nojavan7ContentView Portlet

دختر افسانه‌های روشن
درباره شهیده ریحانه سادات ساداتی
دختر افسانه‌های روشن
مهدیه مقصودی

به رسم هرشب، قرآن صورتیِ کوچکش را بعد از قرائت می‌بوسد و آرام روی طاقچه می‌گذارد. صفحه تلفن همراهش را روشن می‌کند و وارد پیام‌رسان‌ می‌شود. فهرست گفت‌وگوها را با نگاهی کوتاه از نظر می‌گذراند. چشمش به سنجاق بالای صفحه می‌افتد؛ کانال کوچکی که دو سال پیش برای نوشتن روزمره‌هایش ساخته بود. وارد کانال می‌شود و شروع می‌کند به خواندن پیام‌ها. روی بعضی عکس‌ها و نوشته‌ها مکثی کوتاه می‌کند و در دل می‌گوید: «آدم این‌جور وقتا می‌فهمه چقدر چیزهای زیادی برای از دست دادن داره و باید نگرانشون باشه.»

1

عکس‌های جشن تولد مادر، شب یلدای سال گذشته و روضه‌ها که همه ‌را درنهایت سادگی برگزار کرده بودند، لبخندی بر لبانش می‌نشانند. کمی بعدتر، خاطره آن شبی را نوشته که یک کودک معلول ذهنی در گلزار شهدا برایش دعا کرده بود.
عکس بعدی را که باز می‌کند، تصویر مزار «دختر کاپشن صورتی» نمایان می‌شود. چقدر برای شهادتش اشک ریخته بود و چقدر دیدن سنگ‌ قبر کوچک و صورتیِ مزّین به نام «ریحانه سلطانی» قلبش را به درد می‌آورد. صدای درونش می‌گفت: «ببین، اون هم یه ریحانه بود مثل تو، ولی شهید شد و رفت، برعکس تو.»
پایین و پایین‌تر می‌رود. چشمش به اسامی برندگان مسابقاتی می‌افتد که هر سال در عید غدیر و نیمه ‌شعبان برگزار می‌کرد. یاد ذوقشان موقع دریافت هدیه‌ها می‌افتد و لبخند تلخی می‌زند. در ذهنش می‌گذرد: «اگه امسال عید غدیرمون رو اسرائیل خراب نمی‌کرد، بازم مسابقه می‌ذاشتم و هدیه می‌دادم.»
حملات تروریستی و انفجارهای اخیر نگرانش کرده بود؛ یک نگرانی عجیب! ترسی از مرگ نداشت، بیشتر می‌ترسید که شهادت سهم دیگران شود و او بی‌نصیب بماند. امروز موقع خداحافظی، به پدربزرگش گفته بود: «آقاجون، برامون دعا کنید که شهید بشیم» و هنوز صدای نگران پدربزرگ در گوشش مانده بود: «دعا می‌کنم خدا اجر شهید رو نصیبتون کنه، باباجون.»
از خیالاتش بیرون آمد و دوباره صفحه خاموش تلفن را روشن کرد. لا‌به‌لای پیام‌ها دید که یک‌سال پیش هم از خدا خواسته بود که موقع سختی‌ها، به‌جای تغییردادن شرایط، به او صبر و آرامش عطا کند. با خود زمزمه می‌کند: «آدم همین‌طوری رشد می‌کنه دیگه ...»
هرچه پایین‌تر می‌رفت، خاطرات بیشتر جان می‌گرفتند. روز امتحانی یادش می‌آید که بعد از دیدن نمره‌، به معلمش گفته بود: «من هر طور حساب می‌کنم، نمره‌م باید کمتر از این بشه. ممکنه دوباره برگه‌م رو تصحیح کنید؟» و در برابر نگاه متعجب معلم، نفسی از روی راحتی کشیده و به نیمکتش برگشته بود.
 صدای گاه‌وبیگاه پدافند که از بیرون خانه به گوش می‌رسید، به یادش آورد که در اعماق قلبش، یک حسرت بزرگ پنهان شده؛ حسرت اینکه با وجود تمام مهارت‌های علمی و ورزشی‌اش، هنوز نتوانسته نقش پررنگی در مبارزه با اسرائیل ایفا کند. با خود می‌گفت: «کاش حداقل مثل آفریقایی‌ها و اروپایی‌ها دستگیر می‌شدم یا مثل دانشجوهای غربی، به‌خاطر حمایت از فلسطین از دانشگاه اخراجم می‌کردن! من تنها کاری که تونستم برای مبارزه بکنم این بود که دیگه نوشابه کوکاکولا نخوردم ...»
بین پیام‌های کانال، چیزی که بیشتر از همه به چشمش می‌آمد، درددل‌های گاه‌وبیگاهش با امام زمان (عج) بود. بارها از حضرت خواسته بود که در دوران غیبت، سرباز خوبی برای ایشان باشد و از اینکه نمی‌دانست تا چه اندازه در این مسیر موفق بوده است، همیشه دلشوره‌ داشت.
ساعت، آرام‌آرام به نیمه‌شب نزدیک می‌شد. چشمان خسته‌اش را برهم فشرد و پیام‌های پایانی کانال را با سرعت بیشتری مرور کرد. به عکسی از خودش و دوستش رسید، زیر آن نوشته بود: «رفیق فقط همونه که باهم شهید بشین» و دقایقی بعد، به پیام قبلی اضافه کرده بود: «چقدر اعتمادبه‌نفس! لیاقت داریم مگه؟»
نم اشکی آرام گوشه چشمانش نشسته بود. نگاهش را به فاطمه‌ سادات و سیدعلی، خواهر و برادر کوچکش انداخت که در خواب آرامی فرو رفته بودند و به صدای نفس‌های پدر و مادرش گوش سپرد. روز عجیبی را پشت‌سرگذاشته بودند. در ظاهر همه‌چیز عادی بود و آنها مثل هر سال، عید غدیر را در خانه پدربزرگ جشن گرفته بودند؛ ولی حوالی غروب تلفن پدر زنگ خورد و سریع به محل کارش رفت. همه به این رفتن‌های بی‌مقدمه‌ او عادت داشتند، ولی وقتی تماس گرفت و از آنها خواست که در خانه خودشان نمانند و به منزل پدربزرگ و مادربزرگ مادری بروند، اضطرابی پنهان به جان همه افتاد.
با سرانگشت‌، اشک‌هایش را پاک کرد و به آخرین پیام‌های کانال رسید که عکس های موشک‌باران حیفا بود؛ سپس، با بغضی عمیق در کانالش به زبان عبری نوشت: «نابود خواهید شد» و بعد از پست شدن این جمله، چشمانش را آرام روی هم گذاشت ... .
پیش از اذان صبح، انفجاری مهیب محله نارمک تهران و قلب ساکنانش را لرزاند. ویدئویی منتشر شد از آوارهای خانه‌ای که به‌کلی فرو ریخته بود. در میان تکه‌های آجر و آهن، موبایل صورتی‌رنگی به چشم می‌آمد که با وجود ترک‌های بزرگ، صفحه‌اش هنوز روی کانالی با نام «افسانه‌‌ها» روشن مانده بود و این متن آنجا به‌ چشم می‌خورد: «برخی با رفتنشان، درسی به ما می‌دهند که اگر می‌ماندند، هرگز نمی‌آموختیم. همیشه ’ماندن‘ دلیل عاشقی نیست؛ برخی ’می‌روند‘ تا ثابت کنند که عاشق‌اند.»
حالا دیگر ریحانه ساداتِ چهارده‌ساله، خودش هم به افسانه‌ای ماندگار تبدیل شده بود. کسی با اضطراب، امدادگر را صدا زد و تلفن به پشت روی تلی از خاک و آهن افتاد. برچسب «به یمن آمدنت تازه کن جهان مرا» در میان غبار می‌درخشید.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA