بحث هدف و هدفمندی را از چه زمانی شروع کنیم؟ بهتر نیست از کودکی شروع کنیم که وقت داشته باشیم حسابی فکر کنیم یا اصلاً این فکرها را بگذاریم برای ایام جوانی و به این ترتیب نوجوانی را هم فعلاً خوش بگذرانیم.
نوجوان در کودکی اصلاً مستقل نبوده که بتواند مسیری را انتخاب کند؛ اما حالا کمکم از خانواده فاصله گرفته و زندگیش مستقلتر میشود. منظور اینکه یک انسان مستقل باید مسیرش را مشخصکرده، برای آن برنامهریزیکرده و بهسمت چشمانداز حرکت کند؛ لذا، در نوجوانی سروکله بحثهای جدی مثل هدفگذاری، برنامهریزی، چشمانداز و انتخاب مسیر پیدا میشود.
اگر میخواهیم جوانیِ خوبی داشته و در جامعه بهخوبی ظاهر بشویم، لازم است نوجوانی پرباری را گذرانده باشیم. بخشی از نوجوانی، یادگیری مهارتها و توانمندشدن و بخش دیگر، انتخاب مسیر است. کسی که از نوجوانی به این مسائل ورود پیدانکرده، طبیعی است که خودش را عقبتر از بقیه میبیند.
معضلی که برای خیلیها وجود دارد این است که اهمیت نوجوانی را نادیده گرفتند. وقتی وارد دانشگاه و جامعه میشوند، نمیدانند باید چه کرده و کجا بروند و با بحران مواجه میشوند. این نکات را گفتم تا به این نتیجه برسیم که بهترین فرصت و فرصت طلایی شکلگیری اهداف و هویتمان دوره نوجوانی است.
چگونه میتوانیم نوجوان هدفمندی باشیم؟
ابتدا باید یک کلیدواژه مهم را تعریف کنیم که با نوجوانی گره خورده است: هویت؛ منظور چرایی، چگونگی و معنای زندگی است. اگر من پاسخ سؤال «چرا و چگونه زندگی کنم» را نداشته باشم، جهت مشخصی هم برای حرکت ندارم.
هویت، ابعاد مختلفی دارد؛ مثلاً، تحصیلی، مذهبی، دینی، ملی و ابعاد دیگر که باید به همه اینها خوب فکر کنیم. مهم این است که بدانیم باید با یک هویت مشخص به سراغ زندگی هدفمند برویم.
باید بدانم که استعدادم چیست، علاقهام کجاست، چه توانمندیهایی دارم، جامعه به چه چیزی نیاز دارد و متناسب با اینها مسیرم را بچینم؛ مثلاً، در بعد تحصیلی فرض کنید رشته ریاضی را انتخاب بکنم؛ چرا؟ چون علاقه دارم به مهندسی کامپیوتر و میخواهم بروم کارهای کامپیوتری انجام بدهم؛ چرا؟ چون متناسب با استعداد و علاقهام هست و از طرفی جامعه هم به آن نیاز دارد.
اولین گام برای هدفمندی، فکرکردن در مورد خودم و آیندهام است؛ یعنی اینکه من الان کجا هستم، چه امکانات، ویژگیها و توانمندیهایی دارم و سپس به این فکر کنم که آن نقطه مطلوب من کجاست. البته ممکن است این نقطه مطلوب در گذر زمان تغییر بکند.
وقتی خوب فکر کردهایم پس چرا نقطه مطلوب تغییر کند؟ واکنش ما در مقابل این تغییرات چگونه باشد؟
چون ما هر سال نسبت به گذشته پختهتر میشویم، درکمان از شرایط بهتر میشود و تجربیات زیادی پیدا میکنیم. ممکن است چشمانداز یا هدفهایمان قدری تغییر بکند، اما نمیتوانیم بگوییم چون این چشمانداز و این هدفگذاری تغییر میکند پس من هیچ هدفگذاری نمیکنم؛ نه! اول اینکه یک احتمال را مطرح کردیم و دوم اینکه قرار نیست ناگهان مسیر180 درجه عوض بشود و نکته سوم این است که اگر من به آن درک و شعور رسیدم که در مسیر دیگر ممکن است موفقتر باشم و برای کشورم مفیدتر باشم، اشکال ندارد آن موقع مسیرم را تغییر میدهم. انسان نمیداند آینده چه خبر است و چه اتفاقی میافتد. نوجوان هم همین است. پس اگر من بهعنوان یک نوجوان انتظار داشته باشم که اگر مشخص میکنم از نقطه الف میخواهم به نقطه ب برسم و باید یک خط مستقیم برای رسیدن به این هدف وجود داشته باشد کاملاً در اشتباه هستم. قرار نیست مسیر رسیدن به اهداف، مشخص و حتی هموار باشد. پس چرا برای خودمان چشمانداز میگذاریم؟ برای اینکه اگر طبق پیشامدهای مختلفی که در زندگی رخ میدهد، از مسیر اصلی منحرف شدم بدانم که میخواهم به کجا برسم و راه اصلی را پیدا کنم.
تغییردادن اهداف هم بر اساس همان هویت اصلی که من برای خودم ساختم، رخ میدهد. هدفها را وقتی تغییر میدهم که بخواهم بیشتر با هویتی که در ذهن دارم هماهنگ بشوم. کسی میتواند اهدافش را تغییر بدهد که دائم شناختش نسبت به خودش و اطرافش بیشتر میشود. البته بعضی بچهها در اثر عدم شناخت خودشان دائم در حال از این شاخه به آن شاخه پریدن هستند.
تابهحال در مورد گام اول صحبت کردیم، گامهای بعدی چیست؟
گام دوم چشماندازداشتن است؛ چشمانداز بر اساس شناختی که از خودم دارم و بر اساس معنایی که برای زندگیم در ذهن دارم، انتخاب میشود. همان نقطه مطلوبی که قرار است به آن برسیم؛ یعنی مشخص کنم که بهعنوان یک نوجوان میخواهم چهکارکرده و در چه مسیری قدم بردارم. حالا میتوانم هدفگذاری کنم؛ یعنی همان هدفگذاریهای مرسوم کوتاهمدت، میانمدت و بلندمدت که بارها اسمشان را شنیدهایم. اشتباه خیلی از نوجوانها این است که بدون طیکردن دو مرحله قبل، مستقیم به سراغ هدفگذاری میروند. با هدفگذاری در حقیقت چشمانداز را قابل اندازهگیری میکنیم.
چرا برخی بچهها به هدفشان نمیرسند؟
چون هدفگذاریشان بر اساس اصول درست و صحیحی انجام نشده است؛ مثلاً اینکه هدفشان به آنها انگیزه شروع حرکت نمیدهد. مگر میشود برای هدفم انگیزه نداشته باشم؟ میگوییم بله! این هدف، هدفی است که اطرافیان به ما تزریق کردند. حالا این اطرافیان میتواند پدر، مادر، جامعه، معلم و یا حتی دوست باشد. هدفی است که از شناخت من نسبت به خودم بیرون نیامده، ولی بهخاطر تبلیغ یا حتی اجبار دیگران آن را قبول کردم. درست مثل اینکه یک نفر دائم ما را تشویق میکند که باید پرواز کنیم. پرواز خیلی خوب و عالی است، ولی وقتی به توانمندیها و استعدادهایمان نگاه میکنیم، تازه متوجه میشویم که ما اصلاً بال نداریم تا بخواهیم پرواز کنیم. اگر هدف بر اساس شناخت انتخاب نشده و دستیافتنی نباشد دو اتفاق را بهدنبال دارد: اول اینکه بچهها از رسیدن به اهداف ناامید میشوند و دوم اینکه احساس میکنند آدم بیعرضهای هستند؛ یعنی نهتنها به آن هدف نمیرسند، بلکه خودشان نسبت به خودشان دچار چالش میشوند. در حالی که اگر نوجوانی در یک زمینه خاص نتوانست موفق بشود حتماً در زمینه دیگر میتواند موفق باشد و باید مرور کند که آیا اصلاً هدفگذاری درستی داشته است؟
پس نقش بزرگترها از جمله پدر، مادر، مربیان و مشاوران در تعیین اهداف نوجوان چیست؟
برای آنکه شناخت درستی از خودمان داشته باشیم باید از سه منبع استفاده کنیم:
1. خود مشاهدهگری؛ یعنی خودم را مشاهده میکنم و ویژگیها، توانمندی، استعداد، نقاط ضعف و قوتم را شناسایی میکنم.
2. مقایسه اجتماع؛ یعنی خودم را با دیگران مقایسه میکنم و از این طریق اطلاعات تازهای کشف میکنم.
3. بازخورد اجتماعی؛ یعنی نظر پدر، نظر مادر، نظر معلم، نظر مربی و نظر دوست را جویا میشوم.
با کمک این سه منبع به خودشناسی و خودپنداره صحیح میرسیم. البته هیچکدام پررنگتر و مؤثرتر از دیگری نیست؛ پس نظر دیگران بهعنوان یک منبع برای شناخت به کمک ما میآید، اما در نهایت تصمیمگیر اصلی خودمان هستیم و باید مسئولیت تصمیمهایی را که میگیریم، بپذیریم.
آیا هدفگذاری به همین جا ختم میشود؟
خیر، گام چهارم این است که من باید مسئولیت خودم را بر عهده بگیرم و به مسیری که مشخص کردم متعهد بشوم. اینجا تازه تلاش معنا پیدا میکند. حالا که خودم تا این مرحله را طی کردهام وقتی با مانع یا سختی روبهرو میشوم، آن را تحمل میکنم؛ چون شوق به حرکت و گام برداشتن در آن مسیر خواست قلبی من بوده و با توانایی و استعدادهای من هماهنگ است. اگر انتخاب این مسیر تصمیم دیگران بود (چه اجبار خانواده و چه فضای حاکم بر دوستان و جامعه) حتماً در نقطهای از مسیر سختیها و موانع آن مانع حرکت من میشد.
اگر بهزور رفقا برای کوهنوردی آمده باشم، وقتی میبینم مسیر سختشده، سر بالاییاش تندشده یا شیبش خیلی زیاد است آنجاست که کنار میزنم و میگویم خب، من باید استراحت کنم. یا بعضیها منصرف میشوند و میگویند من دیگر تا اینجا آمدم، میخواهم برگردم؛ اما اگر همه این مراحل بهدرستی طی شده و اهداف بر اساس ارزشهایمان باشند، آن وقت تحمل سختیها هم امکانپذیر میشود و به این ترتیب مسیر را نیز به سلامت طی خواهیم کرد.
nojavan7CommentHead Portlet