من شماره ملیام را حفظ نبودم و جایی این شماره لازمم شد که راهی برای برگشت نداشتم! تهران، انتهای خیابان فلسطین جنوبی، دقیقاً جلوی ایستگاه بازرسی دیدار با رهبر انقلاب. حالا کارت شناسایی هم نبرده بودم. کسی نگفته بود باید کارت شناساییام را بردارم. البته که تنها کارت شناسایی ما سیزدهسالهها، همان شناسنامهمان است. وقتی بازرس گفت اینجا منتظر بمان تا تکلیفت معلوم شود، استرس تمام وجودم را گرفت. نکند راهم ندهند؟ شاید بگویند همینجا بمانم تا مراسم تمام شود و مادرم برگردد! نکند دیر شود و صفهای جلو پر شود و من در آخرین صفها هم جایی پیدا نکنم؟!
یادم رفته بود ساعتم را از دستم در بیاورم. باتری نداشت و کار نمیکرد، اما بازهم داشت دردسرساز میشد. وقتی که تلفن خانم بازرس مهربان تمام شد، با رویی خندان گفت: «میتوانی بروی، اما باید ساعتت را به امانات بدهی.» خدا را شکر! ساعتم را به امانات دادم و یک کارت گرفتم. تشکر کردم و وارد حیاطی بزرگ شدیم. حیاطی پراز گل و زیبا و دلنشین و هوایی بسیار خوب و خنک. نفس بلندی کشیدم و راه افتادیم.
جمال چهره تو حجت موجه ماست
بازرسیها ادامه داشت، ولی من فقط داشتم به صحنه ورود آقا فکر میکردم. نمیدانم چرا، اما چند بیت شعر برای این حال و هوا از مادرم پرسیدم و حفظ کردم، گفتم شاید به دردم بخورد:
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
در لحظه ورودمان به حسینیه آن جاجیمهای معروف نظرم را گرفت. زیبایی جاجیمها برای من با آن رنگهای سفید و آبی مثل راه رفتن روی دریا زیبا و رؤیایی و دلنشین بود. روی جاجیم نشستن آسان نیست، فرش سفت و سخت و محکمی است و برای نشستن در مدتی طولانی پاهای آدم اذیت میشود. اما نشستن روی جاجیم که سهل است، برای دیدار آقا حاضر بودم ساعتها روی سنگ بنشینم.
ستون مزاحم
در صف دوم نماز، خانم زهرا شرفی را دیدیم. او هم به گفته خودش از دیدن ما سورپرایز شد. بین صحبتهای دیگران چشم من دنبال آن مرد کتشلواری بود که صندلی آقا را با خودش وارد حسینیه کرد. این یعنی چیزی به تشریففرمایی آقا نمانده است. نگاهم دنبال آن مرد بود که ببینم صندلی را کجا میگذارد. خداخدا میکردم دقیقاً در شعاع دید من باشد. ستونی جلوی دید را گرفته بود و مزاحم دیدار بود، اما من دعا میکردم که صندلی را کمی آنطرفتر از ستون بگذارند تا بتوانم حضرت آقا را ببینم.
اگر نگویم از دست خانمهای خادم عصبانی و ناراحت شدم، دروغ گفتهام. اجازه ندادند به صف اول بروم؛ چون نمازم شکسته بود، باید در صف دوم میماندم. اصرار کردم که برای نماز برمیگردم عقب، اما قبول نکردند. دو نفر خانمِ گزارشنویس روزنامهها هم بودند که نمیگذاشتند من به صف اول بروم. خب شما که خودتان میدانید قضیه چیست، پس چرا اذیت میکنید؟ من هم میخواهم به همراه مادرم روایت نوجوانانه خودم را بنویسم.
انتظار به سر آمد
ناگهان همهمه عکاسان و مسئولان و شاعران زیاد شد و متوجه شدم که لحظه موعود فرا رسیده است. همه بلند شدند. آقا وارد شدند و انتظار به سر آمد. با خودم گفتم: فاطمه! الان فاصلهات با رهبرت چقدر است؟ یک قدم؟ دو قدم؟ پنج قدم؟ فقط همان صف جلو بین من و رهبرم فاصله انداخته بود... به خودم که آمدم، دیدم در صف جلو ایستادهام و دارم آقا را نگاه میکنم. باورم نمیشد... در خواب هم نمیدیدم که یک روز با این فاصله نزدیک، نه در شیشه تلویزیون یا صفحه گوشی یا لپتاپ یا در پوسترها و بنرها، بدون واسطه آقا را از نزدیک... اینقدر نزدیک... ببینم.
آقا که روی صندلی نشستند دقیقاً در قاب چشمهای من بودند. دوباره حسابکتاب کردم که من الان با چند قدم میتوانم به آقا برسم. اگر این خانمهای خادم یا آن دو خانم خبرنگار بگذارند... یکیشان به من چشمغره رفت و گفت: «برو سر جای خودت بنشین.» ناراحت شدم و به صف دوم برگشتم، بین مادرم و خانم زهرا شرفی نشستم.
آقای میلاد!
ناراحت بودم، ولی ناراحتی من در مقابل ناراحتی خانم شرفی هیچ بود. خانم شرفی که همیشه خوشحال و خندان بود، داشت اشک میریخت؛ هم از ذوق دیدار آقا، هم بهخاطر کتاب شعر همسرش که همراه آورده بود و توفیق نشد به دست آقا برساند.
آقای میلاد عرفانپور کلی کتاب شعر را دست گرفته بود و از روی کتابها اسم شاعرها را صدا میزد تا یکییکی بیایند و کتابشان را به حضرت آقا تقدیم کنند و دقایقی با ایشان حرف بزنند. کتاب «دقایق» هم دقیقاً روی کتابها بود، اما آقای عرفانپور چندبار آن را از این دست به آن دست داد... انگار قلب خانم شرفی در یک رودخانه خروشان اینطرف و آنطرف پرتاب میشد... خلاصه که آقای عرفانپور اشکهای زیادی را درآورد... مسئولیت سختی است، من که دوست نداشتم جای ایشان بودم، هرچند که کنار حضرت آقا ایستاده بود. اتفاقاً همین دیشب پدر از بوستان سعدی برایم این بیتها را میخواند:
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
نمیدانم شما آقای میلاد عرفانپور را میشناسید؟ ایشان شاعر و رباعیسرای زبردستی هستند و شعر معروفی که حضرت آقا در یکی از دیدارها با خانواده شهدای مدافع حرم خواندهاند مال ایشان است:
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
بهوقت دومین نماز
بعد از تقدیم کتابها به حضرت آقا، وقت نماز شد. من برای دومین بار است که پشت سر حضرت آقا نماز میخوانم. بار اول همین امسال در آن نمازجمعه بسیار بسیار بزرگ و مهم تهران بود که اسمش را نمازجمعه نصر و پیروزی گذاشتند. اگر یادتان باشد، وسط ماجراهای حمله ایران به اسرائیل و حمله اسرائیل به ایران و تهدیداتی که آنها کرده بودند، حضرت آقا خودشان نمازجمعه را خواندند؛ هم خطبهها و نمازجمعه را و هم نماز عصر را، در حالی که در دفعات قبل نماز عصر را یک نفر دیگر میخواند.
آنجا در مصلای تهران اولین بار بود که پشت سر حضرت آقا نماز میخواندم و شب میلاد امام حسن علیهالسلام دومین بار.
شـدهام محو نظارهاش
بعد از نماز سر سفره افطار رفتیم. من سرک میکشیدم و به آقا که روی صندلیشان نشسته بودند و غذا میل میکردند نگاه میکردم. حواسم خیلی به افطار خودم نبود. با اینکه خیلی عطش داشتم فقط یک استکان چای خوردم. یک عده هم بدون ملاحظه زمان غذاخوردن، دور آقا را گرفته بودند و کمکم تعدادشان زیاد و زیادتر شد. آدم در این شرایط مگر میتواند غذا بخورد؟ من از همانجایی که نشسته بودم، آقا را نگاه میکردم. برای اولین بار بود معنی چهره نورانی را میفهمیدم.
از آخر مجلس ...
باید یک بار دیگر از کارت نداشتن خودمان بگویم. به ما کارت ورودی ندادند چون عوامل اجرایی محسوب میشدیم، برای همین در سالن شاعران راهمان ندادند. باید میماندیم تا همه سر جا و شماره خودشان بنشینند، بعد ما وارد شویم. خلاصه که صندلی ما افتاد در ردیف آخر.
چند برگه کاغذ و خودکار هم به ما دادند تا روایتمان را بنویسیم. من هم از همین آخر مجلس شروع به یادداشتبرداری کردم:
به نام او که از آیات او بسیار باید گفت
خدا زنده است این را اول اخبار باید گفت
این بیت آغاز شعر آقای احمد رسولی بود و حضرت آقا گفتند این شعر هر بیتش یک آفرین دارد.
یک خانم لبنانی به نام اسرا هم بود که همسرش ۲۰ روز بعد از شهادت سیدحسن نصرالله به شهادت رسیده بود. در صف نماز هم ایشان خیلی دوست داشت آقا را ببیند، اما خادمین نمیگذاشتند. این خانم از من یک دسته برگه گرفت و گفت اینها را برای کادو و تبرک از جلسه حضرت آقا برای دختر ۱۵ سالهام میبرم.
افتخار ماست بابا
آقا در میان شعرها صحبتهایی کردند که بعضیهایشان برای من مهم بود؛ مثلاً وقتی آقای سیداحمد میرزاده سلام شاعران کودک و نوجوان را خدمت ایشان رساند و بعدش شعری نوجوانانه خواند، آقا گفتند: «ازشون تشکر کنید. کارشون مهمه. شعر کودک و نوجوان امروز یکی از بهترین فصول کار شعری است. انشاءالله موفق باشند.» آقای میرزاده هم مثل آقای عرفانپور دوست قدیمی باباست و ما اکثر کتابهای ایشان را در خانه داریم. تنها کسی که در آنجا شعر نوجوان خواند ایشان بود:
افتخار ماست بابا
چونکه او یک خوشنویس است
خط او بسیار زیبا
تابلوهایش نفیس است
میشود گرم نوشتن
توی خانه گاه و بیگاه
با قلمنی روی کاغذ
مینویسد قل هو الله
آن قلمنی را به نرمی
میزند توی مرکب
دستهای مهربانش
میدهد بوی مرکب
او وضو میگیرد اول
بعد قرآن مینویسد
گاه نستعلیق گاهی
نسخ و ریحان مینویسد
موقع تحریر گاهی
چشم او از اشک خیس است
افتخار ماست بابا
چون که او یک خوشنویس است
چه تصادفی!
یادم رفت از آقای ناصر فیض بگویم که وقتی دیدمشان ناخودآگاه خندهام گرفت. با شعرهای ایشان در برنامه «قند پهلو» خیلی میخندیدیم. یادم آمد که کتاب «فیض بوک» آقای ناصر فیض را در کتابخانه داریم. الان که دارم روایتم را تکمیل میکنم یک صفحهاش را شانسی باز کردم و صفحه ۸۴ آمد. شعرهایی به نام «قزوات سهگانه» که درباره آقای علیرضا قزوه است. چه تصادفی! ایشان یکی از مجریهای برنامه محفل شعری حضرت آقا و یکی از شاعران بزرگ ما هستند. چند بیت از این «قزوات سهگانه» را مینویسم:
صاف و ساده، علیرضا قزوه
بیافاده، علیرضا قزوه
میرود هر کجا شب شعری است
بیاراده، علیرضا قزوه
(دارم به شعر طنز هم علاقهمند میشوم)
عطش آب و عکس
پذیرایی محفل شعر آب بود و چای. من شاید سه بطری آب خوردم. دو خانم هم بودند که از ما عقبتر نشسته بودند و میل زیادی به عکس گرفتن داشتند. یک بار با پیکسل، یک بار دو نفری، یک بار تکی، یک بار یهویی و... مدام دلشان میخواست عکس بگیرند تا بعدها این عکسها را داشته باشند.
آقای خستگیناپذیر
آخرهای مجلس بود. ساعت دیوار حدود دهونیم را نشان میداد. من که یک نوجوان پرانرژی هستم خسته شده بودم، اما آقا باصبر و حوصله به تمام شعرها گوش میکردند و دربارهشان نظر میدادند. آقای محمدحسین ملکیان به همین خستگیناپذیری آقا اشاره کرد و وقتی خواست شعرش را بخواند به آقا گفت: «تشکر از خستگیناپذیریتون».
زنده است او ...
من جابهجا از میان سر و کلههای باکلاه و بیکلاه شاعران سرم را بالاتر میآوردم تا حضرت آقا را بهتر ببینم. از بین همه شعرها، شعر آن خانم که درباره مادر شهید گفت برای من زیباتر بود:
هر سال مهدی مادرش را مشهد آورده
زنده است او، هر چند مفقودالاثر باشد
یک خانم دیگر هم درباره مادر بودن شعری خواند:
گاهی تبش با یک دعای نور میخوابد
عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابیهاست
فقط یک شعر طنز گفته شد و حضرت آقا هم با شاعرش شوخی کردند.
جای همه خالی ...
جلسه داشت تمام میشد و ما باید راه آمده را تا قم برمیگشتیم تا خودمان را به الویه سحری برسانیم. همچنان ذوق و شوقِ بودن در این مکان در وجودم باقی بود. جای خواهرم رضوانه و داداش سلمان و داداش قاسم و دوستان مدرسهام خالی. یکی از بهترین شبهای زندگی من سپری شد. دعا میکنم دیدار بعدی را با رضوانه بیایم، آنهم بهعنوان یک شاعر.
nojavan۷CommentHead Portlet