روزگار نوجوانی در اسارت
احمد یوسفزاده، یکی از آن بیستوسه نفر نوجوانی است که در اولین ماههای جنگ تحمیلی، همه با هم به اسارت رژیم بعث درآمدند. او، در خاطرات خودنوشتش که با نام «آن بیستوسه نفر» به همت انتشارات سوره مهر منتشرشده، هشت ماه از این هشت سال و اندی اسارت را روایت کرده است. فکرش را بکنید، گذراندن همه روزهای نوجوانی و حتی بخشی از روزگار جوانیتان در اردوگاه دشمن!
نگران نباشید! این کتاب از آن دسته آثاری نیست که با شرح مفصل و جزئی شکنجهها و آزارهایی که رژیم بعث به اسرای ایرانی روا میداشت، روح شما را آزرده کند. اتفاقاً، قلم نویسنده که توانسته بهخوبی خودش را برگرداند به حالوهوای روزهای نوجوانی، طنز دلنشینی دارد. این طنز خوشخوان باعث میشود هم کتاب را راحت بخوانید، هم درعینحال که به فکر فرومیروید، لبخندی گوشه لبتان بنشیند.
به تیتر یادداشت نگاه کنید. بله! احمد یوسفزاده کرمانی است و این توفیق را داشته تا به فرماندهی حاج قاسم در جبهه جنگ حاضر شود؛ اما نه آن حاج قاسم موسپید و جاافتادهای که به چشم ما آشناتر است، بلکه قاسم سلیمانیِ جوانی که روزهای دومین دهه زندگیاش را میگذرانده و آنوقتها، پیش از تشکیل سپاه قدس، فرماندهی تیپ ثارالله را بر عهده داشته (در روزهای بعد، این تیپ تبدیل شد به «لشکر ثارالله» و حاج قاسم تا پایان جنگ فرمانده آن بود). این روزها که غم شهادت حاج قاسم و جای خالی او بر دلمان سنگینی میکند، خواندن کتابی که از حاج قاسم و مَنش فرماندهی او حرف میزند هم حسرتبار است، هم شیرین.
یکی از این لحظاتی که نام حاج قاسم در کتاب آمده، زمانی است که پیش از اعزام نیروهای آموزشدیده به جبهه، حاج قاسم آمده تا رزمندههای کمسنوسال را جابهجا کند تا به عملیات نروند. حرص نخورید، بعداً خود نویسنده حکمت این کار حاج قاسم را در کتابش برایتان توضیح میدهد. مواجهه احمد یوسفزاده شانزدهساله با این فرمانده جوان و اضطراب او از آشکارشدن سنوسالش، از آن خاطرههای خواندنی کتاب است. بیایید بخشی از آن را با هم بخوانیم:
فرمانده دوستداشتنی
«روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بر عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاهنفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم، میان نیروها قدم میزد و یکبهیک آنها را برانداز میکرد. پشتسرش میثم افغانی راه میرفت. میثم، قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یکقدم از قاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالابلند بود.
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر، داشتند بهسمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سنوسالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه»
حاج قاسم، لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً، قیافهاش مهربان بود. برخلاف همه فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی تحکم! درعینحال، به اعتراض اخراجیها توجهی نمیکرد ...» (صص۵6-۵7)
nojavan7CommentHead Portlet