کتاب «اسم تو مصطفاست»، چنانکه بر جلدش نقش بسته، زندگینامۀ داستانی مصطفی صدرزاده به روایت سمیه ابراهیمپور، همسر اوست. مصطفی و سمیه در سال 1386، در 21 سالگی با هم ازدواج کردهاند، وقتی هنوز خبری از داعش و جنگ تکفیریها در سوریه نبود. برای همین، این کتاب، فرصت مغتنمیست تا ببینیم یک پسر در آغاز جوانی، زیست روزمرهاش را چطور گذرانده که چند سال بعد، از امتحان دفاع از حرم اهلبیت علیهالسلام، سربلند بیرون آمده.
«راضیه تجار»، نویسندۀ کتاب، از نویسندگان پیشکسوت ادبیات داستانیست. او با همکاری انتشارات «روایت فتح»، تصمیم گرفته خودش را از این روایت کنار بکشد و طوری بنویسد که انگار قلم در دست همسر شهید است. یعنی چه؟ یعنی ما کتاب مصطفی را از زبان سمیه میخوانیم. سمیه بالای مزار مصطفی نشسته و دانهدانه خاطراتشان را از بدو آشنایی تا پس از شهادت، مرور میکند. پس از شهادت؟ بله! کتاب بخش «بل احیاء عند ربهم یرزقون» حیات شهدا را هم نشانمان میدهد. شاید در کنار این، گاهی خاطرات رنگوبوی روزمرگی بگیرند و روزهای کتاب، بیاتفاق بگذرند، اما حلاوت باقی خاطرات، کمکمان میکند کتاب را زمین نگذاریم.
خوبی این کتاب این است که فقط قاب تصویر مصطفی نیست. همسر شهید در این اثر، حضور پررنگی دارد. کتاب به ما کمک میکند زیست یک همسر شهید را هم تماشا کنیم. دشواریهای زندگی کنار یک مجاهد فیسبیلالله، آنهم با حضور دو فرزند کوچک، چیزی نیست که بهآسانی قابل درک باشد. باید پای روایتی مثل این اثر بنشینیم و دلشورهها، بیخبریها، دلتنگیها، دستتنهاییها و زیباییها و عشق پس این انتخاب را سر حوصله ورق بزنیم تا به آرمان پشت این انتخاب برسیم.
شاید برای خیلی از ما قابل تصور نباشد که جوانی، برنجفروشی داشته باشد، اما به شهادت نزدیک شود. چطور؟ با تبدیل دکان کوچکش به پاتوق فرهنگی نوجوانان شهر، آنهم یک شهر کوچک و یک منطقۀ محروم در حاشیۀ پایتخت. با پناهدادن به نوجوانهایی که دلشان میخواهد با راهبلدی حرف بزنند و سؤالهایشان را بپرسند و همین دکان کوچک برنجفروشی مصطفی، پناهشان میشود.
شاید نتوانیم درک کنیم جوانی با دست خالی، گاوداری کوچکی بنا کند و صبح تا شب به آن برسد، اما در عین تلاش برای معاش، نیتش هموارشدن مسیر شهادتش باشد. چطور؟ با مدارایی که با کارگر افغانستانیاش میکند، وقتی دست خودش خالیست، اما برای کارگر و همسرش در گوشهای از مزرعهای، خانهای ترتیب میدهد. وقتی هنوز به سود نرسیده، اما با همسرش به بازار میرود و سیسمونی کاملی برای فرزند کارگرش میخرد، حتی وقتی دزد مسلح به گاوداریاش میزند و تمام سرمایهاش را میبرد، اما او حاضر نمیشود شهادت دروغ بدهد و درحالیکه چهرۀ دزدها را ندیده، برای شناسایی دستگیرشدهها به کلانتری برود. این مراقبتها، این حواسجمعیها، این دقت در همین انتخابهای پیشپاافتادۀ روزمره است که جوانی مثل مصطفی را در مسیر شهادت قرار میدهد.
ما این امکان را داریم که همین انتخابها را، همین سلوک را، در دل یک روایت داستانی در کتاب «اسم تو مصطفاست»، دنبال کنیم. این کتاب با روایت صمیمی و صادقانهاش، دلمان را با یک شهید همراه میکند. میتوانیم همراه مصطفی به عراق و سوریه برویم، میتوانیم در قلب فتنۀ 88، رفتار و تصمیم مصطفی را نگاه کنیم. میتوانیم با او به کرمان برویم، دم هیئت حاجقاسم سلیمانی، کفش از پا بکنیم و کنار او و حاجحسین بادپا، بنشینیم، کنار سه شهید.
در مسیر شهادت
nojavan7ContentView Portlet
معرفی کتاب «اسم تو مصطفاست»
در مسیر شهادت
هرکس اگر آدم را روایت کند، لطف خودش را دارد. روایت همسر اما همیشه نزدیکترین و دقیقترین روایت است. برای همین، وقتی پی شیوۀ زندگی شهدا میگردیم، کتابهایی که راویشان، همسر شهید است، ارزشمندند. اگر دست روی زندگی شهید مصطفی صدرزاده بگذاریم، یکی از همین روایتهای نزدیک ارزشمند از او دم دستمان هست. باید برویم به سراغ کتاب «اسم تو مصطفاست».
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet