nojavan7ContentView Portlet

جایزه حاج‌ قاسم
#داستانک
جایزه حاج‌ قاسم

فاطمه اکبری‌اصل- نفس‌نفس می‌زد که وارد مدرسه شد. تمام راه خانه تا مدرسه را دویده بود. هم‌کلاسی‌هایش در صف‌های منظم، در نمازخانه منتظر نشسته بودند. نگاهی به محراب کرد، هنوز امام‌جماعت نیامده بود. از توی کیف صورتی‌اش، چادر نمازش را بیرون آورد. دستش را کشید روی گل‌های ریز سبز و بنفش چادر و لب‌هایش به خنده باز شد. چادر را جلوی بینی‌اش گرفت و بویید، هنوز بوی عطر حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه را می‌داد.‌ دوستانش‌ تا فاطمه را دیدند، دورش جمع شدند و سیل سؤال بود که سرازیر شد.

1

نرگس که دست دور گردن فاطمه انداخته بود، گفت: فاطمه! واقعاً تو آقاخامنه‌‌ای را از نزدیک نزدیک دیده‌ای؟
زهرا که از راه نرسیده خودش را کنار او جا کرده بود، پرسید: از آنجا تعریف می‌کنی؟ چه شکلی بود؟
فاطمه نگاهش را روی تک‌تک دوستانش چرخاند. یاد روز جمعه‌‌ افتاد که برای جشن تکلیف دعوت شده بود به حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه. قرار بود اولین نماز واجبش را پشت‌سر آقاخامنه‌ای بخواند. چشمانش را بست.
وارد حسینیه که شده بود چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. دل توی دلش نبود. ستون‌های آن‌جا با پرچم‌های رنگی پوشیده شده بود. دانش‌آموزها از همه‌جای کشور آمده بودند. هرکدام چادر نماز مخصوص خودشان را داشتند، بعضی سبز، بعضی سفید با گل‌های ریز صورتی و برای بعضی‌ هم گل‌های قرمز و نارنجی داشت. همه آن چادرها، هدیه آقاخامنه‌ای بودند.
-    حس خیلی زیبایی بود. مثل ...
-    مثل همین چادر خودت؟
صدای مریم که پشت‌سر فاطمه نشسته بود چشمان فاطمه را باز کرد. فاطمه سر تکان داد و گفت: بله! مثل همین. 
و بعد در خیالش دوباره برگشت به حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه
-    صف‌های دانش‌آموزان را که دیدم با خودم گفتم بااین‌همه آدم، چه‌جوری بروم جلو و آقا را از نزدیک ببینم؟ آخر مادرم گفته بود «فکر اینکه بروی آن نزدیکی‌ها را از سرت بیرون کن. آن‌جا خیلی شلوغ است»، ولی من دوست داشتم برای یک‌بار هم شده، به‌جای قاب تلویزیون، آقاخامنه‌ای را از نزدیک ببینم. هرچه تلاش کردم بروم جلوتر، نشد. خیلی از دانش‌آموزان زودتر رسیده بودند و جای من افتاده بود به صف‌های آخر.
فاطمه به این‌جای صحبت‌هایش که رسید کمی مکث کرد، بعد لب‌هایش را ورچید.
-    خیلی ناامید شدم و نشستم سر جای خودم.
نرگس لب‌هایش را آویزان کرد و با کنجکاوی و حسرت پرسید: یعنی نتوانستی بروی نزدیک؟ چه حیف!
فاطمه ریز خندید و گفت: حالا گوش کن! برایت تعریف می‌کنم.
حدیث که تا آن لحظه دستش را گرفته بود زیر چانه و مثل زنگ ریاضی که خوب به حرف‌های معلم گوش می‌داد مبادا نکته‌ای از دستش دربرود، حواسش به حرف‌های فاطمه بود. گفت: آقاخامنه‌ای هم با شما حرف زدند؟ 
- بله، بعد از نماز مغرب. آقاخامنه‌ای گفتند «دختران عزیزم! سعی کنید با خدا دوست بشوید. یکی از راه‌های دوستی همین است که در نماز با خدا حرف می‌زنید».
فاطمه دوباره مکثی کرد، اما این‌دفعه کمی طولانی‌تر، انگار چیزی یادش آمده باشد و بعد سرش را آورد نزدیک دوستانش و آرام گفت: بچه‌ها! من فکر می‌کنم دیدار آقاخامنه‌ای جایزه شهید سلیمانی بود به من.
هم‌کلاسی‌هایش با تعجب به او نگاه کردند. فاطمه گفت: من هربار که به مشهد و قم می‌رفتم، ثواب نمازهایم را در حرم به شهید سلیمانی تقدیم می‌کردم. مطمئنم که این دیدار، به‌خاطر همان نمازهاست. 
همه بچه‌ها با غبطه به او نگاه می‌کردند. زهرا دست فاطمه را در دستانش گرفت. قطره اشکی که روی صورتش افتاده بود را پاک کرد. گفت: خوش‌بحالت! چه فکر خوبی کرده بودی. 
فاطمه دستش را گذاشت پشت کمر او و گفت: نماز عشاء را شکسته خواندم. در دو رکعت بعد، به صف‌های جلوتر سرک می‌کشیدم ببینم کی نماز تمام می‌شود. قلبم تندتند می‌زد. نمی‌دانستم خادم‌ها اجازه می‌دهند یا نه. آرام از سمت دیوارها خودم را رساندم به صف اول. سلام آخر نماز که داده شد، از دیدن آقاخامنه‌ای گریه‌ام گرفت. یکی از خادم‌ها کنار گوشم گفت الآن می‌توانی بروی جلو. تا ایشان تسبیحات نمازش را می‌گوید، وقت داری. از خوشحالی پرواز کردم. دو طرف چادرم را گرفتم و دویدم. اولین نفری بودم که خودم را می‌رساندم به آقا.
بچه‌ها که با دقت به او گوش می‌دادند، گفتند: خب، بعد چی شد؟
فاطمه ادامه داد: دوزانو پهلوی ایشان نشستم. اشک‌هایم پشت‌سرهم می‌چکید روی صورتم. دستم را کشیدم روی چشم‌هایم تا خوب بتوانم چهره ایشان را ببینم. آقاخامنه‌ای نگاهش که به صورت من افتاد، لبخند زد و گفت: «گریه نکن دخترم. تو هم خوشحال باش. ببین بقیه می‌خندند». من هم تندتند اشک‌هایم را پاک کردم و از ته دل خندیدم.
دوستان فاطمه از شوق صحبت‌های او جیغ کوتاهی کشیدند و از شادی برایش دست زدند. بعد همگی خندیدند و زهرا گفت: برای سلامتی آقاخامنه‌ای صلوات.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA