nojavan7ContentView Portlet

نماز بی‌مهر
#داستانک
نماز بی‌مهر

زکیه عباسی- زینب داشت توی ذهن خودش تصور می‌کرد که جشن تکلیفش را کجا بگیرد بهتر می‌شود؟! همان جشن تکلیف مدرسه کافی است یا توی خانه، کنار خانواده هم می‌شود. سرش را تکانی داد و فکرش را عوض کرد:

1

«نه! تو خونه که همه خونوادم نیستن! باید برم بهشت رضا»
اسم بهشت رضا که آمد دوباره فکرش تغییر کرد:
«آخه اونجا هم نمی‌شه. به مامان می‌گم بریم حرم امام رضا جان ...»
درگیر همین فکرها بود که ... تلفن خانه زنگ زد. آهسته به‌سمت تلفن رفت و تا بجنبد و از فکر بیرون بیاید و به گوشی جواب بدهد ... تلفن قطع شد. می‌خواست برگردد که دوباره تلفن زنگ خورد:
- بله ...
چشمان زینب برق زد، بالا و پایین پرید و خندید. چند تا «باورم نمی‌شه» هم کنار هر بالا و پایین پریدنش گفت و تلفن را گذاشت. یک ساعت بعد که مادر به خانه آمد زینب خوشحال پرید بغلش:
- مامان دیدی بالاخره می‌تونم آقا رو ببینم؟ یادته اون‌دفعه موقع دیدار خانواده شهدا با آقا گفتی «رهبری بابای تموم بچه شهیداس»، منم چقدر دلم می‌خواست برم ببینمشون، اما نذاشتی وقتشون رو بگیرم، الان خودشون خواستن منو ببینن.
مادر گونه زینب را بوسید:
- آره مامان یادمه، اما اگه تو رو تنها دعوت‌کردن که فکر نکنم بتونی بری ... نمی‌دونم چرا هر دفعه قسمت نمی‌شه!
زینب خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و پرسید:
- چرا؟! چرا نمی‌شه؟
- آخه چطور تنهایی می‌خوای از مشهد بری تهران!
زینب جمله‌ «به هر حال تو باید با من بیای مامان، نمی‌خوام تنها برم! نمی‌خوامم اصلا نرم!» را در حالی که توی اتاقش می‌رفت گفت و در را بست.
این تنها رفتن، تمام شور و هیجان و خوشحالی‌اش را به یک‌باره خالی کرده بود. از زمان شهادت پدر، همیشه مادر کنارش بود، دو برابر زمان‌های دیگر هم کنارش بود. یک وابستگی عجیبی به مادر پیدا کرده بود. تمام رد دلتنگی‌هایش برای بابا را با مادر جبران می‌کرد و برای همین تنها سفر رفتن برایش سخت‌ترین کار ممکن بود؛ اما دیدن بابای بچه شهیدها هم چیزی نبود که بی‌خیالش شود. اگر قرار بود راهی شود، باید زودتر تصمیم خودش را می‌گرفت و جواب می‌داد.
فردا ظهر با مادر دعوت بودند به مراسمی مخصوص خانواده شهدا. مراسم حس خاصی به زینب داده بود. تا مداح پشت بلندگو شروع به خواندن روضه کرد، زینب دلش شکست و اشک ریخت. ته دلش آرزویی داشت؛ دیدن بابای تمام بچه‌های شهدا. با دلی شکسته دعا کرد تا خدا آرزویش را برآورده کند. زینب در این حال و هوا بود. وقتی نگاه مادر به موبایلش افتاد که زنگ می خورد و به شماره‌ای ناشناس که روی صفحه تلفن نشسته بود. خدا صدای دل‌های شکسته را خوب می‌شنود. از مادر خواسته بودند تا همراه زینب به تهران برود.
زینب دم ورودی حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه خودش را در آغوش مادر انداخت و خداحافظی کرد. دوست داشت مادر حتی تا داخل حسینیه هم بیاید و کنارش بنشیند، اما این جشن بچه‌ها بود و شوق دیدار آقا کشاندش میان جمعیتی از چادرهای گل‌گلی که با شور و هیجان داخل حسینیه می‌شدند.
همه به صف، برای خواندن اولین نماز مکلف‌شدنشان، پشت‌سر بهترین بابای ایران ایستادند. زینب جانمازش را باز کرد، نگاهی به دوروبر انداخت، انگار دنبال چیزی می‌گشت. آقا قامت نماز را بست و صدای سین‌سین ریز دخترها که بسم‌الله می‌گفتند بلند شد. زینب اما هنوز دور و اطرافش را می‌گشت. سین‌سین دوباره بچه‌ها، خبر از رسیدن به سوره بعدی‌شان می‌داد. زینب با عجله قامت بست، به سجده که رسید همه روی تربت‌هایشان سجده رفتند و زینب هم روی جانمازی که بوی عطر گل‌محمدی می‌داد.
نماز که تمام شد، نفر کناری زینب چشم دوخت به جانماز بی مُهر زینب و با هم خندیدند.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA