nojavan7ContentView Portlet

با من گریه کن
گفت‌وگو با خانم اکرم اسلامی، نویسندۀ کتاب «تنها گریه کن»
با من گریه کن

دهه‌‌‌‌شصتی است! جنگ را ندیده، اما توانسته شنیده‌‌‌ها را تماشایی روایت کند. در پیش‌‌‌درآمد کتابش، پیش از «ادخلوها بسلام آمنین»ی که پیشانی‌‌‌نوشت فصل اول است، از روایت یک دیدار گفته؛ این‌‌‌ دیدار، یک‌‌‌سال‌‌‌ونیم طول‌کشیده تا یک‌ ‌‌زندگی را جمع کند در دل یک‌‌ ‌کتاب؛ کتابی که همین‌ ‌‌روزها، تقریظ رهبر انقلاب بر آن منتشر شده است. «تنها گریه کن»، روایت زندگی اشرف‌‌‌سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است. از اکرم اسلامی حرف می‌‌‌زنیم؛ نویسنده‌‌‌ای که امروز پای روایت خودش نشسته‌‌‌ایم تا برایمان داستان تولد این‌‌‌ کتاب را بگوید و از شهید نوجوانی حرف بزند که اتفاق عجیبی را رقم زده است.

1

تا یار سر کدام دارد

«ماجرا از کجا شروع شد؟ اشرف‌‌‌سادات منتظری از کجای مسیر وارد داستان شما شد؟» این سؤال، ذهن اکرم اسلامی را پر داد تا روزهای دور، وقتی خیالش را هم نمی‌‌‌کرد روزی خانم نویسنده‌‌‌ای شود. «من فقه و حقوق خوانده بودم، رمان و داستان هم کنارش. راستش خیلی می‌‌‌خواندم؛ از همان کودکی؛ یعنی آن‌‌‌وقت‌‌‌ها که کتاب نوجوان آن‌‌‌قدرها در بازار نبود و هم‌‌‌سن‌‌‌وسال‌‌‌هایم خیلی کتاب‌‌‌خوان نبودند، من مأنوس بودم با کتاب‌‌‌ها. گمانم همین انس بود که سر باز کرد در زندگی‌‌‌ام.
وقتی از تهران به قم مهاجرت کردیم، پی این بودم که طلاساز شوم. می‌‌‌خواستم بروم طلاسازی یاد بگیرم که خدا، راه را عوض کرد و طلای ناب‌‌‌تری سر راه من گذاشت. خیلی اتفاقی با یک ‌‌‌گروه فرهنگی آشنا شدم و با هم شروع کردیم به نوشتن کتابچه‌‌‌های کوچک برای شهدای قم. مشق بود برای من! نه خودم را نویسنده می‌‌‌دانستم، نه از کارم با کسی حرف می‌‌‌زدم. وقتی هم که باز اتفاقی در جلسه‌‌‌ای شرکت کردم و حاج‌‌‌ حسین کاجی، مدیر نشر «حماسه یاران»، بر مبنای همان مشق‌‌‌ها، ناگهان از من خواست به دیدار مادر شهید بروم تا زندگی‌‌‌نامه‌‌‌اش را بنویسم. خودم باورم نبود از پسش برمی‌‌‌آیم. به لطف خدا آن کتاب‌‌‌خواندن‌‌‌ها و آشنایی با کلمه‌‌‌ها کمکم کرد. باز هم خدا راه را جدول‌‌‌کشی کرد تا من برسم دم خانۀ حاج‌‌‌خانم [اشرف‌‌‌سادات داستان ما برای خانم نویسنده، «حاج‌‌‌خانم» است. شما «حاج‌‌‌خانم» را بخوانید «اشرف‌‌‌سادات»]. رفته بودم یک‌‌‌مادر شهید را ببینم و رزقی معنوی برای دل خودم بردارم. همین! دلم بند آن خانه شد اما ...»

2

تشنۀ فنجان بلور چای

«پس چطور نوشتید؟ چطور مصاحبه‌‌‌ها را گرفتید و به داستان اشرف‌‌‌سادات و محمد رسیدید؟»
جوابش ساده و صمیمی بود. «چندین‌‌‌ماه پیاپی، هفته‌‌‌ای دوبار می‌‌‌رفتم مهمان حاج‌‌‌خانم می‌‌‌شدم. او با یک سینی چای کنارم می‌‌‌نشست و برایم از خودش و کودکی‌‌‌ و نوجوانی‌‌‌اش می‌‌‌گفت تا برسد به مادرانگی‌‌‌هاش و محمد. من فقط گوش می‌‌‌کردم. ما با هم دوست شده بودیم. برایم مهم است بدانید نمی‌‌‌رفتم که قصه‌‌‌ای را بیرون بکشم، می‌‌‌رفتم که قصه را بشنوم. می‌‌‌رفتم که آن چای تلخ شیرین را از دست یک ‌‌‌مادر شهید بگیرم و این، شادی من بود! این شادی به لطف خدا دوام پیدا کرده تا امروز. حاج‌‌‌ خانم سوژۀ کتاب نیست، رفیق من است! وقت بسیار بود برای نوشتن. من، سر فرصت، وقتی مصاحبه‌‌‌ها را پیاده می‌‌‌کردم، خط روایت را خودم پیدا می‌‌‌کردم. «محمد قاسمی‌‌‌پور»، نویسندۀ خوب دفاع مقدس هم در قامت مشاور کنار من بود و کمکم می‌‌‌کرد بعدها در گفت‌وگوهای تکمیلی، نقاط جامانده را با کمک حاج‌‌‌خانم پر کنم. همین‌‌‌طور آرام‌‌‌آرام سیر روایت پیدا شد و من آشنای زندگی حاج‌‌‌خانم و پسرش شدم.»

3

قهرمان دوست‌‌‌داشتنی قصۀ من

همان‌‌‌طور که آن ‌‌‌بالا گفتیم، روی پیشانی کتاب نوشته «تنها گریه کن» روایت زندگی یک مادر شهید است، اما خیلی پروپیمان‌‌‌تر از این حرف‌‌‌هاست! ما پرتره‌‌‌های دقیقی از محمد معماریان نوجوان را هم کنار صورت چروک‌‌‌افتادۀ مادرش می‌‌‌بینیم. به اکرم اسلامی همین را گفتیم. «زیبایی ماجرا این‌‌‌جاست که این کتاب مادر است، نه پسر، اما روایت پسر در آن سخت پررنگ است! شما پی داستان اشرف‌‌‌سادات بودید، اما ما محمد را هم کنار او در یک‌‌‌ قاب مشترک می‌‌‌بینیم. چطور این‌‌‌طور شده؟!» و او چراغ پرنوری جلوی چشممان گرفت تا قهرمان دوست‌‌‌داشتنی قصه‌‌‌اش را درست‌‌‌تر ببینیم. «زیبایی ماجرا این‌‌‌جاست که حاج‌‌‌خانم یک گوشۀ زندگی پسرش نایستاده بوده به تماشا. او محمد را پیش برده. خوانده‌‌‌اید دیگر! وقتی محمد را برای اعزام به جبهه ثبت‌نام نمی‌‌‌کنند، این حاج‌‌‌خانم است که دست پسرش را می‌‌‌گیرد، جلوی مأمور ثبت‌نام می‌‌‌ایستد و تشر می‌‌‌زند که «تو باید این‌‌‌بچه را ثبت نام کنی! او باید به جبهه برود!» یک‌‌‌ مادر دارد این کار را می‌‌‌کند! ببینید چقدر باشکوه است! محمد نان خانواده و مادرش را خورده. خانواده پشت او و عقایدش بوده. خانواده نه فقط یعنی مادر! که حتی پدربزرگی که هرگز جرعه‌‌‌ای آب را بدون اشک بر سیدالشهدا فرونبرده! من می‌‌‌خواستم این‌‌‌ها همه کنار هم دیده شوند. اصلاً مگر می‌‌‌شد اثر این مادر را از زندگی پسرش و اثر این پسر را از زندگی مادرش بیرون کشید و جدا کرد؟ آن‌‌‌ها همدیگر را رشد دادند و با هم اوج گرفتند.»

4

سبزآبی

اگر کتاب را خوانده باشید، حتماً دست‌کم یک‌‌‌بار با خودتان آن شال سبز را خیال کرده‌‌‌اید. اگر کتاب را نخوانده‌‌‌اید، چیزی از آن شال نمی‌‌‌گوییم تا تشنگی‌‌‌اش با شما بماند و خودتان حظّ کشف ماجرا را ببرید. دلمان طاقت نیاورد! از خانم نویسنده اما پرسیدیم: «در آن یک‌‌‌سال‌‌‌ونیم دیدارهای هفتگی با اشرف‌‌‌سادات، خواستید که شال را ببینید؟ چیزی پرسیدید از شال؟»
«هرکس قصۀ حاج‌‌‌خانم را می‌‌‌شنود، اول از همه دلش می‌‌‌رود پیش شال. آدم‌‌‌ها از تمام ایران خودشان را به آن خانۀ قدیمی می‌‌‌رسانند تا از حاج‌‌‌خانم تبرکی بگیرند، من اما این‌‌‌طور نبودم. شال برای من بخشی از قصه بود؛ قصه‌‌‌ای که پی کل آن آمده بودم، نه تنها یک قاب اعجازوارش. هرگز نه پیش‌‌‌دستی کردم تا زودتر به روایت شال برسم، نه وقتی برایم از آن گفت، دلش را داشتم که بخواهم ببینمش. می‌‌‌دانید می‌‌‌خواهم چه بگویم؟ می‌‌‌خواهم بگویم آن شال، سخت عزیز و نازنین و پربرکت، سخت بزرگ و اثرگذار، اما بخشی از ماجراست، نه همۀ آن. من سعی کردم در کتاب این را بگویم که حاج‌‌‌خانم، حاصل یک عمر است، نه یک لحظه. من می‌‌‌خواستم این عمر با آن‌‌‌همه قاب درخشان، همه در کنار هم دیده شود و نرود زیر سایۀ آن شال سبزآبی عزیز. اصلش هم همین است به گمانم. عمری که آن‌‌‌طور در مجاهدت و همت و دویدن گذشته، رسیده به آن واقعۀ شگفت.»

5

مثل چرخش گل به‌سمت نور

سؤال آخر، توشۀ ما از این مصاحبه بود برای نو+جوان‌‌‌ها. از اکرم اسلامی خواستیم حرف آخرش دربارۀ محمد باشد؛ کسی که از اشرف‌‌‌ساداتِ تنها گریه کن، یک مادر شهید ساخته. از او خواستیم چیزی برایمان بگوید که بفهمیم چه شد محمد، شد شهیدمحمد؟
«جنم! گمانم این آن راز بزرگ است! در وجود محمد، جنم بود. درس که تعطیل شد، چسبید به کار. معطل نماند. هرز نداد عمر خودش را. جبهه هم کار خودش را کرد البته. محمدی که در اعزام اول، از ترس خون قالب تهی کرد، در جبهه و به کمک هوای جبهه، نزدیک شد به آنچه که باید؛ مثل چرخش گل به‌سمت نور. فراموش نکنیم اما که محمد سخت مدیون خانواده است؛ مدیون مادری که جلوی او را نگرفت بگوید: «تو فقط سیزده‌‌‌سالته! پشت چرخ خیاطی نشستنت چیه؟!» و جنم محمد همراه حمایت خانواده، از او یک شهید ساخت که دست‌‌‌گیری و واسطه‌‌‌گری کرد.»

6

پی‌نوشت

عنوان‌‌‌بندی بخش‌‌‌ها، وام‌‌‌گرفته از کلمات خود نویسنده و عناوین فصل‌‌‌های کتاب است.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA