دوست داری بدانی عادتها از کجا میآیند؟
شده بود مثل یک جادوگر قهار که با چوبدستی جادوییاش من را با هر حالی که داشتم منجمد میکرد. به این یخزدگی و کرختشدن عادت کرده بودم. به این فرارکردن از احساساتم عادت کرده بودم. به این نادیدهگرفتن مشکلات بهجای حلکردنشان عادت کرده بودم. یا بهتر بگویم به پناهبردن به این جادوگر هفتخط عادت کرده بودم. من مدتها بود به چککردن گوشی موبایلم عادت کرده بودم.
خیلیها نشانی او را به من میدادند. گفته بودند او مهربان و عالم است. او عاشق نوجوانهاست. دلم برای دیدنش پرمیکشید. دلم میخواست از اسارت این عادت نجاتم دهد. وقتی کنارش نشستم لبخندی زد، نگاهم کرد و گفت میدانی عادتها از کجا میآیند؟ خودم را جمعوجور کردم و توی دلم گفتم از کجا میدانست سؤال من چیست؟! دوباره پرسید دوست داری بدانی عادتها چه خوب چه بد از کجا میآیند؟ مِنمِنکنان گفتم بله! اصلاً برای همین آمدهام. گفت همه ما انسانها دوست داریم پیشرفت کنیم. فقط معنای پیشرفت از نگاه هر کس یک چیز است؛ برای یکی آرامش است، برای یکی قدرت، برای یکی ثروت، برای یکی شهرت. اشکال کارمان آنجاست که به کم قانع میشویم و دلخوش میکنیم به پیشرفتهای قلابی. آن وقت است که دست به هر کاری میزنیم برای رسیدن به پیشرفت قلابیمان و مدام همان کارها را تکرار میکنیم، بعد کمکم عادتهایمان متولد میشود و ناگاه چشم باز میکنیم میبینیم شدهاند جزئی از شخصیت ما. بعد هم همین شخصیت تشویقمان میکند به انتخابهای قلابی و گیر میافتیم وسط این دور باطل ... حالا بگو ببینم پیشرفت قلابی زندگی تو چیست که باعثشده به چککردن گوشی عادت کنی؟ رنگ از چهرهام پرید. انگار از همهچیز خبر داشت. سرم را زیر انداختم و گفتم نمیدانم باید فکر کنم. لبخندی زد و گفت برو فکر کن. برو همه عادتهایت را یکجا بنویس و ریشهیابی کن، بعد بیا باز هم حرف بزنیم. بلند شدم که بروم. ته دلم هم خوشحالی بود، هم ترس. هم شوق بود و هم یک دنیا فکر و خیال ...
ریشهیابی عادتها
یافتم! بالاخره یافتم! خودش بود، پیشرفت قلابیام را یافتم! قدرت ... قدرت و برتربودن از دیگران، مهمترین پیشرفت از نظر من بود. با خودم فکر میکردم اگر کسی متوجه ناراحتی یا از کوره در رفتنم بشود یا اگر کسی اضطراب و کسل بودنم را ببیند من بهاندازه کافی قوی نیستم؛ پس، مدام این حسها را در وجود خودم سرکوب میکردم. گوشی موبایل هم شده بود ابزاری که به کمکم میآمد تا حرارت این احساسات رنگارنگ را برایم کمتر کند و خودم را تنظیم کنم. حالا دیگر حتی خودم هم مشغول گولزدن خودم شده بودم. حالا دیگر خودم هم خودم را نمیشناختم. نمیدانستم کی غمگینم؟ کی عصبانیم؟ کی شادم؟ از بس عادت کرده بودم هر تلاطم درونی را سریعاً با پناهبردن به گوشی موبایل در نطفه خفه کنم. تبدیل شده بودم به یک آدمآهنی بدون احساس. کشفکردن این کلید طلایی آسان نبود. چندین هفته درگیر یافتن عادتهای مختلف خودم شدم. عادتهای خوب ... عادتهای بد ... عادتهایی که نمیدانستم خوب است یا بد ... همه را نوشتم؛ مثلاً، عادت داشتم وقتی گوشی شارژ نداشت عصبی و کلافه میشدم و به تلویزیون و فیلم دیدنهای بیهدف پناه میبردم. عادت داشتم به رفتن توی اتاق و بستن در که کمتر با دیگران در ارتباط باشم تا چالشی پیش نیاید که بخواهم احساساتم را پنهان کنم. عادت داشتم خیلی با کسی صمیمی نشوم که مبادا نقطه ضعفی از من برایش آشکار شود. عادت داشتم به هر قیمتی برتری علمی خودم را به معلمها اثبات کنم، حتی به قیمت زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی. عادت داشتم بهسمت کاری که مطمئن نیستم میتوانم در آن بهترین باشم نروم؛ عادتی که مرا از تجربه کارهای زیادی که دوست داشتم انجام دهم محروم کرده بود ...
بعد شروع کردم به بالا و پایین کردن و ریشهیابی عادتهایم. مدام از خودم پرسیدم چرا این کار را انجام میدهم؟ دنبال چی هستم؟ اگر چهچیز داشتم دیگر لازم نبود این کار را انجام دهم؟ و باز پاسخهایم را ریشهیابی کردم. آنقدر پیش رفتم تا قدرت و برتریطلبی شد مرکز ثقل همه عادتهایم. عادتهای ریز و درشتی که من را تبدیل کرده بود به یک آدم سرد و نچسب که به خیال خودم خیلی قوی بود، ولی در واقع آدمآهنی ترسویی بیش نبود. انسان بزدلی که شجاعت پذیرش احساسات رنگارنگ خود را نداشت.
باید بروم او را ببینم. باید از خوشحالی فریاد بزنم. باید تمام راه را بدوم. باید محکم در آغوشش بگیرم. میخواهم بداند که چقدر از این کشف خوشحالم. باید بپرسم حالا که ریشه عادتهایم را یافتهام، حالا که پیشرفت قلابیام را پیدا کردهام، باید چه کنم؟ چطور باید از شر این عادتها خلاص شوم؟ تا دیر نشده باید دستبهکار شوم. تا دیر نشده باید تغییر را آغاز کنم ...
nojavan7CommentHead Portlet