nojavan7ContentView Portlet

یکی از پنجاه‌ تا
#داستانک
یکی از پنجاه‌ تا

فاطمه طوسی- معاون پرورشی گفته بود: «پنجاه نفر فیلم فرستاده‌اند»؛ یعنی پنجاه نفر مثل محیا، متن دکلمه را خوب تمرین‌کرده، خوانده و فیلم آن را فرستاده بودند. آن‌ها حتماً بهترین‌ دخترهای مدرسه‌شان بوده‌اند. محیا هرچه با انگشت‌هایش ضرب و تقسیم می‌کرد، نمی‌فهمید چقدر احتمال دارد که او انتخاب شده باشد. انگشت‌هایش را رها کرد و تسبیح ‌رنگی‌اش را برداشت. ذکر گفت و زیرچشمی اطراف را نگاه کرد. پایه میکروفن آنجا گوشه حسینیه بود؛ یعنی چه کسی پشتش می‌ایستاد و دکلمه را می‌خواند؟ 

1

نماز مغرب تازه تمام شده بود و آقا هنوز سر سجاده بود. محیا دلش شور می‌زد. برعکس شبی که با مامان توی حرم بی‌بی فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها بود و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد. آن موقع هم نماز مغرب را خوانده بود و تسبیح رنگی‌اش را توی دست داشت. هر وقت می‌رفت حرم، دلش شاد می‌شد. حرم برایش مثل خانه مامان‌بزرگ بود؛ جایی که هیچ‌وقت به او بد نمی‌گذشت. مامان‌بزرگ توی دستش برگه قیسی می‌ریخت و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. بعد محیا می‌رفت توی حیاط بزرگشان، یکی‌یکی برگه‌ها را می‌خورد، دست‌هایش را باز می‌کرد و مثل پروانه‌ها ادای پرواز را درمی‌آورد. 
آن شب، هم در حرم بی‌بی فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها آبنباتی را که خادم حرم داده بود، توی دهانش گذاشت. بالاسرش را نگاه کرد. قندیل‌های لوستر بزرگ، تاب می‌خوردند و برق می‌زدند. محیا خیال می‌کرد یکی از آن گنجشک‌هایی است که روی قندیل‌ها تاب‌بازی می‌کنند. گوشش صدای مامان را شنید که با تلفن همر‌اهش حرف می‌زد و مدام تشکر می‌کرد. چراغ سؤال‌ها یکی‌یکی تو سر محیا روشن می‌شد، اما از بازی گنجشک‌ها دل نمی‌کَند.
مامان تلفن را که قطع کرد، چانه او را گرفت و روبه خودش کشید. گفت: «محیا، یه خبر خوب. اگه بگم بال درمی‌آری!» ابروهای محیا بالا پرید و پرسید: «چی؟» مامان جواب داد: «خانم موسوی، معاون پرورشی‌تون بود. گفت برای شب میلاد امیرالمؤمنین علیه‌السلام دعوت شدی به دیدار رهبری. باورت می‌شه؟» محیا کمی مامان را نگاه کرد، بعد دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت و چندتا جیغ کوتاه زد. جیغ‌هایش شبیه جیک‌جیک گنجشک‌ها بود. وقتی مامان گفت شاید او را برای دکلمه‌خوانی انتخاب کنند، دیگر پاهایش روی زمین نبود. انگار راستی‌راستی گنجشک شده بود. بال ‌زد و بالاسر زائرها پرواز ‌کرد. دور لوستر چرخید و بعد شیرجه‌ای توی هوا زد. از در طلایی رد شد و رسید به ضریح بی‌بی. پنجه‌هایش را به بندهای ضریح قلاب کرد، صورت گنجشکی‌اش را به آن چسباند و چشم‌هایش را بست. آرزو کرد او را انتخاب کنند و او بتواند بهترین دکلمه زندگی‌اش را بخواند.
حالا محیا توی حسینیه بود. انگشت‌هایش بند تسبیح را گرفته بود و دانه‌های رنگی را آرام رد می‌کرد. صلوات‌هایش را برای بی‌بی می‌فرستاد. همه تلاشش را کرده بود. به قول مامان، اگر خدا صلاح می‌دانست دعایش را برآورده می‌کرد. صدای زنانه‌ای از بلندگو بیرون آمد. محیا سرش پایین بود و چشم‌هایش را محکم بسته بود. یکهو اسم خودش را شنید. دعوتش می‌کردند که جلو برود و دکلمه‌اش را بخواند. باورش نمی‌شد. آخرین صلوات را فرستاد و چشم‌هایش را باز کرد. آقا روی صندلی‌، مقابل صف فرشته‌ها نشسته بود و به او لبخند می‌زد.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA