اینها که خواندید، جملات شهید حاجقاسم سلیمانی دربارۀ شهید مصطفی صدرزاده است؛ کسی که نام جهادیاش سیدابراهیم بود و سردار هم از او با همین نام یاد میکند.
کتاب «اسم تو مصطفاست»، زندگینامۀ این شهید است. این کتاب که به همت انتشارات روایت فتح، به قلم خانم راضیه تجار منتشرشده، زندگی سیدابراهیم را از زبان همسرش برایمان تعریف کرده است. در این کتاب، میتوانیم زرنگیها و ذکاوت مصطفی را ببینیم؛ چون کتاب ما را با انبوهی موقعیت روزمره مواجه میکند تا ببینیم مصطفی در هر کدام از آنها، چطور رفتار کرده، فرصتها را چطور به دست آورده و چطور از آنها بهره برده.
برای مثال، میخواهیم یک صفحه از این کتاب را با هم تورق کنیم. میخواهیم پای حرفهای همسر شهید بنشینیم تا او برایمان بگوید در جادۀ شمال به تهران، ساعات او و مصطفی، چگونه گذشت. میخواهیم ببینیم راه شهادت چطور پیش پای مصطفی باز شد.
«دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشنکردن آتش در ساحل و بازی با ماسههای نرم.
فردا صبح، موقع برگشتن از شمال به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود. گفتی: «بیا مناجات امیرالمؤمنین رو با هم بخونیم».
«با وجود هوای سرد، شیشه را پایین کشیده بودی و با هم شروع به خواندن کردیم. صدایمان در باد میپیچید و در گوش جنگل فرومیرفت.
- درختا رو میبینی سمیه؟ اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون میدن «لا»!
با هم اسماء الهی را دوره کردیم: «یا رحمان، یا رحیم، یا غفور، یا ودود ...»
هر اسم را سه تا هفتبار میگفتیم. خسته که میشدم، میگفتی: «بلندتر، سمیه بلندتر!»
به تهران که رسیدیم، انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم. شیرین بودم، شیرین.
همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبتنام کردی. از حوزه بیرون آمده بودی و قرار شده بود بروی دانشگاه. برادرم گفته بود: «تو ثبتنام کن، منم کمکت میکنم».
چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیشدانشگاهی. آنها را گذراندی و در رشتۀ ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبتنام کردی. هروقت میخواستی کاری را انجام دهی، کافی بود اراده کنی. این بار هم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترمهای دانشگاه را یکییکی میگذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضیات عالی بود، اما برای تحقیق، به قول خودت از «سمیهخانم» کمک میگرفتی!»
nojavan7CommentHead Portlet