احلی منالعسل
یک دسته چند دههزار نفری از زنبورهای عسل را تصور کنید که همه، در مسیرهای متعدد و گروههای چندنفره یا تنها، دارند بهسمت یک مقصد واحد، پرواز میکنند. این نزدیکترین توصیفی است که میتوانم برای آنچه صبح روز عید فطر 1402 در خیابانهای منتهی به مصلای تهران دیدم، بیان کنم.
من صبح زود تهران را فراوان دیدهام. همیشه میان جمعیت سحرخیزی که سر کار میروند، قیافههای عبوس خوابآلود بدعنق پیدا میشود. همیشه چهرههایی هستند که اخم و گرفتگیشان گواهی بدهد از سر اجبار یا بهاکراه، عازم مقصد شدهاند. امروز اما هرچه چشم میچرخانم، همهجا چهره بشاش میبینم. همه شیرینکاماند و از سر میل آمدهاند؛ آنهم در روزگاری که هنوز به روشنای ظهور نرسیدهایم که نماز عید فطر واجب باشد! یک امر مستحب، این همه آدم را از خانه و خواب سنگین سر صبح، جدا کرده.
در مسیر مصلی، بعضیها ذکر میگویند، بعضیها از جمع صلوات میگیرند، بعضیها شعار میدهند، بعضیها با همراهانشان گپ میزنند و بعضیها هم مثل من در سکوت، به چشمِ تحیّر، به سیل جمعیت نگاه میکنند، به این هزاران نفری که آفتابنزده، خیابانهای پایتخت را سراسیمه قدم میزنند تا زودتر به صف نماز برسند، هرچه جلوتر، امیدوارتر به دیدار رهبر. برای همین گفتم که انگار پرواز میکنند. این قدمهای پرشتاب سر صبح، به راهرفتن مردمان معمولی شبیه نیست.
زندهباد خط 11!
پیرزن، چفیهای مشکی روی دوش انداخته. یک قاب عکس قدیمی را به سینه چسبانده. چادرش را به دندان گرفته و عصازنان، سربالایی ورودی مصلی را طی میکند. بسیجی جوانی که میان جمعیت ایستاده، با بلندگوی دستی، مرتب به همه خوشامد میگوید. گل لاله نقاشیشده کنار تصویر پسر را که میبیند، به پیرزنِ مادر شهید، سلام میدهد و التماس دعا میگوید. نیروهای کمیته امداد در جایجای مسیر ایستادهاند تا زکات فطریه را دریافت کنند. خیلی از پدرها را میبینم که کارت بانکیشان را به دست دختر و پسر کوچکشان میدهند تا زکات، از دست آنها پرداخت شده باشد.
یک دسته دختر نوجوان همراه خانم جاافتادهای که به نظر میرسد مربی یا معلمشان باشد، بلندبلند با هم حرف میزنند و پیش میآیند. ستاد اقامه نماز، یکسری ون تعبیه کرده تا نمازگزاران را از دم مترو و حوالی ایستگاه اتوبوس، به داخل مصلی برساند. جمعیت آنقدر فشرده و انبوه است که ونها اصلاً امکان پیشروی ندارند. دخترها دست هم را میکشند و بیخیال ون میشوند. یکیشان روبه مربی میگوید: «خانم بخوایم با این بریم، همونقد که طول کشید از کرج برسیم اینجا، طول میکشه تا بریم توی مصلی!» و دیگری میگوید: «زندهباد خط 11!»
بنیان مرصوص
در محوطه چمنکاری، در پیادهروها، در خود خیابان، در سربالایی ورودی مصلی، هر کجا که فکرش را بکنید، مردم نشستهاند! تشنگی رمقم را گرفته. اولین جایی که میبینم چهل پنجاه خانم صفی ترتیب دادهاند، اتراق میکنم. با توجه به نزدیکی نسبی به در خروج، حدس میزنم فاصله خیلی زیادی تا صفوف منسجم داشته باشم، اما خستهام. تصمیم میگیرم چند دقیقه اینجا بمانم و چند مصاحبه بگیرم تا بعد، خودم را به صفوف متمرکز برسانم. سجاده سبکم را پهن میکنم. آسفالت زمین، حسابی ناهموار و سخت است. حمد خدا، امداد غیبی میرسد و خانمی که میخواهد به محوطه اصلی برود، زیرانداز محکم تکنفرهای را که بین مردم توزیع شده، برای من میگذارد و میرود. این زیراندازهای کارتنپلاستی که ابتکار خوب ستاد اقامه نمازند، خیلی طرفدار دارند. در نماز ظهر روز قدس هم آنها را دیده بودم، اما قسمتم نشده بود. یک جعبه مهر نو هم کنار ورودی گذاشتهاند. مهرها بستهبندی شدهاند و همین باعث میشود هرکس که آنها را برمیدارد، از خادمها بپرسد لازم است برشان گرداند یا نه.
تا نفسی چاق و بند و بساط مصاحبه را آماده کنم، چند دقیقه طول میکشد. سرم را که بالا میآورم، آنچه میبینم باور نمیکنم! پشت سرم و در هر دو طرفم، تا جایی که چشم کار میکند، صف نماز تشکیل شده! جمعیت تازهنفس هم هرلحظه به این صفوف اضافه میشود. صدها مادر با نوزاد در بغل یا در کالسکه، صدها مادر با چند فرزند کوچک، صدها خانم سالخورده. هرطرف چشم میچرخانم، شگفتی میبینم. مصاحبه؟ اگر از جایم تکان بخورم تقریباً محال است که دیگر یک وجب جا گیرم بیاید! باورم نمیشود اینهمه نمازگزار در همین جای پرتی که اینهمه با جمعیت اصلی فاصله دارد، حضور دارند. نمیدانم آن جلوها چه خبر است، اما اینجا که منم، مردم حتی بهاندازه یک قدم هم امکان حرکت ندارند. تراکم جمعیت کار را به آنجا میرساند که آقایان، خودجوش، یاعلی میگویند و درِ سنگینِ توری فلزی را بهسمت خانمها میبندند تا جمعیت بیش از این اضافه نشود و خداینکرده اتفاق تلخی نیفتد. خانمها هم خودشان همت میکنند صفها را متراکمتر میکنند تا جا برای جمعیت سرپا، باز شود.
یک جای خالی که درد میکند
دستهای از دختران که از اعضای انجمن اسلامی دانشآموزان هستند، نشان خادمی روی چادر انداختهاند و به مردم هدیه میدهند؛ هدایای کوچکی که با شوق، بستهبندی کردهاند. چند نفر از خانمها هم به رسم آشنای هیئتهای زنانهای که رفتهام، برای دختربچهها، تل و دستبند هدیه آوردهاند. مادرها همه تلاششان را میکنند به کوچکترها خوش بگذرد و خاطره خوبی از امروز در ذهنشان بماند.
مداح، مردم را به ذکر تشویق میکند: «اللهاکبر و لله الحمد علی ما هدانا»؛ تا بخواهد نفس تازه کند، سرود فرمانده سلام پخش میشود. وقتی در میانه سرود، نام سردار دلها، حاجقاسم سلیمانی، برده میشود، خانم سالخوردهای که کنارم نشسته، دست پرچینوچروکش را به دریغ و اندوه، روی پای من میزند، به سرود اشاره میکند و میگوید: «سردارمون رو هم که شهیدش کردن» و به ثانیه نکشیده، چشمهایش موج برمیدارد. از سر صبح، مدام لبخند معروف حاجقاسم در آخرین نماز عید فطر پیش از شهادتش پیش چشمم بود. یاد جمله دوست نویسندهام افتادم که به وقفه سهساله در اقامه نماز عید فطر بهخاطر کرونا اشارهکرده و خطاب به حاجی نوشته بود: «حالا ما همه هستیم و جای شما در صف اول خالیست.» آن لبخند عزیز معروف سردار هم وقت شعرخوانی حاجمیثم مطیعی در نماز ثبت شده بود؛ شعرخوانی عیدانهای که ابتکار اهل هنر بوده و حالا به یک رسانه برای بازتاب مطالبات مردمی بدل شده. در همین لحظات است که طبق همین رسم، حاجمهدی رسولی، پشت میکروفون میآید و شعری میخواند که خاطره حاجقاسم را مرور میکند تا هوای من هم مثل خانم بغلدستیام بارانی شود.
شهید نماز
دو دختر نوجوان دوقلو با مانتو و روسری یکشکل، نزدیک من نشستهاند. دارند تلاش میکنند به خادمها کمک کنند تا برای تازهرسیدهها، جا باز شود. برای ترغیب نمازگزاران به جمعوجورترنشستن، با خنده میگویند: «برای حفظ جون خودتون جا باز کنین تا نیفتن روی سرمون و بتونن بشینن، وگرنه شهید نماز میشیم ها!» مادرشان میگوید: «زبونتون رو گاز بگیرین! آقا گفتن جوونا فعلاً شهید نشن، کارشون داریم!»
تا اسم شهدا وسط میآید، میفهمم خیلیها مثل من با دیدن فشردگی جمعیت یاد شهدای منا افتادهاند. مدام از اطراف، ذکر آنها را میشنوم و خبر ندارم ساعتی بعد، قرار است گوشهای از تجربه آنها را درک کنم!
اللهم اهلالکبریا والعظمه
بلندگوها صدای هزارانهزارنفر را پخش میکنند. نمیفهمی چند نفر دارند شعار میدهند. انگار صدای اینهمه آدم را از یک حنجره میشنوی. صداها به هم پیوستهاند و یکنفس میگویند: «ای رهبر آزاده! آمادهایم! آماده!» و ما در بخش زنانه، صدها متر دورتر از فضای داخلی و حتی حیاط اصلی مصلی، با همین صدای لاینقطع، میفهمیم رهبر به میان مردم آمدهاند.
آقا، بیفوت وقت، از مردم تشکر میکنند و تکبیرهالاحرام میگویند. هنوز قرائت حمد تمامنشده و به «سبح اسم ربکالاعلی» نرسیدهایم که شانههای خانم بغلدستیام از گریه تکان میخورد. صدای هقهق گریه رهبر در نماز هم از پشت میکروفون به ما میرسد. این گریه وقتی مداح برای هماهنگی جمعیت، ذکر قنوت را بلند میخواند، شدت میگیرد. قنوت پشت قنوت. دعا پشت دعا. مردم شانهبهشانه هم. صدای هلیکوپتری بر فراز آسمان میپیچد. همه ندیده میدانیم چه تصاویر باشکوهی از امروز ثبت خواهد شد، تصویر تنی واحد، متشکل از هزارانهزار نمازگزار ایرانی.
زیر سایه یک پرچم سه رنگ
آقا بعد نماز بهسرعت خطبهخوانی را آغاز میکنند. خیلیها صفوف نماز را به هم نمیزنند و در حالت نماز مینشینند تا به خطبهها گوش کنند. خیلی از مادرها هم ملاحظه گرمی هوا و طاقت اندک جگرگوشههایشان را میکنند و بلند میشوند تا در مسیر به خطبهها گوش بدهند. آقا از رمضان «باحال» امسال میگویند و آنها که هنوز چیزی نشده، دلتنگ مهمانی خدا هستند، اشک میریزند. آقا مردم را به وحدت دعوت میکنند و زن و مرد و پیر و جوان، از قومیتهای مختلف با زبانهای مختلف، از زیر پرچم ایران که در مسیر نصب شده، میگذرند.
اشکآب
لحظهبهلحظه به تراکم جمعیت افزوده میشود، جوری که عبور از مسیری که صبح، آن را در ده دقیقه پیمودم، بیش از چهل دقیقه طول میکشد. خورشید، آفتاب تیزش را روی سر ما انداخته. نفسها داغ کردهاند. آتشنشانی روی ماشین سازمانشان میرود. مردم یکصدا خواهش میکنند روی سرشان آب بپاشد تا خنک شوند. اینچنین است که قطرات آب با اشک روی صورتها که به یاد شهدای مظلوم و تشنۀ منا جاری شده، درهم میآمیزد. جمعیت مرتب برای شهدا صلوات میفرستد. مردم آنقدر ذکر میگویند و صبوری میکنند تا صف حرکت میکند و راه باز میشود.
هزار جان گرامی
کنار مجسمه ماه طلایی زیبایی که نماد رمضانالمبارک است و نمیدانم چرا شهرداری تهران آن را درست وسط پیادهرو گذاشته، دهها دستهگل بزرگ گذاشتهاند. مردم که از مصلی خارج میشوند، در مسیر مترو، از کنار گلها میگذرند. چند دقیقه آنجا میمانم. بدون استثنا، هر کس که گلها را میبیند و دلش میخواهد شاخهای از آنها را داشته باشد، از سربازی که کنارشان ایستاده، اجازه میگیرد. سرباز هم با گشادهرویی به همه گل تعارف میکند. مردم، با شاخهای گل در دست، با شکوفهای شکفته بر لب، از نماز عید فطر برمیگردند. هزار مهمان ماه مهمانی. هزار جان گرامی.
nojavan7CommentHead Portlet