راستش این کتاب، آنقدر خوب این کار را انجام میدهد که تو خیال میکنی مصطفی، از لابهلای صفحات زندگینامهاش، با یک آینۀ قدی در دست، روبهرویت ایستاده. آمده تا هم نشانت بدهد خودش در بزنگاههای مهم زندگیاش چه تصمیمهایی گرفت، هم تو را با خودت، تواناییها، ترسها، ضعفها و آرزوهایت مواجه کند. میخواهد ببینی وقتی او به سنوسال تو بود، با زندگی، با این فرصت عمر، چه کرد که توانست امضای خدا را پای جواز شهادتش بنشاند. کارش هم راحت نبود ها! از همان کودکی در یک منطقۀ محروم زندگی کرده بود و کمتر کسی هم دلبهدل اهدافش میداد. او اما پسر کوچکی بود که کارهای بزرگ کرد.
خوبی کتاب «سرباز روز نهم» این است که نوجوانی مصطفی را از نمای نزدیک، نشانت میدهد. برای همین بهراحتی میتوانی خودت را جای او بگذاری و زیستن شبیه یک شهید را تمرین کنی. «باید شهید زندگی کنیم تا شهید بمیریم».
میخواهیم در ادامه، با هم صفحهای از این کتاب را بخوانیم، خاطرهای که عنوانش این است: «آقای مربی». این آقای مربی، همان مصطفای داستان ماست، آنهم در ابتدای نوجوانی! ببینیم دوست نزدیک مصطفی، چه تصویری از روزهای نوجوانی این آقای مربی کوچک نشانمان میدهد:
«هر دوی ما به مسجد امیرالمؤمنین علیهالسلام میرفتیم. آن زمان کار در فضای مسجد، خصوصاً برای بچههای کمسنوسال، روی زمین مانده بود. کسی بچهها را حساب نمیکرد و برای آنها برنامه نداشت، حتی زمانی که خود ما کوچک بودیم. ما در آن دوران، از کلاس احکام و قرآن استفاده میکردیم. زمین خاکی هم آنجا بود که آنجا بازی میکردیم، آنهم بهشرطی که بزرگترها نیایند. مصطفی حس کرد باید برای بچهها برنامهریزی کند و برای پرکردن این خلأ، فعالیت میکرد.
برای مثال، در پایگاه آتاری میگذاشت تا بچهها بازی کنند. تفنگ بادی میآورد و بچهها را میبرد به زمین خاکی، مسابقۀ تیراندازی راه میانداخت. وقتی بچهها بازی میکردند، حتی ما که همسن آقامصطفی بودیم، اجازه نداشتیم بازیشان را خراب کنیم.
مصطفی برای نیروهایش ارزش قائل بود و اگر کسی میخواست موقع بازی بچهها به زمین بیاید، جلویش میایستاد و میگفت الان ساعت بازی بچههای من است. بعد از رفتن آنها شما فوتبال بازی کنید؛ حتی از پول خودش گذاشت و از حاجآقا هم کمک گرفت و برای آنها تلویزیون و آتاری و ضبط صوت خرید.
وقتی به بچههایی که خوب کار میکردند، میخواست پاداش بدهد، میگفت امشب این سونی را به خانه ببر و بازی کن. خیلی از بچهها به کلوب [معادل گیمنت فعلی] میرفتند. مصطفی آنها را به پایگاه میآورد و میگفت اگر خوب رفتار کنید و قرآن حفظ کنید، به شما جایزه میدهم. معلم قرآن و احکام برایشان میآورد. صبحهای جمعه، زیارت عاشورا و مسابقۀ فوتبال و تیراندازی راه میانداخت ...
مصطفی آن موقع بهخاطر خوشفکری و ذهن فعالی که داشت، خوب میفهمید باید چه کسانی را جمع کند. دربارۀ ارتباط با نوجوانها، کتاب روانشناسی میخواند؛ حتی ارتباط او با برادر کوچک من، سبحان، خیلی بهتر از ارتباط خود من با برادرم بود. من موقع گشت، برادر کوچکم را آدم حساب نمیکردم، اما مصطفی یک دسته از نیروهای نوجوان درست کرده بود و فقط خود او بزرگتر آن جمع بود. اسلحۀ [بادی] و بیسیم به آنها میداد تا انگیزهشان برای حضور در بسیج، بیشتر شود».
آقای مربی کوچک
nojavan7ContentView Portlet
خوانش یک صفحه از کتاب «سرباز روز نهم»
آقای مربی کوچک
همۀ کتابها که نه! فقط بعضیهایشان اینطوریاند. چطوری؟ جوری که بعد خواندن هر بند، بتوانی با خودت یک تصمیم تازه بگیری. «سرباز روز نهم» هم یکی از همین کتابهاست؛ کتابی که قرار است زندگی مدافع جوان حرم، شهید مصطفی صدرزاده را برایمان روایت کند.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet