nojavan7ContentView Portlet

می‌خواهم شبیه تو باشم
می‌خواهم شبیه تو باشم

شهادت مثل یک راز بود. مال مردانی بود که دور بودند، عکس‌هایشان روی دیوارها بود و توی کتاب‌ها می‌شد با احتیاط بهشان نزدیک شد. در اوج آشنایی، دستمان را می‌گذاشتیم روی سنگ قبرهایی که دروازه بهشت بودند. خون توی رگ‌هایمان تندتر می‌دوید و طراوت از سردی سنگ می‌ریخت به جانمان. سعی می‌کردیم با یکی‌شان دوست شویم. همه جا همراه خودمان ببریمش و وقت دلتنگی با او حرف بزنیم. 

1

یک روز صبح بیدار شده و نشده، خبر شهادت حاج قاسم آوار شد روی سرمان و شهادت آمد نشست توی بهترین قسمت خاطرات مشترک یک ملت؛ و آه از عمیق‌ترین قسمت‌های قلبمان فوران کرد توی چشم‌ها و جاری شد و جاری ماند. حالا دیگر شهادت یک راز نبود. شهادت، حاج قاسم بود که رفت پشت میکروفون و گفت پایان داعش را اعلام می‌کنم و روی خاکریز بدون ترس راه می‌رفت و به اصغر پاشایی که نگران امنیتش بود می‌گفت: «آقای اصغر زشته! منو می‌ترسونی از چند تا گلوله؟» و بچه‌های شهدا را در آغوش می‌گرفت و مهربان‌تر از پدر اشک‌هایشان را پاک می‌کرد و لطیف‌تر از مادر توی نماز گل را از دستشان می‌گرفت و حواسش به مادر شهید بود که زنگ بزند و حالش را بپرسد و آهوها را هم دوست داشت. شهادت، دیگر دور نبود و حتی دیر. می‌توانست در هر لحظه و هر جا کسی را که دیگر تن برایش تنگ بود، محکم در آغوش بگیرد؛ اما شهادت اینجا متوقف نشد. بعد از آن، نزدیک شد و نزدیک‌تر، وقتی رئیسی و هنیه و سنوار و سیدحسن را غیر منتظره انتخاب کرد و برایشان پایان‌های زیبایی را نوشت که از قبل عزیزترشان کرد. 
ما فکر نمی‌کردیم نزدیک‌تر هم بیاید و باز هم عزیزانمان را با خودش ببرد و ما را در این حجم شلوغ دنیای نامرد تنهاتر بگذارد. وقتی در خبرها می‌شنیدیم که بچه‌های غزه در آغوش مادرهای گرسنه نگران، برای همیشه آرام می‌گیرند و اسرائیلی‌ها در صف‌های غذا به‌سمت مردمِ منتظر شلیک مستقیم می‌کنند، فکر نمی‌کردیم قرار است بیایند و مستقیم سردارها و دانشمندان ما را هم بزنند. فکر نمی‌کردیم این¬قدر با شهادت ندار شویم که صبح بلند شویم و اسم مردان مردی را که دیگر نبودند از تلویزیون یکی‌یکی بشنویم و زنده بمانیم با این حجم نبودن.
شهادت هنوز عجیب بود؛ چون آدم‌های شبیه و متفاوتی را انتخاب می‌کرد. مرد، زن، کودک، پیر و جوان. شهادت مگر حاج قاسم و سیدحسن نبود؟ پس چرا دخترهایمان شهید شده بودند؟ چرا دانشمندها؟ چرا مادرها مانده بودند و بقیه خانواده شهید شده بود یا مادرها شهید شده بودند و پسرهای رشیدشان اشک می‌ریختند؟ شهادت حالا هم همان قدر راز است، ولی مشتش دارد کم‌کم برایمان باز می‌شود. می‌شود در عین تفاوت، «شبیه» بود.
این روزها از روایت آنها می‌گوییم. از فرمانده و دانشمند و دانش‌آموزی که در جنگ تحمیلی دوازده‌روزه هدف حمله رژیم صهیونی قرار گرفتند. نگاهی از فاصله‌ای کمتر به آنها که شبیه بودند. اگر دوست داری با قصه زندگی این قهرمانان ایران عزیز بیشتر آشنا شوی، هشتگ #می‌خواهم_شبیه_تو_باشم را دنبال کن.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA