یک کاغذ صورتی، از بین کاغذهای کوچک رنگی برداشت. سه بار سوره توحید را زیر لب خواند و نوشت: «خداجون، من نمیتونم صبر کنم تا بزرگ بشم و به قول بابا آدم مهمی بشم. تو رو به قرآن کاری کن همین امسال برم پیش آقا». آقا را خیلی دوست داشت، آنقدر که حتی یک عکس قشنگ از ایشان روی میز تحریرش بود. وقتی قم بودند و بابا انتقالی نگرفته بود به پاکدشت، با مامان میرفت کلاس قرآن مسجد. مربی آخر کلاس میگفت: «بچهها دستاتونو بگیرین بالا، میخواهیم دعا کنیم. هرچی من گفتم، شما هم تکرار کنین. خدا دعای بعد از قرائت قرآن رو زودتر برآورده میکنه» و برای هر دعا، خدا را به قرآن قسم میداد. حالا مطهره هم خدا را به قرآن قسم داده بود.
خانم معلم آمد بالای سرش و بازویش را گرفت. مطهره صاف توی جایش نشست. خانم معلم عینکش را با انگشت بالا داد و گفت: «حواست کجاست دختر خوب؟ چندبار صدات زدم. دفتر پرورشی کارت دارن. میخواهیم همخوانی قرآن رو شروع کنیم. زود برو و برگرد.» مطهره بلند شد. اجازه گرفت و از در کلاس پرید بیرون. وقتی پلهها را دوتا یکی پایین میرفت، فکر میکرد معاون پرورشی چه کارش دارد؟ بار اولی بود که وسط زنگ، کسی را میخواستند.
خانم معاون تا مطهره را دید، با لبخندی که بر لب داشت جلو آمد.
- مطهره، یه چیزی برات دارم. میخوام چشمهاتو ببندی و دستهات رو بیاری جلو.
مطهره سرش را تکان داد. چشمهایش را بست و زود دستش را دراز کرد. حس کرد چیزی کف دستهایش گذاشته شد. چشم که باز کرد، کاغذی شبیه نامههای اداری دید که پایینش امضا داشت. جملهها را تندتند خواند. با تعجب نگاهی به خانم معاون کرد. باورش نمیشد. خانم معاون گفت:
- بهم گفتن شاگرد ممتاز مدرسه رو معرفی کنم. من هم اسم تو رو دادم. هرچی نباشه رتبه اول قرائت قرآن مدرسهمونی. همه از اخلاقت راضیان و باخدایی. پس کی از مطهره بهشتی بهتر؟
مطهره دستهایش را روی صورتش گرفت. اولینبار بود که از خوشحالی گریه میکرد. از لای انگشتهایش، میتوانست قرآن روی میز را ببیند. یکهو جلد صورتی قرآن باز شد و بالا رفت. شد یک فرشته کوچک با لباس حریر صورتی و بالای سرش پرواز کرد. فرشته دور مطهره میچرخید و بوی گلهای بهشتی میداد. بعد دست او را گرفت و بردش پای دیوار آرزوها. کاغذ صورتی را از پاکت کوچک روی دیوار برداشت و تایش را باز کرد. مطهره دوباره آرزویی را که نوشته بود، خواند. فرشته با قلمی طلایی، پای آرزویش را امضا کرد و مطهره دستهایش را از صورتش برداشت. دوباره به کاغذ توی دستش نگاه کرد. خانم معاون آمده بود کنارش. چشمهای او هم سرخ و اشکآلود بود. گفت: «تبریک میگم دخترم. منم قد تو خوشحالم. 24 آذر جلسه توجیهی قبل از دیداره. یادت باشه این برگه رو با خودت ببری آموزشوپرورش.» مطهره دیگر گریه نمیکرد. فرشته قرآن جایی بالای سر خانم معاون ایستاده بود. قلم طلاییاش را تکان میداد و روی سرشان شکوفه میریخت.
امضایی با قلم طلایی
nojavan7ContentView Portlet
#داستانک
امضایی با قلم طلایی
فاطمه طوسی- مطهره سر کلاس بود و نبود. دستش را زیر چانه زده بود. تخته را نگاه میکرد، ولی حواسش دنبال دیوار آرزوهای مدرسه بود. هفته پیش، پای دیوار ایستاد و تصمیمش را گرفت. باید آرزوی همیشگیاش را مینوشت؛ شاید زودتر برآورده میشد.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet