند که می‌خندند و می‌پذیرند. امیر محمدزاده می‌گوید: «آقاجان اومدم از کارهایی که باید بکنیم بگم، اما دیدم خیلی از این کارها به خود ما جوونا برمی‌گرده و گفتنش به شما شاید صواب نباشه». برای همین، درباره «جهاد تبیین در فضای مجازی» حرف می‌زند.
از همان اولین سخنرانی، رهبر خودکارشان را برمی‌دارند و مرتب بر کاغذی که روی میز کوچکی، کنار دست چپشان گذاشته شده، از حرف‌ها یادداشت‌برداری می‌کنند. این روند تا آخرین کلمات آخرین سخنران حفظ می‌شود. آقا به‌دقت به همه حرف‌ها گوش می‌دهند و گاهی بلافاصله بعد حرف سخنران‌ها، به وزرایی که در صف اول نشسته‌اند، تذکر می‌دهند که باید پیشنهادات نخبگان را عملی کنند. گاهی هم خودشان برای نخبه‌ها توضیح می‌دهند که مسیر قانونی ترتیب اثردادن به پیشنهاداتشان چگونه است و اضافه می‌کنند که حتماً خودشان هم کمکشان می‌کنند. وقتی شب خبرهای دیدار را در سایت‌های مختلف می‌خوانم، به نقل قولی از رئیس بنیاد نخبگان برمی‌خورم که خبر داده رهبر آن‌قدر از پیشنهادهای نخبگان استقبال کرده‌اند که به دفترشان دستور داده‌اند همه این پیشنهادها را شسته‌رفته آماده ارائه و بررسی کنند.

7

یادگاری

«محمدجواد شمس‌الدینی» که رتبه 65 کنکور علوم تجربی را به دست آورده و در تهران، دانشجوی پزشکی‌ست، بعد سلام به رهبر، خودش را «یک دهه‌هشتادی» معرفی می‌کند. حرف‌های رسمی‌اش که تمام می‌شود، می‌گوید می‌خواهد تغییر لهجه بدهد! یک‌دفعه یزدی حرف می‌زند و این تغییر ناگهانی، هم رهبر را به خنده می‌اندازد، هم نخبه‌ها را! محمدجواد سلام مردم یزد را به رهبر می‌رساند. می‌گوید: «یادگاری‌ از رهبر که گرفتنش رسمه! اگه می‌شه یه کتاب از کتابخونه شخصی‌تون به من یادگاری بدین!» این هم از آن تفاوت‌های جذاب دیدار نخبگان با رهبر است که به‌عنوان یادگاری هم کتاب می‌خواهند! دو نفر دیگر از نخبه‌ها هم چنین تقاضایی دارند و از آقا نهج‌البلاغه می‌خواهند و  آقا می‌پذیرند. به محمدجواد هم می‌گویند که سلام ایشان را به مردم شهرش و به دوستانش در دانشگاه برساند.

8

نامه

به محض این‌که محمدجواد جایگاه را ترک می‌کند، دختر بغل‌دستی‌ام می‌ایستد و دستش را بلند می‌کند که به آقا نشان بدهد حرفی دارد و می‌خواهد به جایگاه بیاید. حرکتش میان صلوات جمع، گم می‌شود، اما دوباره و چندباره تکرارش می‌کند. پشت ستون است، در همان زاویه‌ای که من قبلاً نشسته بودم و تقریباً مطمئنم رهبر او را نمی‌بیند. چند لحظه که می‌گذرد، یکی از دوستان حراست می‌آید آرام کنار او می‌ایستد و خواهش می‌کند که بنشیند. دختر، محکم ایستاده و سرش را به‌شدت به چپ و راست تکان می‌دهد که یعنی «نه!» نیروی حراست آن‌قدر قربان‌صدقه دختر می‌رود و با ملایمت با او حرف می‌زند که دختر می‌پذیرد بنشیند. بعد، کنار پایش زانو می‌زند و جویای مسئله می‌شود. دختر می‌گوید مشکلی دارد که می‌خواهد با رهبر مطرح کند. نیروی حراست دختر را بلند می‌کند و با خودش از جلسه بیرون می‌برد.
حواسم از جلسه پرت شده و منتظرم ببینم عاقبت کار چه می‌شود. مدام چشم می‌چرخانم پی دختر. «یعنی او را کجا بردند؟» سرانجام، پس از چند دقیقه، دختر همراه همان نیرو برمی‌گردد. در دستش خودکار و کاغذ است. می‌نشیند روی صندلی و بلافاصله شروع به نوشتن می‌کند. همان‌طور که سخنران‌ها حرف می‌زنند، او هم می‌نویسد، آن‌قدر که برگه‌اش تمام می‌شود! بلافاصله همان نیرو برایش کاغذ اضافه می‌آورد. چند دقیقة بعد که نامه دختر تمام می‌شود، نامه را به سمت نیروی حراست بالا می‌گیرد و اشاره می‌کند که «تمام شد!» بعد هم دستش را روی سینه می‌گذارد و از نیرو تشکر می‌کند. چشم‌هایش می‌خندند. تا آخر جلسه گوشه‌ای از حواسم پیش آن نیروی حراست است که دلخوری‌ام از او، محو و زائل شده. آقا که می‌روند، او مرتب میان مهمان‌ها می‌چرخد و تذکر می‌دهد که حتماً در نامه‌ها شماره تلفن و نشانی‌شان را بنویسند و خودش نامه‌ها را جمع می‌کند تا به دست دفتر آقا برساند.

9

به اسم

زهرا احتشام که سخنرانی‌اش را تمام می‌کند، گریه‌اش می‌گیرد! به او نگاه می‌کنم و یاد جمله خودم می‌افتم که این حسینیه، اشک از سر شوق، فراوان به خودش دیده! زهرا میان گریه، از آقا می‌خواهد در قنوت نماز شبشان دعایش کنند. بعد، چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و می‌گوید‌: «سلام دوستام رو که ظاهر و پوشششون مث من نیست، اما شما رو خیلی دوست دارن، به شما می‌رسونم.» رهبر می‌گویند:‌ «من حتماً دعاتون می‌کنم. سلام من رو هم به اون دوستانتون برسونین.» زهرا که صدایش از شوق و هیجان و بغض می‌لرزد، می‌گوید:‌ «آقا پس من زهرا احتشامم! به اسم دعام کنین ها!» هم حضار می‌خندند، هم آقا که با خنده، سر تأیید تکان می‌دهد. حمیده مجد هم بعد سخنرانی‌اش از آقا درخواست یک ملاقات حضوری می‌کند. آقا با خنده می‌گویند:‌ «حالا بذارین همینایی رو که امروز گفتین من دنبال کنم!» حمیده می‌خندد و تشکر می‌کند و می‌نشیند. چند دقیقه بعد که سخنرانی رهبر شروع می‌شود، در همان اولین کلمات، به پیشنهادهای حمیده و طرح او درباره مشکلات استفاده از ماشین‌آلات سبک و سنگین معدن در کشور اشاره می‌کنند و همان‌جا به مسئولین دستور می‌دهند پیشنهاد حمیده را عملی کنند.

10

کتاب

حالا نوبت به رهبر رسیده تا برای نخبه‌ها حرف بزنند. آقا در اول حرف، با دو قید «جداً»، خوشحالی خودشان را از این دیدار بانشاط ابراز می‌کنند و به نخبه‌ها نشان می‌دهند دلتنگ گفت‌وگوی عمومی با آن‌ها بوده‌اند. یکی از دخترها، کاغذی را که رویش هشتگ زده «سلام فرمانده» و با خودکار حسابی پررنگش کرده، بالا می‌آورد تا چشم رهبر به آن بیفتد. حرکتش از چشم دوربین‌ها دور نمی‌ماند. 
در میانه حرف، آقا به کتاب «نگاهی به تاریخ جهان» از «نهرو» اشاره می‌کنند و از نخبه‌ها می‌خواهند که این کتاب را بخوانند. بعد، با تأسف می‌گویند: «متأسفانه شماها کتاب، کم می‌خونین.» و به کتاب «سرگذشت استعمار» اشاره می‌کنند و می‌گویند که این اثر را یک نویسنده ایرانی نوشته و ایشان خودشان این کتاب را خوانده‌اند. این هم از آن مایه‌های خجالت است که در دیدار نخبگان، رهبر باید باز هم تذکر بدهند که ما بیشتر کتاب بخوانیم!

بعد، رهبر به مسئولین تذکر می‌دهند که باید به درخواست‌های نخبه‌ها توجه کنند و یکی از این درخواست‌ها، کار و فعالیت در مراکز پژوهشی‌ست. به محدثه نگاه می‌کنم که با چشم‌های خیس، دارد به رهبر نگاه می‌کند و سر تأیید تکان می‌دهد.

11

بیعت

حرف‌های رهبر که تمام می‌شود، نظم جمعیت به هم می‌خورد. نخبه‌ها در صفوف متراکم، به جایگاه نزدیک می‌شوند. آقا برای جوان‌ها دست بلند می‌کنند. ناگهان، جمعیت دست راستش را به نشانه بیعت بالا می‌آورد و شعاری را که در استقبال از رهبر سر داده بود، در بدرقه او فریاد می‌زند:‌ «ای رهبر آزاده! آماده‌ایم، آماده!» آقا از جمعیت تشکر می‌کنند و قبل از این‌که از جایگاه خارج شوند، چفیه و عبایشان را از روی شانه برمی‌دارند تا به قولشان عمل کنند. عبا، به دست‌های مشتاق نخبه‌ها می‌رسد.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA