nojavan7ContentView Portlet

یک دیدار پدر دختری
حاشیه‌نگاری «جشن فرشته‌ها» در حضور آقا
یک دیدار پدر دختری

مرد جوان با محاسن بلند و انبوه، دور از صف متراکم خانم‌ها، ایستاده. چشم به موزاییک‌های کف اتاق دوخته. یک ساک صورتی گل‌گلی دخترانه به دست دارد که نه به ابهت چهره‌اش می‌آید، نه به کت و شلوارش! این‌پا و آن‌پا می‌کند و گویا معذب است. چند لحظه بعد، دخترش از میان صف ما بیرون می‌زند و هیجان‌زده می‌گوید: «بابا! بابا! کارتم رو بده! اسمم رو خوندن!» تا مرد صدای دخترش را می‌شنود، سر بالا می‌آورد و چهره‌اش می‌شکفد. چادر را روی سر دخترش مرتب می‌کند. او را می‌بوسد و کارت ورود و ساک گل‌گلی را با هم به دستش می‌دهد. زود، خداحافظی می‌کند و می‌رود سمت در خروجی بیت. دختر هم با چادر سفید روی سرش، انگار بال می‌زند و می‌رود سمت حیاط منتهی به حسینیه. حالا، من و فائضه و فاطمه‌سادات می‌مانیم و بقیۀ خبرنگارها و روایت‌نویس‌ها و عکاس‌ها منتظر  ورود. ورودی حسینیۀ امام خمینی رحمه‌الله‌علیه در قبضۀ ما مادرها و دخترهاست. امروز همه خوش‌خوشانمان است؛ چون در روز پدر، یک دیدار پدر-دختری با رهبرمان داریم.

1

ن و القلم

آن‌قدر چشمم پی روایت آن پدر و دختر بوده که نفهمیده‌ام مغزی خودکارم در صف افتاده و تمام مدت، یک لوله خالی را محکم نگه داشته‌ام! خادمی که دارد من را بازرسی می‌کند، با دیدن این صحنه، پقی می‌زند زیر خنده و می‌گوید: «خبرنگار حواس‌پرت خیلی نوبره‌ها خواهر! غمت نباشه. توی حسینیه هم خودکار هست، هم کاغذ.» می‌خواهم بگویم: «من خبرنگار نیستم! روایتگر هستم!» اما نمی‌گویم. فقط می‌خواهم زودتر به حسینیه برسم که می‌رسم. خیلی زود می‌رسم. تنها یک صف از بچه‌ها رسیده‌اند. هیچ‌وقت حسینیه را این‌قدر خلوت ندیده‌ام. هیچ‌وقت نشده دوروبر جایگاه جلوی حسینیه بچرخم و همه‌جا را خوب تماشا کنم. قبل از هر چیز، فوری یک دسته کاغذ برمی‌دارم و از جعبه خودکار ایرانی روی میز، یک خودکار مشکی انتخاب می‌کنم. بعد، خودم هم پقی می‌زنم زیر خنده! این دیدار با همه تجربه‌های قبلی‌ام توفیر دارد. در دیدارهای قبلی، همیشه دلهره تمام‌شدن کاغذ و خودکار را داشتم، بس که خواهان یادداشت‌برداری از بیانات زیاد بود. این فرشته‌های کلاس‌سومی اما خودکار لازم ندارند. می‌آیند که نفس بکشند، بخوانند و بگویند و بشنوند و ببینند. همه خودکارها ارزانی روایتگر حواس‌پرت!

2

گل‌باران

حسینیه امام خمینی رحمه‌الله‌علیه، گل‌باران می‌شود! گل‌های ریز صورتی بر زمینه آبی، سبز، سفید و یاسی چادرهای نماز. دختربچه‌ها دسته‌دسته از زیر طاق نصرت گل‌گلی که با سلیقه برایشان ساخته شده، وارد حسینیه می‌شوند. نه! می‌دوند! بیشترشان می‌دوند که به صف‌های جلویی برسند و فاصله‌شان با امام جماعت، کمتر شود. آن‌وقت، چادرشان موج برمی‌دارد و گل‌های پارچه‌ای در نسیم، تکان می‌خورند. گل خنده‌شان اما چشم‌نوازتر است. جای خالی دندان‌های شیری، لبخند کوچک‌ترهایشان را نمکین‌تر هم کرده. می‌روم سراغ همان‌ها. خوبی مادر یک دختر کلاس‌دومی‌بودن این است که خبر دارم در کتاب هدیه‌های آسمان، درس بچه‌ها حتماً به نماز رسیده. با همین، سر حرف را باز می‌کنم. خیال کرده‌ام! تا می‌گویم: «خیلی خوبه که با هدیه‌های آسمان یاد گرفتین نماز بخونین»، یکی از همان کوچک‌ترها، می‌گوید: «نه‌خیرم خاله! من از کلاس اول نماز رو بلدم. پدرم یادم داده». پدرش نگهبان یک اداره است. دوستش، مثل خودش خوش‌سروزبان است. از او می‌پرسم: «شما به سن تکلیف رسیدی؟» می‌گوید: «تولد شمسی من هنوز نرسیده، اما تولد قمری‌م نهم رجب بود. چهار روزه نماز بهم واجب شده.» کمرش را صاف می‌کند و با افتخار، به من لبخند می‌زند. فقط من نیستم که دارم هاج‌وواج این حاج‌خانم کوچک را تماشا می‌کنم. یکی از آن طرف صف می‌گوید: «تولد قمری دیگه چیه؟ دو تا تولد داری؟» و متولد نهم رجب با من خداحافظی می‌کند تا برود با منبری کوتاه، تولد قمری را برای هم‌نمازش توضیح بدهد.

3

دختران ایران

نماز عصرم را نخوانده‌ام. هرچه دنبال مهر می‌گردم، پیدا نمی‌کنم! غرولند می‌کنم که: «خوبه امروز برنامۀ نمازجماعت داریم ها!» بالاخره با کمک یکی از خادم‌ها، مهری پیدا می‌کنم. تا نمازم تمام شود، راه‌به‌راه، جوراب‌‌های برق‌برقی و پولکی در پاهایی سبک‌قدم، دوان‌دوان از جلوی چشمم می‌گذرند. مدعوین دو سه تا از مدرسه‌ها هم‌زمان رسیده‌اند. کنجکاوم ببینم بچه‌ها بر چه اساس انتخاب شده‌اند. جا می‌خورم وقتی می‌بینم از یکی از همین مدارس معمولی و دولتی هستند که خودم وقت آمدن به حسینیه، از مقابلش گذشتم! مربی یکی از مدرسه‌ها می‌گوید: «ما دو تا حافظ کل قرآن هم داریم که دعوت شدن.» همان‌موقع یکی از مسئولان، پشت میکروفون می‌گوید: «بچه‌های اراک سریع صف سوم رو پر کنن. بچه‌های البرز هم بیان پیش من.» بعدتر می‌فهمم عده‌ای هم از زهکلوت کرمان آمده‌اند. یکی دیگر از مربی‌ها هم می‌گوید: «امروز تعداد زیادی از بچه‌های شهدا هم اینجا هستن.»
دیگر نمی‌ایستم تا از مربی‌ها اطلاعات بگیرم. می‌روم میان بچه‌ها. می‌پرسم: «از کجا اومدین؟» دختری با چشم‌های عسلی درخشان، می‌گوید: «من از پیشوای ورامین اومده‌م. خاله از بین سیصدتا دانش‌آموز مدرسه‌مون، فقط من انتخاب شده‌م.» شاخک‌هایم تیز می‌شود. می‌آیم یکدستی بزنم. می‌گویم: «شغل بابای شما چیه؟» می‌گوید: «کارگر. بابام پرس‌کاره.» دختر میان سکوت شرمندگی‌ام می‌دود: «خاله همیشه مراسم صبحگاه مدرسه‌مون رو من اجرا می‌کنم؛ چون خیلی شعر و داستان بلدم. چون‌که خیلی فعالم دعوتم کردن.»

4

دخترها بابایی‌اند

با یکی دو نفر که حرف می‌زنم، یک‌هو همه می‌ریزند سرم! صداهای ریز و لطیف از همه طرف می‌گویند: «خاله با منم مصاحبه می‌کنی؟» می‌خواهم بگویم من خبرنگار نیستم، اما نمی‌گویم. مشتاق، به‌سمتشان سرمی‌چرخانم و می‌گویم: «بگو دوست داری به آقا چی بگی؟» جواب بیشترشان این است: «خیلی دوسشون دارم.» دلیل این محبت را که می‌پرسم، یکی‌شان می‌گوید: «چون آقا مرد بزرگی هستن.» دیگری هم می‌گوید: «قاب عکس رهبر روی تلویزیون خونۀ ماست. من خودم تمیزش می‌کنم که همیشه برق بزنه!» 
مشغول گفت‌وگو با دخترهایم که خانمی پشت میکروفون قرار می‌گیرد و از بچه‌ها می‌خواهد دعای فرج را با هم بخوانند. چند نفر اطراف من بلند می‌شوند، با تسبیح‌ مرواریدگون در دست، قنوت می‌گیرند و با چشم بسته، دعای فرج می‌خوانند. مرواریدهای غلتان از چشم‌هایم سر می‌خورند و می‌ریزند. یاد جواب یکی از دخترها می‌افتم که گفت: «از آقا می‌پرسم امام زمان کی ظهور می‌کنن؟ می‌شه با هم بریم ایشون رو ببینیم؟ مامانم گفته امام زمان بابای همۀ ماست.»
دارم تندتند از حرف‌هایشان سیاهه برمی‌دارم که فائضه می‌آید پیشم و با خنده دم گوشم می‌گوید: «منم دارم همین سؤال رو ازشون می‌پرسم. یکی‌شون بهم گفت: «من خیلی آقا رو دوست دارم، ولی نمی‌تونم بهشون بگم؛ چون دیگه به سن تکلیف رسیده‌م و خانوم شده‌م!» ما دو مادر میان این‌همه دختربچه، از شوق دل‌ضعفه گرفته‌ایم.
بچه‌ها دارند به شوخی‌های دو روحانی جوان دوقلو که خیلی خوب زبان بچه‌ها را بلدند، می‌خندند که دو خادم سینی‌به‌دست پیدا می‌شوند. سینی‌ها پر از مهرند. دانه‌دانه مهرها را در سجاده‌های سفید بچه‌ها می‌گذارند و صف‌ها را مرتب می‌کنند. حالا می‌فهمم چرا مهر گیرم نمی‌آمد!

5

مادرم زهرا

یک‌دسته دختر نوجوان با روسری‌های سبز مشابه، هم‌زمان وارد حسینیه می‌شوند؛ گروه تواشیح «رکن‌الهدی» هستند که از البرز آمده‌اند. قرار است قرآن اول مراسم را، دسته‌جمعی با هم بخوانند. تا این گروه می‌خواهد در حسینیه جاگیر شود، مجری از بچه‌ها می‌خواهد شعری را که می‌خواهند جلوی آقا بخوانند، با هم تمرین کنند. انگار روح لطیف دخترانۀ جمع، ناگهان سبکبال‌تر از همیشه، اوج می‌گیرد. دخترها می‌ایستند و نفربه‌نفر، حس می‌گیرند و شعر را با همۀ وجودشان نه که بخوانند، اجرا می‌کنند. می‌خوانند: «مادرم، زهرا! یادگاری‌ت رو سرم کردم» و دست‌های کوچکشان را می‌کشند روی چادرشان. می‌خوانند: «اینجا ایرانه» و دست‌هایشان را از هم فاصله می‌دهند، انگار که آغوش باز کرده باشند برای وطن. می‌خوانند: «من یه دخترم» و دست می‌گذارند روی قلبشان. این لطافت به غیرت و اراده‌ای آغشته‌ست که همه را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. ستون‌های محکم حسینیۀ امام که متفاوت از همیشه، با گل‌های توری و پارچه‌های حریر تزئین شده‌اند، این لطافت غیور را از یاد نخواهند برد.

6

حاشیه‌نگار پرحاشیه

از همان دم در که خادم‌ها به بچه‌ها شیرکاکائو و کیک و شکلات تعارف کردند، مثل مامان‌ها مرتب تکرار کردند: «همین‌جا باید بخورین.» حالا که چیزی به مراسم نمانده، می‌بینم از توی کیف‌های سفیدی که به بچه‌ها هدیه داده‌اند، اینجا و آنجا یواشکی شیرکاکائویی بیرون می‌آید. لپ‌های دخترها، پر از کیک و شکلات است که به ضرب شیرکاکائو می‌خواهند تا به گمانشان کسی نفهمیده، زودتر قورتش بدهند! خادم‌ها هم مثل من ناظر صحنه‌اند. همگی می‌خندیم. می‌فهمم دلشان نمی‌آید این قانون‌شکنی کوچک را تذکر بدهند. عوضش تا دلشان می‌خواهد، به من گیر می‌دهند! دوست ندارند با چادرمشکی میان این فرشته‌های سفیدپوش باشم. می‌گویند: «جای خبرنگارها ته حسینیه است!» می‌خواهم بگویم: «خبرنگار نیستم، روایتگر هستم»، اما نمی‌گویم. به خادمی که پشت ستون ایستاده نگاه می‌کنم. بعد، گفت‌وگویی طولانی و بی‌حاصل میان ما روایت‌نویس‌ها و خادمین درمی‌گیرد که به نفع ما و روایتمان تمام نمی‌شود. با دل‌خوری عقب می‌ایستیم که ناگهان صدای جیغ بلندی حواس همه را پرت می‌کند.

7

یک استقبال صورتی

جیغ. یک جیغ کوتاه. جیغ کوتاه بعدی و ناگهان، هزاران جیغ بلند هیجان‌زده! اولین واکنش دخترهایی که در صف جلو نشسته بودند و ورود آقا را زودتر از بقیه دیدند، غریزی‌ترین واکنش دخترانه بود. این حسینیه هرگز چنین استقبالی را به خودش ندیده بود تا امروز. امروز، هزاران جان شیفتۀ کوچک، با تمام وجود جیغ می‌کشند و بالا و پایین می‌پرند و خوشحالی‌شان را از دیدن رهبرشان نشان می‌دهند. ما بزرگ‌ترها که همیشه به صلوات و شعار و تکبیر لحظۀ ورود آقا عادت داشتیم، از این واکنش خالص و تماشایی بچه‌ها چنان به وجد آمده‌ایم که همدیگر را در آغوش می‌کشیم! پشت‌سر آقا، به‌جای محافظ‌ها و مسئولان، پنح دختر شهید، با قاب عکس پدرانشان، می‌آیند. آقا که همیشه برای جمعیت دست بلند می‌کنند، این‌بار مکرر برای بچه‌ها، دست تکان دادند. بعضی بچه‌ها ماسک‌های صورتی یک‌شکلشان را پایین داده‌اند. با تمام وجود، می‌خندند و در جواب آقا دست تکان می‌دهند.
چند دقیقه می‌گذرد که ناگهان بچه‌های بزرگ‌تر یادشان می‌آید شعار هم می‌شود داد! فقط هم همین یک شعار را بلدند: «ای رهبر آزاده! آماده‌ایم! آماده!» مکرر همین را تکرار می‌کنند.

8

تکلیفمان به دعایت روشن می‌شود

پسری کوچک که با کت‌وشلوار، حسابی آقا شده، پشت میکروفون قرار می‌گیرد تا اذان بگوید. بعضی از دخترها همراه او مثل مؤذن‌ها دست روی گوششان می‌گذارند و ندای اذان سر می‌دهند! خادم‌ها می‌خواهند صف‌ها را مرتب کنند، اما چندان موفق نمی‌شوند. بچه‌ها، مثل تیرهای از چله رهاشده، راه می‌گیرند سمت آقا. تند می‌دوند که خادم‌ها آن‌ها را نگیرند. خودشان را به جلو می‌رسانند، آقا را می‌بینند و برمی‌گردند. وقت برگشت، صورت ماه خیلی‌هایشان خیس خیس است.
اذان که تمام می‌شود، آقا مؤذن کوچک را حسابی تحویل می‌گیرند و به او آفرین می‌گویند. دختری در جایگاه حاضر می‌شود و متن خیلی قشنگی خطاب به آقا می‌خواند. یکی از جمله‌هایش آن‌قدر قشنگ است که یادداشتش می‌کنم: «سجاده‌هایمان را آورده‌ایم تا تکلیفمان به دعای تو روشن شود پدر عزیز ما!» بعد، مجری از آقا اجازه می‌خواهد تا در مدت باقی‌مانده تا اذان، بچه‌ها شعرشان را بخوانند.
بچه‌ها خودکار از جا بلند می‌شوند و همان‌طور لطیف و غیور که در تمرین، شعرشان را می‌خوانند. خیلی‌هایشان موقع خواندن به پهنای صورت اشک می‌ریزند. خیلی‌های دیگر هم با گریه می‌آیند سراغ من و فائضه. آرام می‌پرسم: «چی شده خاله؟» می‌گویند: «ما آقا رو نمی‌بینیم». من هم انگار که هیچ گیر و گرفتاری با خادم‌ها نداشته‌ام، دستشان را می‌گیرم، می‌برمشان به صف‌های جلوتر، آقا را نشانشان می‌دهم و برشان می‌گردانم. وقتی می‌خواهم اشک‌هایشان را پاک کنم، من را بغل می‌کنند تا خودم هم گریه‌ام بگیرد!

9

به امامت رهبر

هم‌شانۀ فرشته‌ها، قامت می‌بندیم. نمازجماعت، به امامت رهبر انقلاب.
راستش حضور قلب در این نماز برای من یکی خیلی سخت است! بچه‌ها آن‌قدر شیرین نماز می‌خوانند که اگر نگاهم را از مهر بردارم قطعاً خنده‌ام می‌گیرد. وسط قرائت حمد، بغل‌دستی‌ام که قامت بسته بود، به دوستش می‌گوید: «إ ساکت باش! حمد و قل هو الله رو باید فقط آقا بخونه!» دوستش هم با حرص، آرام می‌گوید: «حرف نزن نمازم خراب می‌شه!» از قدوقامتشان که کوچک‌تر از بقیه است، حدس می‌زنم کلاس‌دومی باشند. شاید هم درسشان هنوز به نماز نرسیده! بعضی‌هایشان معلوم است مسجدبروهای حرفه‌ای هستند که بعد نماز، به شیوۀ ما بزرگ‌ترها، با هم دست می‌دهند و تقبل‌الله می‌گویند! قلبم توان تماشای این همه زیبایی را ندارد. میان گریه می‌خندم!

10

یک جشن واقعی

در فرصت بین دو نماز، دختری با چادر سبز، گریه‌کنان به خادمی که کنارم روی صندلی نشسته نزدیک می‌شود و می‌گوید: «خانم ما از نازی‌آباد اومدیم. پشت ستونیم. آقا رو نمی‌بینیم.» خادم از روی صندلی بلند می‌شود، دختر را بلند می‌کند و روی صندلی‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «از اینجا راحت ببینشون». آقا دارند نشسته، نافله می‌خوانند. اشک، جایش را به لبخند می‌دهد. در دل من دل‌خوری از خادم‌ها، با مهر و قدردانی، جایگزین می‌شود، هرچند که به روی خودم نمی‌آورم!
سیدی روحانی که از مسئولان حسینیه است، به‌سمت ما می‌آید تا ببیند یکی دیگر از دخترها، چرا دارد گریه می‌کند. دختر می‌گوید: «آقا از اینجا معلوم نیستن! ببرینشون اون بالا تا ما ببینیمشون.» با انگشت، حوالی سقف را نشان می‌دهد! من و سید به هم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم! سید با مهربانی توضیح می‌دهد آقا برای سخنرانی در جایگاه می‌نشینند و آن‌وقت همه ایشان را می‌بینند.
همین هم می‌شود. آقا چند دقیقۀ کوتاه با بچه‌ها حرف می‌زنند و مرتب آن‌ها را «دخترهای عزیزم» خطاب می‌کنند. جشن تکلیف بچه‌ها را که تبریک می‌گویند، بعضی دخترها یک‌صدا فریاد می‌کشند: «مرسی!» هیچ‌چیز این دیدار شبیه دیدارهای قبل و احتمالاً بعد از خودش نیست!
آقا مثل همۀ چند دیدار گذشته، باز هم تذکر می‌دهند: «کتاب بخوانید». دلم می‌خواهد کتاب‌های روایتگری دیدارها و سفرهای آقا را بیاورم به خادم‌ها هدیه بدهم که بدانند اگر این‌قدر به ما سخت نگیرند و بگذارند کارمان را بکنیم، خدا را خوش می‌آید. 
از خیال بیرون می‌آیم. باید نماز عشا را بخوانیم.

11

شروع فصلی تازه

نماز که تمام می‌شود، دیگر تقریباً هیچ‌چیز در دست خادم‌ها نیست. بچه‌ها، کیف و سجاده را رها می‌کنند و با تمام وجود می‌دوند تا خودشان را به حلقه‌ای که اطراف آقا تشکیل شده، برسانند. من و فائضه هم همراه بچه‌ها می‌دویم تا به این حلقه برسیم که البته چنان متراکم است که نمی‌رسیم. آقا با بچه‌ها حرف می‌زنند و حرف‌هایشان را می‌شنوند. بعد، آرام بلند می‌شوند، چفیه‌شان را به یکی از حضار که آن را طلب کرده، می‌دهند، خداحافظی می‌کنند و آرام‌تر از همیشه، با طمأنینه‌ای بیشتر، خداحافظی می‌کنند و می‌روند.
بچه‌ها کم‌کم آماده می‌شوند تا از حسینیه خارج بشوند؛ جایی که بسته‌های هدیه با چادر و عروسک و چفیه و میوه در انتظار آن‌هاست.
به دخترها و چادرهایشان نگاه می‌کنم. حس می‌کنم از امشب، مادرهایشان آن‌ها را خانم‌تر از همیشه می‌بینند. صدای آقا در گوشم می‌پیچد که امشب، آن‌ها را نوجوان صدا کردند و گفتند: «جشن تکلیف یعنی شما دیگر کودک نیستید، بلکه نوجوان و مسئولیت‌پذیرید.»

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA