انقلاب میلیونی
این رمان، روایت زندگی پسری به نام بهزاد است؛ نوجوانی که ناگهان در بطن حوادث انقلاب قرار میگیرد بدون آنکه آمادگی این حضور را داشته باشد. بهزاد کسی است شبیه شما؛ نوجوانی با همه احساسات، هیجان، شور و انرژی دوره نوجوانی که در دل این رمان، در مواجهه با یک اتفاق بزرگ قرارگرفته؛ آنهم اتفاقی به بزرگی یک انقلاب چندین میلیونی! کتاب به شما این فرصت را میدهد که خودتان را جای بهزاد بگذارید و به سال 57 بروید و همپای او، تصمیم بگیرید در کدام مسیر حرکت کنید.
بهروز، برادر بزرگتر بهزاد، به همراه دوستش، یاسر که پسر روحانی محله هم هست، از جوانان انقلابیاند. حضور این دو شخصیت در کتاب، علاوهبر آنکه ما را به بطن مبارزات انقلابی میبرد، اطلاعات خوبی را هم از نحوه مبارزات و اقدامات نوجوانها و جوانها در آن مقطع در اختیارمان میگذارد. خواندن این اطلاعات در دل یک رمان، شیرین و لذتبخش است؛ بهخصوص وقتی که داستان به روز مهمی مثل سیزدهم آبان میرسد، آنوقت است که میتوانیم ریزبهریز اتفاقات آن روز را داستانوار بخوانیم.
عنوان: آن مرد با باران میآید || نویسنده: وجیهه سامانی || ناشر: کتابستان معرفت || تعداد صفحات: 217
داستان انقلاب
اشتباه نکنید! این کتاب، یک اثر مستند نیست، اما از مستندات تاریخی در دل آن، خیلی استفاده شده! یکیش یاسر و پدر روحانی او که از جمله شخصیتهای واقعی و مستند در تاریخ انقلاب هستند که در دل رمان هم قرار گرفتهاند. مبارزات مردم همدان، تظاهرات علیه اجرای قانون کاپیتولاسیون، تظاهرات دانشجویی علیه رژیم شاه، شعارها و تکبیرهای نوجوانان بر بام خانهها و اتفاقات تاریخی از ایندست، بهوفور در داستان پیدا میشوند.
علاوهبر همه اینها، نویسنده فضای دهه شصت ایران را بهخوبی در کتابش توصیف کرده است و این برای ما که آن روزها را زندگی نکردهایم و خاطرهای از آن ایام نداریم، کمک بزرگی است تا بتوانیم مختصات آن دوران را بهتر درک کنیم. کتاب پر است از اسامی محلههای قدیمی و توصیفات ظریفی مربوط به آن دوران که در فضاسازی خوب به ما کمک میکنند: از ساختن کوکتل مولوتف گرفته تا اعلامیهنویسی در زیرزمین خانه؛ از «اللهاکبر» گفتن روی پشتبام گرفته تا شعارنویسی بر دیوار مدرسه؛ از حضور در تظاهرات و راهپیماییها گرفته تا کمک به مبارزانی که ساواک بهدنبال آنهاست. این اتفاقها، هم در مدرسه میافتند، هم در خانه، هم در مسجد و خیابان. ما با این کتاب، هرروز از جایی به جای دیگر میرویم و روزهای منتهی به انقلاب را در هرگوشه و کنار پایتخت درک میکنیم.
کتاب برگزیده
«آن مرد با باران میآید»، در سال ۹۱، برگزیده جشنواره داستان انقلاب حوزه هنری در حوزه نوجوانان شده است. در همایش روایت انقلاب هم که در سال ٩٧ به همت مجمع ناشران انقلاب اسلامی برگزار شد، از این کتاب تقدیر شد. اینها به ما میگویند که با یک کتاب خوب و خواندنی در حوزه نوجوان روبهرو هستیم. گمانم دیگر وقت آن باشد که به کتابفروشی محله سری بزنید و داستان بهزاد را از زبان خودش بشنوید!
خوانش بخشی از کتاب
راست گفتهاند «شاهنامه آخرش خوش است». با اینکه همه این آخرِ خوش را میدانند، صدها سال است که شاهنامه را از اول میخوانند و کیف میکنند. ما هم آخرِ این کتاب را میدانیم. نخوانده هم میدانیم؛ چون بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده. کاملاً واقعی، مثل سرنوشت یک ملت، مثل نامهای از سرگذشت یک شاه. اما دانستن پایان داستان، دلیل نمیشود که از خواندن صفحه صفحه این کتاب لذت نبریم.
داستان این کتاب از مهرماه تا بهمن ۱۳۵۷ اتفاق میافتد، همان سالِ آشنایی که تا امروز، سرنوشتسازترین سال تاریخ وطن ما بوده. این یعنی یک عالم اتفاق ریز و درشت و جذاب هستند که میتوانند در دل یک رمان روایت شوند. از دیوارنویسیهای ضد رژیم پهلوی گرفته تا «اللهاکبر» گفتنهای پشتبامها. از کشتار دانشآموزان انقلابی همدان و قیام مردم قزوین علیه حکومت شاه گرفته تا اتفاق بزرگی مثل قیام دانشآموزی سیزدهم آبان. اشتباه نکنید! «آن مرد با باران میآید» یک کتاب مستند تاریخی نیست؛ بلکه تخیل نویسندهاش به دل این اتفاقات راه پیدا کرده و آنها را تا زندگی شخصیت اولش، بهزاد کشانده؛ شخصیتی که مثل مخاطبانش، یک نوجوان است با همه افکار و احساسات نوجوانانهای که او را در مواجهه با اتفاق بزرگی مثل انقلاب، سر دوراهی قرار میدهد. گرچه از همان مهر ۵۷ که داستان آغاز میشود، نگفته، بهمن خوشش را میدانیم، اما قلم نمکین نویسنده و ماجراهای جذابی که برای بهزاد و برادر بزرگترش، «بهروز»، اتفاق میافتند، آنقدر پرکششاند که نمیتوانیم کتاب را زمین بگذاریم. بفرمایید خودتان ببینید! این هم صفحه ۱۳۹ کتاب:
«میگویم: «اگه فقط ما بگیم و هیچکسی تکرار نکنه، زودی لو میریم و مأمورا پشتبوم شما رو شناسایی میکنن».
دستهای سعید از سر شانه شل میشود: «پس چیکار کنیم؟»
هر سه بلاتکلیف، ماندهایم وسط پشت بام. ناگهان از دورها صدایی بلند میشود: «اللهاکبر»... و به دنبالش، چند نفر دیگر باهم فریاد میزنند: اللهاکبر.
صداهایی از کوچه خودمان هم بلند میشود: لا اله الا الله.
لبهای هر سهمان به خنده باز میشود. انگار نیرو گرفتهایم. هر سه باهم فریاد میزنیم: اللهاکبر!
صدایمان باهم، طنین بلند و خوشآهنگی پیدا میکند. کمکم صدها اوج میگیرد و بیشتر میشود. از همهجا صدای فریاد اللهاکبر، به گوش میرسد. دیگر نمیشود تشخیص داد صداها دورند یا نزدیک. مردند یا زن یا بچه. صداها، در هم میپیچد و رو به آسمان بالا میرود. انگار همه شهر، یکپارچه فریاد شده است.
همانطور که دستهایم را دور دهانم حلقه کردهام، سرم را رو به آسمان میگیرم. ستارههای ریزودرشت، از همیشه پرنورتر و نزدیکتر به نظر میرسند. انگار آنها هم با چشمک زدنشان دارند با ما تکرار میکنند: «اللهاکبر».
ناگهان صدای چند تیر هوایی از جایی همان نزدیکیها بلند میشود. ترس برم میدارد. به یونس و سعید نگاه میکنم. کمی مکث میکنند. اما بعد، بیتوجه به صدای رگبار تیرهای هوایی، بلندتر از قبل فریاد میزنند».
nojavan7CommentHead Portlet