روی شانههای آقاجان
سرمای بهمنماه تبریز کمرشکن بود. از نُه صبح ایستاده بودیم جلوی مسجد. جمعیت هرلحظه بیشتر میشد. مادر از زیر قرآن ردمان کرده بود و قسم داده بود مراقب باشیم.
سروصدایی از جلو جمعیت میآمد. آقاجان من را گذاشت روی شانههایش که بهتر ببینم. رئیس کلانتری برای بار چندم آمده بود در مسجد را ببندد که این بار به زدوخورد رسیده بود. گفتم «آقاجان دارن تیراندازی میکنن!» باور نکرد و گفت: «بیا پایین ببینم.» زمزمه بین مردم پیچیده بود: «یکی رو زدن. یکی رو زدن.» جنازه که روی دستها بالا رفت دیگر همه باور کرده بودیم. مردم راه افتادند سمت مرکز شهر. جمعیت مدام بیشتر میشد. همه داشتند شعار میدادند. «مرگ بر شاه» را برای اولین بار بود که میشنیدم. دفعه اول با لکنت گفتم. پیش چشمم تیر و ترکه آقای ناظم و مدیر رژه میرفت. زندان و ساواک و هرچه بچههای مدرسه از کمیتههای ضدخرابکاری گفته بودند. آقاجان که داد زد، دل من هم قرص شد: «مرگ بر شاه، درود بر خمینی»
کامیونهای پر از سرباز را که توی خیابان پیاده کردند، زمزمه زیر لب آقاجان را شنیدم: «کاش تو رو نیاورده بودم.» صدای تیراندازی پشت سر هم در خیابان پیچید. ماتِ تصویرِ آدمهای تیرخورده پیش رویم مانده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. آسفالت خیابان خونی شده بود و جمعیت متفرق میشد. آقاجان دستم را کشید و باهم دویدیم.
nojavan7CommentHead Portlet