قهرمانان واقعی
پردههای مخمل سورمهای، ساکت و آرام، منتظر تابیدن نور و روشنشدن داستاناند. سالها پشت این پردهها، داستانهای خیالی به نمایش درآمده. صحنۀ وسیع تالار وحدت اما صبح امروز، آخرین روز آبان 1400، میزبان روایتی از یک داستان واقعی با قهرمانان واقعیست.
گوشۀ سمت چپ صحنه، قفسهای فیروزهای ساختهاند که قاب عکس پسر سیزدهسالهای با سربند سرخ بر پیشانی، روی آن، کنار کتابها جا خوشکرده. مقابل این تصویر، شمایل بزرگی از یک کتاب است که جلد آن متحرک است و باز میشود، امّا درش با شال سبزی بسته شده تا وقت بازشدنش برسد. همهچیز دربارۀ همین کتاب و صاحب همین شال است؛ شالی که روی طرح جلد کتاب هم نشسته. کدام کتاب؟ «تنها گریه کن»، نوشتۀ اکرم اسلامی، با راوی و قهرمان واقعیاش، اشرفسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، همان شهید شانزدهساله، کتابی است که امروز قرار است از تقریظ رهبر انقلاب بر آن رونمایی شود.
این قابهای صمیمی
دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب که میزبان برنامه است، خوشسلیقگی کرده و مقابل در ورودی تالار وحدت، راهرویی گذاشته با دو دیوار پیشساخته؛ روی این دیوارها، قاب عکسهایی از دیدار رهبر با خانوادههای شهدا نصبشده. صبح خنکی است و سالن هنوز خلوت است. مهمانها یکییکی از راه میرسند، وارد راهرو میشوند و پا سست میکنند! عکسها تازهاند. گرچه در بعضیهایشان محاسن آقا هنوز خاکستریست و سفید نشده، امّا این قابها به چشم آشنا نیستند و خیلیهایشان را برای اوّلینبار میبینیم؛ خانههای کوچک و صمیمی خانوادۀ شهدا که با اشک و لبخند شانهبهشانۀ آقا ایستادهاند. بعدتر در مراسم، وقتی کلیپی از همین تصاویر و فیلمهای مربوط به آن پخش میشود، «رسالت بوذری»، مجری مراسم، میگوید حدسمان درست بوده و این تصاویر برای اوّلینبار منتشر شدهاند. بعد هم میگوید آقا هزار دیدار ثبتشده و بیش از اینها ثبتنشده با خانوادۀ شهدا داشتهاند؛ از زمان ریاستجمهوری تا همین امروز. هرچه هست، مهمانها به این قابهای سادۀ نازنین خیره میمانند و همانطور که چای و نسکافۀ پذیرایی را سر میکشند، چشم ریز میکنند که پدران و مادران شهدا را کنار رهبر بهتر ببینند.
جانهای نوجوان مشتاق!
تالار تقریباً خاموش، ناگهان به تکاپو میافتد! صدای خنده و شادی و هیجان، پیش از جمعیت، وارد راهرو میشود! حوالی پنجاه دختر نوجوان، ناگهان وارد تالار میشوند! بدون توجه به سفارشهای مربیهای همراهشان که از آنها میخواهند آرام و در صف حرکت کنند، مشتاقانه میروند سمت قاب عکسها. همدیگر را صدا میزنند و به هم میگویند: «الهی بگردم این پدر شهید رو ببین چقدر پیر شده فاطمه! آقا رفته روی تخت کنارش نشسته»، «اِ! من این مادر شهید رو میشناسم که کنار آقا وایساده! از ارامنهن. عکسش رو توی کتاب «مسیح در شب قدر دیدهم!» و دیگری هیجانزده میگوید: «وای! من عاشق اون کتابم، سارا برای تولدم خریدش» بعد، با همان هیاهو، میروند سمت میز پذیرایی. سربندهای زرد «ایستادهایم تا اوج افتخار»، من را از پرسش بینیاز میکند. سیزده آبان دو سال پیش، وقتی خبری از کرونا نبود، در دیدار دانشآموزان با رهبر، این سربندها را بر پیشانی نوجوانان دیدهام. بچههای انجمن اسلامیاند. بااینحال، شوقشان من را بهسمتشان میکشاند. از خانم مربی میپرسم این بچهها بر چه مبنایی انتخاب شدهاند تا در مراسم شرکت کنند و او میگوید: «این دخترا همهشون هنرمندن! برای راهپیمایی سیزده آبان، دستسازه آماده کردهن. امروز، جایزهشونه! از مناطق نوزدهگانۀ تهران دانشآموز داریم؛ بیشتر از صدنفرن! بقیه توی راهن.» به نوجوانها نزدیک میشوم: «شما چی درست کرده بودین؟» دختر چادرش را روی سر جلو میکشد و میگوید: «من برای شهید علی لندی یه تابلوی نقاشی کشیدم.» آن یکی چهرۀ سردارسلیمانی را طراحیکرده و دیگری یک سازه برای یادمان شهدا درستکرده. از «تنها گریه کن» که میپرسم، هیچکدامشان کتاب را نخواندهاند. کنار راهروی قابها، چند پایۀ چوبیست با تابلونوشتههایی از کتاب؛ یکجور تصویرنوشته برای بخشهای جذاب اثر. چند نفر از دخترها، لیوانبهدست، میروند سمت این تابلوها تا بریدههای کتاب را قبل مراسم بخوانند.
ما نوجوونای شما هستیم
بوی نان سنگک تازه، چشمها را سمت در ورودی میکشاند! ده بیست پسر تازهنوجوان، همراه با روحانی جوانی از راه میرسند. دو نفرشان کیسههای نان را در دست دارند و چندنفرشان بستههای بزرگ خوراکی. یکی از مسئولان استقبال از مهمانها به همراهش میگوید: «گمونم اینا گروه شمیم رضوانن، قراره امروز سرودشون رو اجرا کنن.» همراه میخندد: «ناهارشونم آوردهن انگار!» پسرها همه ماسک دارند و از چهره جز چشمهایشان معلوم نیست، امّا قدوبالایشان میگوید تازه پا به دنیای نوجوانی گذاشتهاند. سبکبال و خوشحال، میروند خوراکیهایشان را گوشهای بگذارند و وارد سالن اجرای مراسم شوند. نمیدانم آقای مسئول درست گفته یا نه، امّا بعدتر که گروه روی صحنه میآید و مجری میگوید این سرود بر مبنای داستان کتاب سروده و آمادهشده، گمان میکنم همان چشمهای براق پرانرژیاند که کتوشلوارپوشیده و مرتب، روی صحنه ایستادهاند و خطاب به مادر شهید میخوانند: «تنها نمیذاریم تو رو مادر! ما نوجوونای شما هستیم».
دست تفقد پدر
خانم نویسندۀ کتاب از راه میرسد. خبرنگارها پیش از شروع رسمی مراسم، یکییکی بهسمتش میروند تا برای بخشهای مختلف خبری امروز با او مصاحبه کنند. یکی از خبرنگاران از خانم اسلامی دربارۀ قهرمان کتابش میپرسد و او میگوید: «در مقام و اجر یک مادر شهید هیچکس تردید ندارد، امّا من میخواهم به شما بگویم حاجخانم طوری زندگیکرده که اگر عنوان مادر شهید را هم از او بگیریم، باز یک زن تمامقد مجاهد مبارز است که از اوّل انقلاب تا همین امروز، یکنفس و آتشبهاختیار برای انقلاب دویده و خستهنشده.» خبرنگار دیگری از خانم اسلامی دربارۀ حسوحالش نسبت به یادداشت رهبر میپرسد. نویسنده که هنوز یادداشت را ندیده، میگوید: «صاحب این کتاب، من نیستم!» و به حاجخانم که تازه از راه رسیده، اشاره میکند و میگوید: «سراغ ایشان بروید!» در پاسخ به اصرار خانم خبرنگار هم میگوید: «پدر ما دستی به تشویق و تفقد، به سر اثر فرزندشان کشیدهاند. چه شادی بیشتر از این برای یک فرزند؟»
شانهبهشانۀ اسطورههای صبر
شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایینژاد و فاطمه بلوری، همسر شهید مصطفی احمدیروشن، دوشادوش هم از راه میرسند. مستقیم بهسمت اتاقی میروند که حاجخانم در آن نشسته و بلند، سلام میدهند و احوالپرسی میکنند. بعد، میروند سمت خانم نویسنده و به او تبریک میگویند و از او تشکر میکنند.
دیگر مادران و همسران شهدا هم آرامآرام از راه میرسند. میان همۀ این چهرهها که هرکدام نشانی از شهادت و صبر بر سینه دارند، چهرۀ ویژهای حضور دارد: حاجخانم کارگر که هم فرزند شهید است، هم مادر، خواهر و همسر شهید! داغ پنج شهادت بر یک سینه. حاجخانم را بهزحمت، با کمک صندلی چرخدار آوردهاند. علیرغم بیماری، قبول زحمتکرده تا موقع رونمایی از تقریظ و اهدای هدایای رهبر، شانهبهشانۀ نویسندۀ جوان باشد. همین هم میشود. حاجخانم راضی نمیشود روی صندلی چرخدار بماند. خانم نویسنده به استقبالش میرود و دستش را محکم در دست میگیرد. در تمام مدت رونمایی و اهدای جوایز، دست نویسنده در دست این اسطورۀ صبر میماند؛ آنطور که قرآن تقدیمی آقا و هدیه را کناردستیها برایش میگیرند و نگه میدارند.
شبیه علیاکبر او
خبرنگار میکروفون را میگیرد مقابل حاجخانم و میپرسد: «حضور امام حسین و یاد واقعۀ عاشورا در زندگی شما چقدر است؟» دختر حاجخانم که پشت دوربین کنار من ایستاده، زیر لب میگوید: «کل زندگی، کل زندگی مادرم همینه.» بعدتر، وقتی حاجخانم پشت تریبون ایستاده و راضی نشده مقابل دیگر مادران شهدا روی صندلی بنشیند، وقتی دارد داستان شگفت شال سبز را برای مخاطبانش تعریف میکند، حرفش را اینطور درز میگیرد: «هرچی میخواین، دستبهدامن امام حسین بشین. این آقا بخیل نیست. دست همه رو میگیره. من که محمد رو بردم پایگاه بسیج ثبتنام کنم، گفتن: «همش دوازدهسالشه!» اونجا هم گفتم امام حسین با همۀ داروندارش برای خدا جنگید. خانوادهشم آورد. محمد منم بلاتشبیه، مثل علیاکبر امام حسین.» میبینم چقدر راست گفته دخترش. این زن همۀ زندگیاش امام حسین است.
یک کتاب و دو تقریظ
«نغمه مستشار نظامی»، شاعر خوب کشورمان که پشت تریبون میرود، بعد هر بیت که میخواند، شانههای جمعیت میلرزد. کتاب را خوانده، نه یکبار که پنجبار! بعد، نشسته زندگی حاجخانم و محمدش را در جان شعر ریخته و ترکیببندی ساخته. آن خوشذوقی که کتاب را به آقا رسانده، این شعر را هم کنارش گذاشته. نتیجه این شده که شعر به دل اهل شعر رهبر نشسته و بر آن هم یادداشتی نوشتهاند. خانم شاعر که پیش از رونمایی از یادداشت شعرش، اثرش را میخواند، صدای احسنت و آفرین حضّار که دلشان از مزار محمد روانۀ کربلا شده، بلند میشود. دختر جوانی حوالی من، جلوتر از شاعر، قافیهها را حدس میزند. یادداشت که خوانده میشود، همه صلوات میفرستند.
این ماجرای شهرآشوب
گروه تئاتر «شهرآشوب» که از بروجرد خودش را به تالار وحدت رسانده، روی صحنه میرود. نمایشی است با حرکات و روایت درهمآمیخته از زندگی حاجخانم؛ از تولد محمد تا شهادتش. به صحنۀ تشییع محمد که میرسد، فغان و فریاد جمعیت بالا میرود. صدای گریۀ دختران نوجوانی که پیشتر با آنها همکلام شده بودم، از پشت سرم شنیده میشود. حالا آشنای ماجرای کتاب شدهاند و دلشان آمادۀ سبکشدن است.
التماس دعا مادر!
بالاخره گرۀ شال سبز شمایل کتاب باز میشود! دستخط رهبر انقلاب که معلوم میشود، جمعیت پیاپی صلوات میفرستد. آقا هم حسابی از نویسنده و قلمش تعریف کردهاند، هم از راوی و داستانش. به نگاه مرحمتی سالار شهیدان هم اشارهکرده و از سرمایههای معنوی سرزمینمان نام بردهاند. حاجخانم پیش میرود، دست میکشد روی جملات آقا و دست میکشد روی صورت خودش. چشمهایش از اشک برق میزنند. دختران نوجوانی که در بالکن تالار نشستهاند، با گوشیشان از حاجخانم که کنار متن تقریظ ایستاده، عکس میگیرند. بعد، دلشان طاقت نمیآورد. بهسرعت خودشان را به پایین صحنه میرسانند و به حاجخانم اصرار میکنند با آنها عکس یادگاری بگیرد. حاجخانم روی شانهشان دست میکشد و با لبخند میگوید: «همهتون محمد منید. همهتون رو دعا میکنم.»
nojavan7CommentHead Portlet