nojavan7ContentView Portlet

ای رهبر آزاده! آماده‌ایم! آماده!
روایت دیدار دانش‌آموزان با رهبر انقلاب
ای رهبر آزاده! آماده‌ایم! آماده!

پرستو علی‌عسگرنجاد - باید می‌فهمیدم چرا گریه می‌کنند. یکی دو تا هم که نبودند. سر صبح، هر طرف خیابان فلسطین که چشم می‌چرخاندم، یک دسته دختر نوجوان تکیه داده بودند به دیوار و اشک می‌ریختند. 

1

ماجرای اشک

گریۀ آن‌ها در میان خنده و شوق بقیۀ دخترها، زیاد به چشم می‌آمد. فقط نوجوان‌ها هم نبودند. چند خانم جاافتاده هم همراه دخترها گریه می‌کردند. قید زودرسیدن به امید جا پیداکردن در صفوف مقدم حسینیه را زدم و رفتم سراغشان. باید از این گریه‌ها سردرمی‌آوردم.
«نمی‌ذارن بریم تو.»
این پاسخ مشترک آن‌ها بود که گریه می‌کردند. اگر فقط به این جواب اکتفا می‌کردی، شاکی می‌شدی و صدایت درمی‌آمد، مثل خیلی از عابرها که تلاش می‌کردند مسئولان دیدار را راضی کنند دخترها وارد حیاط شوند، اما اگر می‌پرسیدی: «خب چرا؟»، آن‌وقت یکی‌یکی سرشان را پایین می‌انداختند و می‌گفتند: «کارت ورود نداریم» و باز اگر می‌پرسیدی: «پس چرا بدون کارت اومدین؟»، جواب می‌شنیدی که: «خیلی دوست داریم آقا رو ببینیم. همین‌جوری اومدیم گفتیم شاید بدون کارت اجازه بدن بریم داخل». بعد، دلت می‌گرفت. با کارت ورود توی دستت، احساس عذاب وجدان هم پیدا می‌کردی. دلت می‌خواست برایشان کاری کنی. زن‌ها سعی می‌کردند خویشتن‌داری کنند، اما موفق نمی‌شدند و آن‌ها هم وقتی اصرارشان جواب نمی‌داد، به گریه می‌افتادند. آن‌ها نه دانش‌آموز بودند، نه دانشجو، نه معلم، مردم عادی بودند که خبر دیدار را شنیده بودند و خودشان را به خیابان فلسطین رسانده بودند، شاید که بتوانند در دیدار دانش‌آموزی و دانشجویی حضور داشته باشند.
داشت دیر می‌شد. اگر می‌ماندم، احتمالاً با آن صف طویل جلوی در که تا آن روز مثلش را ندیده بودم، اشک خودم هم درمی‌آمد! لاجرم، همراه جمعیت شدم، درحالی‌که دلم پیش دخترها مانده بود و مدام داشتم فکر می‌کردم کاش سازوکاری بود که می‌شد آن‌ها هم وارد شوند.

2

تور و زیتون

چفیه، نه از این چفیه‌های آشنای ایرانی‌ها که همیشه یکی‌شان روی دوش رهبرمان هم هست. چفیۀ فلسطینی هم با همان طرح سیاه و سفیدش، هم در رنگ‌های دیگر مثل سبز و سرخ و سیاه. این پرتکرارترین تصویری بود که در میان دانش‌آموزان می‌دیدم. پسرها چفیه را روی دوش انداخته بودند یا دور گردن پیچیده بودند. دخترها هم یا آن را روسری سر کرده بودند، یا روی چادرشان انداخته بودند. همه می‌خواستند به شکلی ارادت و هم‌دردی‌شان را به فلسطین نشان بدهند. این‌همه چفیۀ فلسطینی در کنار بنرهایی با جملات رهبر انقلاب در مذمت اسرائیل و وعدۀ پیروزی مردم فلسطین، فضای خیابان فلسطین را بیشتر از همیشه پر از هوای سرزمین زیتون کرده بود. دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان در دهم آبان 1402، مقارن شده بود با بیست‌وهفتمین روز عملیات طوفان‌الاقصی در غزه، وقتی رژیم صهیونیستی وحشیانه‌ترین و پرحجم‌ترین حملات ممکن به نوار غزه انجام داده بود. به همین خاطر، در صف بچه‌ها، بیشتر و بلندتر از هر دیدار دیگری که پیش از آن دیده بودم، غریو «مرگ بر اسرائیل» شنیده می‌شد. بچه‌ها خستگی سرشان نمی‌شد. مرتب یا خودشان دسته‌دسته شعار می‌دادند و از طرف دیگر صف، جواب می‌گرفتند، یا صلوات می‌فرستادند.
یک دسته از دخترها که همه چفیه پوشیده بودند، چند نفر را دور خودشان جمع کرده بودند و داشتند نمادها و خطوط روی چفیۀ فلسطینی را برای بقیه توضیح می‌دادند. از تور ماهی‌گیری می‌گفتند که نماد هزاره‌ها دریانوردی فلسطینی‌ها در دریای مدیترانه است و از درخت زیتون که نماد مقاومت فلسطینی‌هاست.

3

سرباز قاسمیم

روی کوله‌پشتی‌های غالباً ‌گل‌گلی دخترها، پر بود از پیکسل‌های متعدد. پرتکرارترین طرحی که روی پیکسل‌ها می‌دیدم، تصویر حاج‌قاسم بود. بعضی‌ها هم عکس مشترک رهبر انقلاب با حاج‌قاسم و سیدحسن نصرالله را روی کیفشان زده بودند. همه در صف انتظار امانات ایستاده بودند تا وسایلشان را تحویل بدهند. دم را غنیمت شمردند و همان‌جا، جلوی در امانات، مشغول شعارنویسی کف دست همدیگر شدند. فرز، از هم خودکارهای رنگی قرض می‌گرفتند تا بتوانند پرچم چهاررنگ فلسطین را کف دست همدیگر بکشند. بقیه هم مرتب برای زودتر جلورفتن صف و بازشدن راه، صلوات می‌فرستادند. صحنۀ عجیبی درست کرده بودند این دخترها که تو را یاد شب‌های عملیات دوران دفاع مقدس می‌انداخت، وقتی رزمنده‌ها میان دود اسفند و صدای صلوات، برای همدیگر سربند می‌بستند.

4

روی قبرم بنویسید که من از آمریکا متنفرم

این جمله زیر عکس یک شهید جوان نوشته شده بود، عکسی که یکی از دانشجوها، آن را با خودش به حسینیه آورده بود. تا آمدم اسم زیر عکس را بخوانم، سیل جمعیت من را به‌طرف در ورودی حسینیه هل داد. میزهایی پر از شیر کاکائو و چای و کیک با خادم‌هایی که مهربانانه و سریع، لیوان‌ها را پشت‌ هم پر می‌کردند، منتظر مهمان‌ها بود.
دختر و پسر کوچکی با صورت‌های شبیه هم، کنار مادرشان ایستاده بودند. هر دو، عکسی را در دست داشتند، یک عکس مشابه. چای را با بغض فروبردم. سؤال لازم نبود، اما پرسیدم: «عکس پدرتونه؟» امیرمهدی و نازنین‌زهرا، سر تأیید تکان دادند. دوقلو بودند، دوقلوهای کلاس‌چهارمی. از مادرشان ماجرای پدر را پرسیدم. گفت: «حسین آقای مشتاقی توی خان‌طومان شهید شد. وقتی شهید شد، بچه‌ها فقط دو سالشون بود». چفیۀ روی دوش بچه‌ها، مثل چفیۀ پدرشان بود توی عکس.

5

سنه قوربان آقا

تقسیم مساوی. در بدو ورود به حسینیه، این اولین چیزی بود که به چشمم آمد. امروز، برخلاف خیلی از دیدارها، نرده‌های جداکنندۀ بخش خانم‌ها از آقایان، تا نیمۀ حسینیه پیش آمده بود تا تعداد تقریباً برابری از دخترها و پسرها با رهبر انقلاب دیدار کنند؛ حتی به نظرم آمد که تعداد دخترها، بیشتر از پسرهاست. به طبقۀ بالا نگاه کردم. هنوز خالی بود. ما جزو چند صف اول بودیم که وارد شدیم، در وفور جا! فوری خودکار و کاغذم را برداشتم تا مشغول مصاحبه شوم، غافل از آنکه قرار است خودم را به دردسر بیندازم.
«خانم شما خبرنگارین؟»
هرکس به‌محض اینکه خودکار و کاغذم را می‌دید، این سؤال را می‌پرسید. من هم خوشحال از اینکه شوق مصاحبه دارند، تأیید می‌کردم، ولی زهی خیال باطل! همه خودکار توی دستم را می‌خواستند تا کف دستشان شعار بنویسند. این‌ها کسانی بودند که در صف امانات، فرصت شعارنویسی پیدا نکرده بودند. مشغول تحرکات پنهانی برای آخرین شعارنویسی‌ها شدیم. اصرار هم داشتند خطوط را پررنگ کنم تا در دوربین‌ها دیده شوند. برای یکی‌شان به خواست خودش کف دستش به انگلیسی نوشتم «غزه را آزاد کنید».
«خانم خبرنگار!»
دختری از پشت‌سر صدایم کرد. آمدم بگویم بندۀ خدا، خودکارم را اگر می‌خواهی فعلاً برایشان زنبیل گذاشته‌اند که زودتر، گفت: «می‌شه به دوستای عکاستون بگین از ما عکس بگیرن؟» اسمش «شادی» بود. شادی و رفیقش، «سیده‌زینب»، از اردبیل آمده بودند. کف دستشان را روبه دوربین گرفتند. به ترکی نوشته بودند: «سنه قوربان آقا»: جانم فدایتان آقا.

6

بالروح، بالدم، نفدیک یا اقصی

مجری دیدار، یکی از پسران دانشجو بود. پشت میکروفون قرار گرفت، به همه خوشامد گفت و مشغول شعاردادن با بچه‌ها شد. غریو «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» در هوای حسینیه پیچیده بود.
در فاصلۀ میان شعارها، با بچه‌ها حرف می‌زدم.
«ما از شیراز اومدیم. من و خواهرم. دیروز پروازمون لغو شد. وقتی از مدرسه اومدم و این‌رو فهمیدم، چند ساعت داشتم گریه می‌کردم که دیگه نمی‌تونم آقا رو از نزدیک ببینم. بابام دست من و خواهرم رو گرفت و رفتیم فرودگاه. پنج ساعت اون‌جا منتظر موندیم تا یه پرواز دیگه پیدا کنیم و خودمون رو به تهران برسونیم. شب تا صبح هم توی نمازخونۀ فرودگاه خوابیدیم.»
این‌ها را شیما برایم گفت. او از بچه‌های فعال در برنامه‌های رسانه نو+جوان بود. به‌خاطر مشارکت بالا و تولید محتواهای خوب، از طرف همین رسانه دعوت شده بود. به او سپردم جایم را نگه دارد و رفتم به گوشه‌های دیگر حسینیه سرک بکشم و با آدم‌ها حرف بزنم.
چند خانم کنار دیوار، توجهم را جلب کردند. یکی‌شان روسری سفیدش را مثل زنان سوری بسته بود. باقی‌شان هم پوستی مهتاب‌گون داشتند و زیر چادر، عبا پوشیده بودند. حدسم درست بود و ایرانی نبودند. به‌سمتشان رفتم. اولین سؤالی را که از همه می‌پرسیدم، از آن‌ها هم پرسیدم: «از کجا اومدین؟» «فلسطین».
جوابش حیرانم کرد. با لهجۀ غلیظ عربی، به فارسی گفت: «من در سوریه متولد شده‌م، اما فلسطینی‌الاصل هستم. پدر و مادرم سال‌ها در فلسطین زندگی‌کردن تا مجبورشدن از حیفا به سوریه مهاجرت کنن. حالا دیگه حیفایی نمونده. اسمش شده «سرزمین اشغالی».
اسم خودش را پرسیدم. در جوابم آیه‌ای از قرآن را به حالت سؤالی خواند: «ان مع العسرِ ...؟» با اشک و لبخند توأمان، با او تکرار کردم: «یسرا».
یسرا مادر «لارین» بود، دختر کوچک او که در سوریه به دنیا آمده و حالا با پدر و مادرش به ایران آمده بود تا مادر در دانشگاه قزوین، پزشکی بخواند. از یسرا پرسیدم تجربه‌اش از زندگی در ایران چیست؟ چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «این‌جا برای ما خیلی امنه. لارین این‌جا در امنیت به مدرسه می‌ره، اما بچه‌های فلسطینی، برای درس‌خوندن به مدرسه نمی‌رن. اونا توی مدرسه زندگی می‌کنن؛ درحالی‌که مطمئن نیستن تا ده روز آینده زنده باشن».
لارین به‌صورت مادرش نگاه می‌کرد و می‌خندید. مجری پشت میکروفون با بچه‌ها تکرار می‌کرد: «بالروح! بالدم! نفدیک یا اقصی!»
دست یسرا را فشردم و از او جدا شدم، درحالی‌که زیر لب با خودم تکرار می‌کردم: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً».

7

از دیار حاج‌قاسمیم!

می‌خواستم سر جایم برگردم، اما جایم را پیدا نمی‌کردم. چینش بچه‌ها عوض شده بود. ناگهان دیدم دنبالۀ چند دامن پرنقش‌ونگار چین‌چین، روی زمین است. چند دسته از دخترها، با لباس‌های محلی از گیلان و کرمان، به حسینیه آمده بودند. روی روسری‌های پولکی‌شان، چفیۀ فلسطینی بسته بودند.
پشت‌سر آن‌ها، گروهی دیگر از دخترها بودند با لباس عشایر. به مچ دستشان هم پارچه‌ای بسته بودند که رویش نوشته شده بود: «من انقلابی‌ام».
به سراغشان رفتم و دیدم جایم کنار آن‌هاست که خودشان را به‌زحمت به جلو رسانده‌اند. مهسا و مه‌لقا، همراه هم‌کلاسی‌هایشان، از بافت و سیرجان و زابل آمده بودند. وقتی از آن‌ها پرسیدم اهل کجایید، یک‌صدا گفتند: «از دیار حاج‌قاسمیم!» آن‌ها از عشایر استان کرمان بودند، روستایی و ساده و صمیمی. 
برایم تعریف کردند که دیروز راهی تهران شده‌اند و شب را در مصلی گذرانده‌اند، کنار بقیۀ دانش‌آموزها از سراسر ایران.

8

با آمریکا سر سازش نداریم

«حاج‌مهدی رسولی، مداح اهل‌بیت، اومدن سرود دسته‌جمعی‌تون رو باهاتون تمرین کنن!»
تا این جمله از دهان مجری درآمد، صدای دست و سوت و فریاد خوشحالی قاتی صدای بلند صلوات، حسینیه را برداشت. نوجوان‌ها و جوان‌هایی که محرمشان را با مداحی‌های حاج‌مهدی می‌گذرانند، از دیدن او غرق شعف بودند. مهدی رسولی دست ادب به سینه گذاشته بود و مرتب از لطف حضار تشکر می‌کرد. زود مراسم را به دست گرفت و از بچه‌ها خواست کاغذهایی را که شعر بر آن نوشته شده بود، دست بگیرند تا قبل آمدن آقا، باهم‌خوانی سرود را تمرین کنند. خیلی حرفه‌ای، اول ضرباهنگ گوشوارۀ شعر را به بچه‌ها یاد داد تا بتواند از آن‌ها جواب بگیرد. بلندترین فریاد یک‌صدا و بهترین شکل هم‌خوانی که همۀ صداها بر آن متحد و رسا بودند، در این فراز شکل گرفت:
«آید ای عزم سترگ، وقت نابودی گرگ
کوته باید بشود دست شیطان بزرگ
ابریم و غیر حق بارش نداریم، جز خدا از کسی خواهش نداریم
«کونوا للظالم خصماً» شعاریم
با آمریکا سر سازش نداریم»
شعاری که شعر از آن حرف می‌زد، همان حدیث امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود که مثل یک رسانۀ گویا، بالای جایگاه، نصب شده بود: «دشمن ستمگر و یاری‌گر مظلوم باشید».

دریافت فایل

9

آقا اومدند!

هنوز به اواخر شعر نرسیده بودیم که اشاره کردند آقا دارند به جایگاه می‌آیند. حاج‌مهدی از هم‌نوایی بچه‌ها تشکر کرد و از آن‌ها خواست همین‌جور رسا و یک‌دست، شعر را بخوانند. حضار هم او را با دست و صلوات، بدرقه کردند!
و بالاخره، رسید آن لحظه‌ای که همه منتظرش بودند. در کمتر از چند ثانیه، تمام جمعیت قیام کرد. سیل جمعیت، بدون آنکه هیچ اختیاری از خودم داشته باشم، من را چند صف جلو برد. رهبر انقلاب به جایگاه آمده بودند و برای مهمان‌های جوان و نوجوانشان دست تکان می‌دادند. جمعیت از خوشحالی نمی‌دانست چه کند. مه‌لقا، مهسا و شیما از پشت سرم با تمام وجود جیغ شادی می‌کشیدند. بعضی‌ها دست می‌زدند، بعضی‌ها دست تکان می‌دادند و بعضی‌ها با تمام جانشان شعار می‌دادند. هرکس هرطور که می‌توانست، محبتش به رهبرش را نشان می‌داد. دست‌ها به نشانۀ سلام و احترام، بالا بود؛ همان دست‌ها که روی خیلی‌هایشان با خودکار مدرسه و دانشگاه نوشته شده بود: «جانم فدای رهبر»
دست آخر شعارها سروشکل واحدی گرفتند. همه ناگهان خودکار و خودجوش، با هم دم گرفتند: «حیدر! حیدر!» خیلی‌ها پابلندی می‌کردند که رهبر انقلاب را بهتر ببینند. یکی از پشت سرم با گریه و خندۀ درهم‌تنیده گفت: «وای خدا درست مث عکسشونن! هیچ فرقی ندارن!» و بغل‌دستی‌اش گفت: «برای اینکه با فیلتر عکس نمی‌گیرن!»
درست در همین لحظه بود که حکمت ماجرای سر صبح را فهمیدم. وقتی آقا حضار را دعوت به نشستن کردند، آن‌قدر جمعیت متراکم شده بود که دیگر نمی‌توانستی حتی چهارزانو بنشینی! تا پایان مراسم، همۀ ما روی دوزانو نشسته بودیم و امکان تغییر وضعیت هم نداشتیم. سخت، اما شیرین بود. سراسر حسینیه و تمام طبقۀ بالا، پر از دانش‌آموز و دانشجو بود، طوری که جای سوزن‌انداختن هم نباشد.

10

نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا

یک دانش‌آموز کلاس دوازدهمی که حافظ کل قرآن بود، سورۀ بروج را در ابتدای مراسم خواند. بلافاصله بعد قرآن، همه شعار دادند: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا».
بعد، دوباره حاج‌مهدی رسولی در میان تشویق حضار به جایگاه آمد تا همه سرود بخوانند. این‌بار، هماهنگی خیلی بیشتر بود. آقا هم مثل همیشه، متن شعر را در دست گرفته بودند و حین خواندن بچه‌ها، متن را هم نگاه می‌کردند. سرود که تمام شد، حاج‌مهدی شعری حماسی خواند که تحسین و تأیید آقا و تشویق فراوان حضار را به همراه داشت.
مبینا شکرلب، به نمایندگی از دانش‌آموزان و برهان دلیری‌فر، دانشجوی پزشکی دانشگاه مشهد به نوبت به جایگاه دعوت شدند. بعد، قباد عزت امین، دانشجوی فلسطینی ساکن ایران، به جایگاه آمد. او به عربی فصیح با رهبر انقلاب صحبت کرد. یک چفیۀ فلسطینی هم برای آقا سوغات آورده بود. آقا با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادند و سر تأیید و تصدیق تکان می‌دادند. کنار دست آقا، تابلویی با عکس مسجدالاقصی گذاشته بودند و عکاس‌ها مرتب در تلاش بودند عکس رهبر انقلاب را با زمینۀ مسجدالاقصی ثبت کنند.

11

درس تازۀ کلاس

و سرانجام، همهمه‌ها خاموش شد. آقا، با سلام و صلوات بر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، سخنرانی را شروع کردند. تاریخ استعمار را مرور کردند. از فتنه‌انگیزی‌های آمریکا در ایران گفتند، از حرکت پرشور مردم جهان در حمایت از فلسطین. خیلی‌ها موقع گوش‌دادن به سخنرانی، آرام اشک شوق می‌ریختند. 
دانش‌آموزها و دانشجوها، چشم به دهان استاد امروزشان، خط‌به‌خط بیانات آقا را شنیدند، درس تازه‌شان را در حسینیۀ امام گرفتند، درحالی‌که همه شانه‌به‌شانۀ هم فریاد می‌زدند: «ای رهبر آزاده! آماده‌ایم! آماده!»

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA