nojavan7ContentView Portlet

مردی که همیشه نامرئی بود
درباره شهید سرلشکر محمدرضا نصیرباغبان
مردی که همیشه نامرئی بود
نازنین آقایی

نویسنده‌ها وقتی خیلی حرفه‌ای و کاربلد باشند و همه هنرشان را به کار بگیرند، توی قصه‌هایشان قهرمان‌هایی می‌سازند که هیچ کجا دیده نمی‌شوند، اما خودشان همه جا را می‌بینند. کسی از آن‎ها خبری ندارد، اما آن‌ها بر همه چیز احاطه دارند. نقطه اوج داستانشان را هم طوری می‌چینند که دشمن تصور می‌کند قهرمان را از بین برده‌، جشن پیروزی هم برایش می‌گیرد؛ اما ناگهان او، از میان تاریکی‌ها ظاهر می‌شود و ورق ماجرا را برمی‌گرداند. حاج‌محسن باقری، یکی از همین قهرمان‌هاست که نویسنده را از خلق شخصیت و ایجاد نقطه عطف معاف کرده! او از سال‌ها قبل، هم‌زمان، نویسنده و قهرمان یک داستان بزرگ بوده ‌است.

1

شهریور 1341 که در دزفول به دنیا آمد، اسمش را گذاشتند محمدرضا؛ اما خرداد 1404 که در تهران شهید شد، روی مزارش نوشتند حاج‌محسن باقری؛ این تنها یکی از معمولی‌ترین غافل‌گیری‌های داستان زندگی‌ اوست. کودکی و نوجوانی‌اش را با کمک به پدر در کشاورزی و بنایی‌ کردن سر ساختمان‌ها گذراند. نوجوان که شد، زمزمه‌ انقلاب امام خمینی رحمه‌الله‌علیه به گوشش خورد و کمی بعد در جمع مبارزان شاه، مشغول پخش اعلامیه بود. خیلی زود اسمش رفت توی لیست 21نفره‌ای که ساواک بالایش نوشته بود: خرابکاران تحت‌تعقیب شهر. 
هجده سالگی برای ورود آدم‌های معمولی به جنگ و پذیرش مسئولیت در آن، سن خیلی کمی است، اما برای قهرمان‌ها نه. روزهایی که نه فضای مجازی وجود داشت، نه سامانه‌های مکان‌یاب، پیدا کردن اطلاعات دشمن محال به نظر می‌رسید، اما واحد اطلاعات سپاه برای همین کار تأسیس شد. محمدرضا برای فعالیت‌های اطلاعاتی، هم استعداد داشت هم شجاعت؛ آن‌قدر که می‌شد به تنهایی برای مذاکره با حزب دموکرات عراق فرستادش به دل لشکر دشمن و منتظر ماند تا با دست پر برگردد.
کمی بعد، عملیات‌های شناسایی منطقه کردستان عراق در قرارگاه برون‌مرزی رمضان را به او سپردند. ماه‌ها در مناطق صعب‌العبور و بسیار سرد کردستان عراق، زیر گوش دشمن، مخفیانه زندگی ‌کرد. قله‌ها و غارها، بیشتر از شهر و خانه‌اش او را می‌شناختند. سرما در همان عملیات‌های شناسایی طولانی، تا عمق استخوان‌هایش نفوذ کرد و قوت جوانی را از پاهایش گرفت؛ اما این تازه اول داستان زندگی او بود. 
هرچه جنگ سخت‌تر شد، سربازان ما قوی‌تر شدند. آن‌قدر که در پایانش، سپاه قدس با لشکری نیرومند برای کمک به مظلومان عالم، شکل گرفت. صرب‌ها که نسل‌کشی مسلمانان اروپایی را شروع کردند، بوسنی شد مقصد اول حاج‌محسن و رزمندگان نیروی قدس. بعد از بوسنی نوبت افغانستان بود. از آنجا که فارغ شد، خودش را به معرکه لبنان رساند. در کنار تشکیلات جوان حزب‌الله، یکی دو سال خیلی سخت را گذراند تا در تاریخ ثبت شد سال 2000 میلادی، اسرائیل، برای اولین بار شکست مفتضحانه را از نبرد با گروه کوچکی در لبنان تجربه کرد. 
حاج‌محسن شجاع بود و دوست داشت فرزندانش هم مانند خودش باشند؛ پس در اولین روز فرار صهیونیست‌ها از جنوب لبنان، دست دخترش را گرفت و برد تا پایگاه‌های اسرائیلی را که با عجله تخلیه شده ‌بودند، نشانش دهد. بوی سربازان اسرائیلی هنوز توی فضا بود. به دخترش گفت: «پشت سر من بیا و پات رو درست بذار جای پای من. اینجا هنوز پاکسازی نشده؛ نکنه پا رو مین بذاری، ولی بیا بابا، این صحنه ها تاریخیه، دیگه تکرار نمی‌شه.» او را تا زندان مخوف خیام هم برد. هنوز رد خون شکنجه نیروهای مقاومت روی دیوارهای زندان مانده بود. بعد رفتند نزدیک شمال فلسطین اشغالی؛ جایی که دخترش برای اولین بار سرعت عمل پدر در مهلکه‌ها را از نزدیک دید. داشت از لنز دوربین فیلم‌برداری‌اش، شهرک‌های غاصبان صهیونیست و مناطق اطراف را نگاه می‌کرد که دید سربازی اسلحه‌اش را گرفته سمت آن‌ها؛ تا بخواهد چیزی بگوید خودش و بابا توی ماشینِ در حال حرکت بودند، درحالی‌که او هنوز در ماشین را نبسته ‌بود.
حاج‌محسن 45 سال مبارزه کرد و جنگید؛ 45 سال، شبانه‌روز، در ده‌ها سرزمین! سال‌ها مسئولیت کنسولگری بصره عراق را به عهده داشت. عشیره به عشیره و تک‌به‌تک، مردمانش را می‌شناخت و دوستشان داشت. بعدها پا‌به‌پای حاج‌قاسم رفت تا منطقه را از وجود داعش و تکفیری پاک کند؛ دست فلسطینی‌ها را با کمک هم پر کردند و دست مجاهدان یمن و عراق و سوریه و لبنان و خیلی جاهای دیگر را که هنوز نمی‌توان گفت!
هر کجا که می‌رفت، تشکیلات راه می‌انداخت و مردم آن سرزمین را قوی می‌کرد برای روزهای سخت. دشمن بارها تلاش کرد او را از سر راه بردارد، اما نتوانست. چندین بار برایش کمین گذاشتند و خبر شهادتش را هم پخش کردند، اما او شبانه زنگ در خانه را ‌زد و از راه رسید. گاهی اوقات زخمی بود، خسته و خاک‌آلود، با لباس‌هایی پر از سوراخ تیر و ترکش، اما پیروز و سربلند با نیروهایش از معرکه بازگشته‌ بود.
برعکس آدم‌های معمولی که معروف بودن را خیلی دوست دارند، قهرمان‌ها از آن فراری هستند. برای همین خیلی‌هایشان را هیچ‌کس نمی‌شناسد. اصلاً انگار هیچ‌وقت نبوده‌اند! گمنام و نامرئی، مثل حاج‌محسن که سال‌ها فرمانده اطلاعات نیروی قدس بود و خیلی خوب می‌دانست چطور خودش را از چشم‌ها پنهان کند تا هیچ کجا عکس و فیلمی از او باقی نماند، حتی برای نزدیکانش! 25 خرداد که خبر شهادتش قطعی شد، خانواده‌ نمی‌دانستند باید عکس روی اعلامیه را چه کنند؛ چراکه هیچ تصویری از او در دست نداشتند.
حالا توی خانه، از حاج‌محسن فقط یک کتابخانه بزرگ مانده، پر از کتاب‌های تاریخ و اصول دین و شعر و فنون جنگ؛ همان‌ها که به نوه‌هایش گفته ‌بود: «من همه این‌ها رو خوندم و حالا گذاشتمشون برای شما»؛ و میزی که سال‌های آخر نمازهایش را روی آن می‌خواند؛ و یک مشت آجیل که در آخرین دیدارش با سیدحسن نصرالله، سید از روی میز برداشته، به آن‌ها دعا خوانده و ریخته بودشان توی جیب حاجی؛ اما در سراسر عالم، قلب‌های زیادی هستند که یاد او در دلشان ثبت است. مثل مردم بصره که دهه اول محرم امسال، برایش در عراق مراسم گرفتند، درحالی‌که پانزده سال از آخرین دیدارشان با هم می‌گذشت.
سال‌های سال هر کجای این عالم که مظلومی، اراده کرده ‌بود در مقابل ظالم بایستد، اما ضعیف بود و بلد نبود چه کار کند، حاج‌محسن همان‌جا بود. کنارشان می‌ایستاد و قوی شدن و مبارزه کردن و نترسیدن را یادشان می‌داد، بدون اینکه اثری از خودش برجا بگذارد. همکارانش می‌گویند حاج‌محسن یک دانشمند اطلاعاتی بود که از همه بهتر حاج‌قاسم او را می‌شناخت. حالا او با خیالی آسوده، در قطعه 24، کنار فرماندهان شهید آرمیده؛ درحالی‌که صدها سرباز آموزش‌دیده و کاربلد در سرتاسر دنیا دارد. مردان سرسخت و نفوذناپذیری که یک تشکیلات قوی اطلاعاتی، امنیتی و نظامی در تمام عالم دارند و با همه وجود، گمنام و نامرئی، برای نابودی ابرقدرت‌ها در جهان، می‌جنگند.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA