غیرت دینی
وارد مدرسه که شدم اول از سوت و کوری کلاسها و حجرهها تعجب کردم. حیاط هم خالی بود. سوز سرمای دی ماه از حوض یخبسته وسط مدرسه بلند شد و خورد توی صورتم. شال گردن را آوردم بالاتر. عبا را به خودم چسباندم و رفتم سمتی که بقیه طلبهها جمع شده بودند. یک نفر صفحه روزنامه دستش گرفته بود و بلند میخواند. از همهجا بیخبر بودم. سرم را بردم دم گوش کنار دستیام: «ماجرا چیه حاج آقا؟» تند و بریده بریده از مقالهای گفت که دیروز روزنامه اطلاعات چاپ کرده. گفت همینی است که الان دارند بلند میخوانند. نویسنده مقاله به آیتالله خمینی توهین کرده بود. هنوز دلمان از شهادت حاج آقا مصطفی خون بود که داغش را تازه کرده بودند. مقاله که تمام شد غیرت دینیمان به جوش آمده بود. یکی از وسط جمعیت فریاد زد: «درود بر خمینی، مرگ بر این حکومت یزیدی» چشمانم گرد شد. تابه حال از این شعارها نداده بودیم. جرئتش را نداشتیم یعنی. نهایتش همان صلواتی بود که بعد از شنیدن اسم «خمینی» میفرستادیم. حالا انگار آن خون به جوش آمده شجاعمان کرده بود. بلندتر فریاد زدیم و راه افتادیم در خانه مراجع. درس خود به خود تعطیل شده بود. توی راه یاد احمد و راضیه افتادم. پسرم در چه حالی بود الان؟ نه دل رفتن داشتم نه آرامش ماندن. دیدم ماندنم اینجا از درسی که راضیه نگرانش بود مهمتر است. تا کی قرار بود در مقابل این رژیم سکوت کنیم؟ به علمایمان توهین کنند و دم برنیاوریم؟ ظلم کنند و خفه خون بگیریم؟ توکل کردم و کنار بقیه طلبهها ماندم. از این بیت علما به آن بیت فریاد اعتراضمان را رساندیم و بیشتر شعلهور شدیم. خواستند آراممان کنند و نشدیم. دلمان خون بود از این حکومت پر از ظلم و جور. در آن غروب سرد زمستانی که داشتیم پراکنده میشدیم، همه میدانستیم فردا کلاس و درسی برگزار نخواهد شد. به آسمان سرخ نگاه کردم و پا تند کردم سمت خانه. فردا نوزدهم دی بود.
nojavan7CommentHead Portlet